متن زیر خاطرهای از رفتار حسنه پیشمرگان مسلمان کُرد با یک اسیر ضد انقلاب است که آن را از زبان حاج محمود مرادی از همرزمان شهید عبدالله رحیمی پیشرو دارید.
در یک عملیات به یکی از روستاهای اطراف دیواندره که به وجود ضد انقلاب آلوده بود رفتیم. درگیری پیش آمد و ما چند مجروح و شهید دادیم و ضد انقلاب هم تلفات داد تا جایی که آنها فرار کردند. بعد از فرار دشمن، من همراه کاک عبدالله و سایر پیشمرگان که همه مسلح بودیم و لباس کردی داشتیم به طرف پایین روستا حرکت کردیم. آنجا رودخانهای وجود داشت که یک پل دو سمتش را بههم متصل میکرد. درختهای زیادی اطراف این رودخانه وجود داشتند. وقتی پایین روستا و به حوالی رودخانه رسیدیم، ناگهان کسی به سمت ما شلیک کرد. متوجه شدیم یک نفر از نیروهای دشمن زخمی داخل رودخانه افتاده و هم او به سمت ما تیراندازی میکند.
یکی از بچهها خواست به سمتش تیراندازی کند و او را از بین ببرد، اما چون اوضاع تحت کنترل بود، از همرزمم خواستم دست نگه دارد تا نیروی دشمن را اسیر کنیم. شهید رحیمی هم که رزمنده با تجربهای بود، هماهنگیها را انجام داد و دقایقی بعد ضد انقلاب را اسیر کردیم. یادم است که نامش هیرش بود. از ناحیه ران زخمی شده بود و بسیار فحاشی میکرد. از کلماتی استفاده میکرد که شرم دارم بیان کنم. چند نفر از بچهها از کوره در رفتند و میخواستند او را بزنند، اما من اجازه ندادم و گفتم درست است فحاشی میکند، اما الان اسیر است و بر ما واجب است که با او با شدت برخورد نکنیم.
اسلحه اسیر را که گرفتیم دیدیم تا آخرین گلوله شلیک کرده و سلاحش خالی است. خواستیم از جا بلندش کنیم که روی صورت من و حاج عبدالله آب دهان انداخت. باز به او چیزی نگفتیم و اسیر مجروح را تا روستا بردیم. بعد من رفتم دنبال شهدا و مجروحان خودمان تا به وضعیت آنها سر و سامانی بدهم. ضدانقلاب هم در همین اثنا مرتب ناسزا میگفت. جنازهها را جمع کردیم و با آمبولانس به شهر فرستادیم. تا خواستیم اسیر را با یک تویوتا ببریم، یکی از مسئولان سپاه رسید و گفت او را هم با آمبولانس ببرید. ما پاسداریم باید با دشمنان خودمان با انسانیت رفتار کنیم.
به هرحال اسیر را هم به بهداری منتقل کردیم. تا چند روز بعد هم که برای سرکشی مجروحان به بیمارستان میرفتم، میدیدم که این اسیر هر پیشمرگی را میبیند شروع به فحاشی میکند، اما ما جوابش را نمیدادیم و با احترام با او برخورد میکردیم. بعد از چند روز برای عیادت مجروحها به بیمارستان رفتیم. ضد انقلاب مجروح را که دیدیم به او هم کمپوت دادیم. اول خواست قبول نکند، بعد با اصرار من و یکی از همکارانم آن را گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. قطره اشکی نشان از توبه و پشیمانی داشت. بعد با شرمندگی گفت: «شما را به خدا من را ببخشید.» به شوخی گفتم: «شما که خدا را قبول نداری!» در جواب گفت: «تازه متوجه شدم که چه اشتباه بزرگی کردم و شما چقدر با احترام با من برخورد کردید.»
آن شخص ضد انقلاب نمونهای از جوانان منطقه بود که بر اثر تبلیغات دشمن فکر میکرد پاسدارها و رزمندهها آدمهای ظالم و خشنی هستند و با مردم بد رفتاری میکنند، اما او وقتی گذشت و احترام ما را دید، پی به اشتباهش برد و بسیار شرمنده شد. بعد از آن روز توبه کرد و دیگر از خط ضد انقلاب خارج شد و از گذشتهاش دست کشید. همین رفتارهای حسنه بود که باعث شد فتنه کردستان به رغم بزرگ بودن توسط خود مردم این خطه فروکش کند و این منطقه پس از سالها درگیری، روی آرامش را ببیند.