متن زیر خاطرهای از شهید سیدمنصور بیاتیان از شهدای دفاع مقدس است که باهم این خاطره را از زبان همرزمش مجید سرکانی میخوانیم.
سال ۱۳۶۰ در پایگاهِ روستای نجفآباد بیجار مستقر بودیم. زمستانِ آن سال بسیار سرد بود. سیدمنصور که فرماندهی پایگاه را به عهده داشت، مرخصی بود. در غیاب خود، من را مسئولِ پایگاه معرفی کرده بود. یک روز حوالی ساعت ۵ بعد از ظهر یک نفر به اسم سید اوسط به پایگاه آمد و گفت: ما از شهرستان سنندج آمدیم، در بینِ راه متوجه شدیم ضدانقلاب روی پُلِ حصارسفید (یکی از روستاهای بین شهرستان بیجار و سنندج) کمین کردهاند و مردمِ عادی و سایر رزمندگان را که از آنجا عبور میکنند، گروگان میگیرند. همچنین یک ماشین آیفای سپاه را که حاملِ چهار نفر بوده گرفته و ماشین را به آتش کشیده و سرنشینانش را به شهادت رسانده بودند.
بسیار ناراحت شدم، بلافاصله با سپاهِ شهرستان بیجار تماس گرفتم و پرسیدم آیا آیفای سپاهِ شهرستان بیجار که صبح برای تهیه خواروبار به شهرستان سنندج رفته بود برگشته یا نه، آنها در پاسخ گفتند: قرار بوده بعد از ظهر برگردد. با این جواب فهمیدم که ماشینِ آتش گرفته توسط ضدانقلاب همین ماشین بوده، لذا سیدمنصور را در جریان گذاشتم. طولی نکشید که ایشان به پایگاه برگشت. تا اذانِ صبح صبر کردیم و مشغول جمعآوری وسایل، مهمات و بررسی جوانب موضوع بودیم، بعد از نمازِ صبح به طرفِ روستای حصارسفید حرکت کردیم. وقتی به آیفا رسیدیم، پیکر شهدا را داخلِ آمبولانس گذاشتیم و به بیجار فرستادیم.
بعد برای تعقیب و دستگیری ضدانقلاب به طرفِ کوههای زاغه که در مسیر بود، رفتیم. در بین راه اجسادِ چهار شهیدِ دیگر را پیدا کردیم و آنها را به روستای حصارسفید انتقال دادیم و دوباره به عملیات ادامه دادیم. به آبادی کلک رسیدیم، ضدانقلاب در این آبادی حضور داشتند. از تعقیبِ ما آگاه شده بودند و ما هم هیچ نیروی پشتیبانی نداشتیم. ناگهان درگیری شروع شد. جنگ شدید و نابرابری بود. از سید پرسیدم: تکلیف چیست و چه کار کنیم؟ بعد از کمی فکر کردن گفت: عقبنشینی میکنیم تا بتوانیم جنازه شهدای همراهمان را به شهرستان بیجار انتقال دهیم. رفتیم و هنوز به پایگاه نرسیده بودیم که خبر آمد از طرفِ آبادی تپه محمدی که در همان حوالی بود، صدای تیراندازی میآید. سید گفت: چرا معطلی؟ زود ماشین را بیرون بیاور تا برویم. گفتم: سید کمی صبر کنیم تا نیروی کمکی بیاید، گفت: نه، برو و من هم با سرعت حرکت کردم.
وقتی به ابتدای آبادی تپه محمدی رسیدیم، سید که پشتِ کالیبر ۵۰ نشسته بود، شروع به تیراندازی کرد. ناگهان متوجه شدم آمبولانسی که شهدا را با آن به شهرستان بیجار فرستاده بودیم در اوایلِ پُل مانده است و راننده و سرنشین آن (حاج علی شریفیان و برادر احمدزاده) به سمتِ ما میدوند و دموکراتها در تعقیب آنها هستند. برادر احمدزاده پایش بر اثرِ اصابتِ تیر، زخمی شده بود. سید فریاد زد چرا ایستادی جلوتر برو، برو به طرفِ آنها و در حالی که بارانِ تیر به سوی ما سرازیر شده بود، جلوتر رفتم و به نزدیک پُل رسیدم. چند تیر به جلوی ماشین اصابت کرد و شیشه جلو شکست. متوجه شدم خون از سر و رویم جاری شده است. سید در حالِ تیراندازی، پایین آمد و چفیه دورِ گردنش را باز کرد و به سروصورتم بست. انگار که مرهمی بر زخمهایم بود.
گفتم: سید من حالم خوب است تیراندازی کن، سید یکه و تنها تا چند لحظه در مقابلِ آنها مقاومت کرد، به طوری که ضدانقلاب پا به فرار گذاشتند و نیروی کمکی هم رسید. نیمههای شب بود که سید گفت: قصد دارم به داخلِ آبادی بروم، چون ضدانقلاب در خانههای مردم پنهان شدهاند و اینجا ماندنِ ما، هیچ فایدهای ندارد، لذا حرکت کرد و من هم دنبال او رفتم. اصرار کرد من نروم، گفتم: یا هر دو میرویم یا هیچ کدام. کمی که رفتیم، متوجه شدیم یک نفر دنبالِ ما میدود. دیدیم شهید اکبر خدایی است، گفتیم: تو چرا آمدی گفت: مگر خونِ من از خونِ شما رنگینتر است. سه نفری به داخلِ آبادی رفتیم. سید به بلندی رفت و با صدای بلند فریاد زد:ای مردمِ آبادی تپه محمدی چرا میترسید و بیرون نمیآیید. نیروهای ما دورتادور روستا را محاصره کردهاند (در حالی که سه نفر بیشتر نبودیم) ضدانقلاب هم جز تسلیم راه دیگری ندارد. پس از چند لحظه مردم از خانهها بیرون آمدند و ضدانقلاب مخفیانه پا به فرار گذاشتند.