کد خبر: 1131547
تاریخ انتشار: ۲۹ دی ۱۴۰۱ - ۰۵:۰۰
سخاوتمند به کور می‌گوید: مگر تو چشم نمی‌خواهی؟ کور هیجان‌زده می‌گوید: بله بله که می‌خواهم. سخاوتمند می‌گوید: پس آن عصایت را بینداز.
حسن فرامرزی

سخاوتمند به کور می‌گوید: مگر تو چشم نمی‌خواهی؟ کور هیجان‌زده می‌گوید: بله بله که می‌خواهم. سخاوتمند می‌گوید: پس آن عصایت را بینداز.
آن کور سال‌هاست وقت خود و آن سخاوتمند را گرفته که اگر عصا را از خود دور کنم زندگی من چه شکلی می‌شود؟ نمی‌شود هم عصا باشد و هم چشم؟ آخر من عمری با عصای خیالات این سو و آن سو رفته‌ام. از طلوع تا غروب، در زمستان و تابستان، زیر باران و آفتاب، آویزان پندار‌ها و عادت‌هایم بوده‌ام. من چگونه از این تکیه‌گاه دست بردارم؟
آن سخاوتمند پیشنهاد می‌دهد: «من غم تو می‌خورم تو غم مخور» (۱) و کور پاسخ می‌دهد: آخر من عمری غم خورده‌ام، نان و خورشتی جز غم نداشته‌ام، گمان هم نمی‌کنم اصلاً خورشتی جز غم و حسرت در عالم باشد، اگر هم باشد حتماً فسانه است، اگر غم نخورم گرسنه می‌مانم و دیر یا زود می‌میرم. آیا تو می‌خواهی نان و خورشت مرا تصاحب کنی؟
سخاوتمند به کور می‌گوید: مگر تو همیشه از هجوم غم‌ها نالان نیستی؟ پس چرا آن عصای تاریک را رها نمی‌کنی؟ کور می‌گوید: اگر عصا بیفتد من نیز خواهم افتاد، اگر غمگین نباشم، پس من چه کسی هستم؟
سخاوتمند می‌گوید: «کهنه بیرون کن، گرت میل نوییست.» (۲)
کور می‌گوید: نمی‌شود روی این کهنگی‌ها مرا نونوار کنی؟
سخاوتمند می‌گوید: چرا کهنگی‌ها را از سرت بیرون نمی‌کنی؟
کور می‌گوید: من کهنه شده‌ام، کهنه‌ام، کهنگی من دیگر از سر بیرون کردنی نیست.
سخاوتمند می‌گوید: از سر بیرون کردنی است، این عصا انداختنی است. افسوس که نمی‌خواهی چشم باز کنی، تو کور نیستی خودت را به کوری زده‌ای. «چشم داری تو به چشم خود نگر.» (۳) تو کور نیستی فقط چشم خود را به روی زندگی بسته‌ای، تو کور نیستی فقط جرئت نگریستن را نداری و نمی‌خواهی زندگی را آنگونه که هست ببینی، افسوس نمی‌خواهی گوش بدهی. تو کر نیستی، فقط خودت را به نشنیدن زده‌ای، «گوش داری تو به گوش خود شنو.» (۴) افسوس که بوی باد و جنبش خزان را حس نمی‌کنی وگرنه این درخت کناری را نشانت می‌دادم که چگونه کهنگی‌هایش را به دست باد سپرده تا خلوتی حضور شکوفه‌ها فراهم شود و تو هنوز با من بحث می‌کنی که آیا می‌شود هم عصا را داشت و هم چشم را؟ هم دهان خیال‌ها را داشت و هم دهان نورخوار را؟ هنوز هم با من بحث می‌کنی که نمی‌شود هم این نیم جان را داشت و هم به آن صد جان رسید، چرا نمی‌پذیری که رسیدن به آن صد جان در گرو دست شستن از این نیم جان است: «نیم‌جان بستاند و صد جان دهد.» (۵)
سخاوتمند، سر جای خود ایستاده است، کور عصا زنان از سخاوتمند دور می‌شود.
* ۱، ۲، ۳، ۴، ۵: مولانا

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار