حکایت همان حکایت مفقودی یک شهید و چشم انتظاری خانوادهاش است. روایتی از تکرار روزهای چشم به راهی والدینی که یکی پس از دیگری سفر کرده و آسمانی میشوند و دیدار با شهدایشان میماند به جهانی دیگر. خانواده طلبه شهید عبدالله پولادوند ۳۹ سال چشم انتظار عزیزشان بودند، اما درست زمانی که برادر شهید برای انجام آزمایش دیانای به معراج میرود، در کمال ناباوری متوجه میشود پیکر عبدالله کیلومترها راه آمده و چند روزی است که خودش را به معراج شهدا رسانده است! مصاحبه ما با ابراهیم پولادوند برادر طلبه شهید تازه تفحص شده عبدالله پولادوند را که در عملیات والفجر مقدماتی شهید و مفقود شده بود پیشرو دارید.
چند روز پیش بود که خبر تفحص و شناسایی پیکر برادرتان رسانهای شد، بعد از ۳۹ سال چشم انتظاری چطور با این خبر روبهرو شدید؟
نحوه شنیدن خبر تفحص و شناسایی برادرم بسیار جالب است. عبدالله سال ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی مفقودالاثر شد. سالها بعد که آزمایش دیانای وارد بحث شناسایی شهدای گمنام شد، بسیاری از خانوادهها آزمایش دیانای دادند. همان ابتدا همسرم خیلی اصرار داشت که من هم آزمایش دیانای بدهم و از این چشم انتظاری راحت شویم، اما توجه نمیکردم. کمی هم بنیاد شهید را مقصر میدانستم و میگفتم بنیاد میداند این بچه مفقودالاثر است و وظیفه اینهاست که بیایند از خانوادهها آزمایش دیانای بگیرند تا در صورت تفحص پیکرها شناسایی شوند، ولی این کار را به هردلیلی که نمیدانم انجام ندادند. ما هم دنبالش نرفتیم در نهایت بیستویکم ماه گذشته بود که به توصیه و اصرار یکی از دوستانم برای انجام آزمایش دیانای به معراج شهدا رفتم. کارت ملیام را به بچههای معراج دادم تا فرم مورد نظر را پر کنند. وقتی مشخصات را نوشتند، برگه را به سرهنگ رنگین مسئول معراج شهدا تحویل دادند. بلافاصله ایشان نزد من آمدند. انگار دنبال گم شدهای بودند. ایشان به من گفتند همراه با سرباز بروید و آزمایش دیانای بدهید و برگردید اینجا من کارتان دارم. من هم گفتم باشد. بعد از انجام آزمایش خدمت آقای رنگین رسیدم. ایشان گفت آقای پولادوند برادرتان اینجاست! گفتم یعنی چه؟ آقای رنگین گفت برادرت اینجاست میخواهی ببینی؟! گفتم بله، دست مرا گرفت و برد. رفتیم داخل سالن و برد پیش پیکر شهید. ملحفه را کنار زدند. استخوانهای عبدالله را مرتب چیده بودند. جمجمه، کتف، دو پا، سر و کف پوتینهایش بود. عبدالله پلاک هم داشت. آنها پلاک را هم نشان دادند. آخرین شمارههای پلاک برادرم ۴۰سالی میشد که در ذهن من حک شده بود. در تابوت کمی از وسایل عبدالله بود. در میان وسایل پیراهن عبدالله هم بود که به من نشان دادند و همین که چشمم به پیراهنش افتاد حالم دگرگون شد. گفتم این قطع یقین برادر من است. این همان پیراهن عبدالله است. عبدالله ۷۰۰ کیلومتر راه را آمده بود و ما هم چند قدمی تا معراج رفتیم. گویی برادرم به ما میگفت این همه راه من آمدم، اما شما نمیخواهید به استقبالم بیایید! من مات و مبهوت این اتفاق بودم. بعد به خواهرها آرام آرام گفتم که عبدالله بعد از ۳۹ سال برگشته است.
آخرین باری که با برادرتان وداع کردید، چه زمانی بود؟
زمانی که عبدالله و بچههای مسجد محلمان همراه با لشکر ولیعصر به منطقه آمده بودند، من هم در منطقه بودم. هلیکوپترهای عراقی بچههای لشکر ۷ ولیعصر دزفول را بمباران میکردند. برای همین لشکر ظرف ۲۴ ساعت جابهجا شد. من که در منطقه بودم، با خود گفتم بروم هم عبدالله و هم بچههای لشکر را ببینم. چون محل استقرارشان جابهجا شده بود به سختی توانستم پیدایشان کنم. رفتم و هفت نفر از بچههای مسجدمان را که داخل یک چادر بودند زیارت کردم. همه بچهها پر شور و شعف بودند و مودت زیادی بینشان بود. دو شب بعد از آن دیدار، به تهران آمدم و در تهران متوجه شدم که عملیات والفجر مقدماتی اجرا شده است.
چطور شد پیکر برادرتان در منطقه ماند؟
بعد از عملیات با خبر شدیم که اطلاعی از مهدی دهقان، امیرحسین چلبی و برادرم در دست نیست. من مأموریت گرفتم و به منطقه رفتم و متوجه شدم لشکر ۷ ولیعصر دزفول در عملیات والفجر مقدماتی در کمین دشمن افتاده است. تقریباً گردانها پراکنده و تعدادی از نیروها اسیر، مجروح و شهید شده بودند. برادرم عبدالله هم جزو کسانی بود که هیچ اطلاعی از او در دست نبود. نمیدانستیم شهید شده یا اسیر است. بعد به تهران برگشتم تا ساک برادرم را تحویل بگیرم. همان وعده آخر که در لشکر ۷ ولیعصر به دیدارش رفته بودم، او به من گفت یک نوار صوتی تهیه و وصیت خود را در آن بیان کرده است. هر چه پیگیری کردم نتوانستم ساک برادرم را پیدا کنم. از طریق تعاون لشکر هم جستوجو کردم، اما نتیجهای نداشت.
خبر یا نشانی از ایشان به دستتان نرسید؟ چه زمانی از شهادتشان اطمینان حاصل کردید؟
کسی از سرنوشتشان اطلاعی نداشت، نه خبر قطعی شهادت را دادند و نه گفتند اسیر است. کمی بعد از طرف صلیب سرخ نامهای آمد که در آن عنوان شده بود آقای چلبی و مهدی دهقان که همرزمهای برادرم بودند و تقریباً با داداش مفقود شدند، اسیر دشمن هستند. ما به آنها نامه دادیم که از عبدالله چه خبر؟ آنها در جواب من نوشتند وقتی اسیر شدیم و عراقیها ما را به خط کردند، عبدالله را ندیدیم. مجدداً برایشان نامه نوشتیم. هر نامه که میرفت و میآمد سه تا چهار ماه طول میکشید. دوباره نوشتیم خبری از عبدالله برای ما پیدا کنید، ما دل نگران هستیم. آنها در پاسخ نوشتند تحقیقاتی از بچههای دزفول که در اسارت هستند انجام دادیم، آنها گفتهاند شب عملیات عبدالله را دیدهاند که روی زمین افتاده است. به احتمال زیاد به سختی مجروح یا شهید شده است. چون ما فرصت نکردیم که برگردیم و مطمئن شویم. موهای برادرم بلوند بود. آنها گفته بودند ما دیدیم که عبدالله با این مشخصات در موسیان عراق روی زمین افتاده است. وقتی این نامه به دست ما رسید دیگر مطمئن شدیم که عبدالله شهید شده است.
مادر و پدرتان چطور با این وضعیت عبدالله کنار آمدند؟ باورشان شد؟
ما برای عبدالله مراسم سوم، هفتم، چهلم و سال گرفتیم. مردم و بستگان هم در مراسم شرکت کردند، اما بعد از اینکه متوجه وضعیت عبدالله شدم، نگرانیام این بود که این موضوع را با پدر و مادرم در میان بگذارم یا نه، بالاخره پدر و مادر نگرانیهای خودشان را داشتند و چشم انتظار بودند. تصمیم گرفتم موضوع را با آنها مطرح کنم که طبق استعلامهای انجام شده عبدالله شهید و جاویدالاثر است.
اما پدر و مادر قانع نمیشدند. میگفتند ما خواب دیدیم که عبدالله پشت در خانه است. یا خواب دیدهایم که عراقیها آمدهاند عبدالله را از داخل حیاط بردهاند. برای همین خیلی امیدوار بودند که عبدالله اسیر شده باشد. اینطور خودشان را توجیه میکردند که عبدالله زنده است.
وقتی آزادی اسرا شروع شد، پدر و مادر چشم انتظار بودند و نیمههای شب بیدار و چشم به راه که حتماً عبداللهشان میآید. مادر زانو در بغل گرفته، غصهدار و گریان بود. میگفتم مادر جان به یاد شهدای کربلا و حضرت زینب (س) باش. میگفت همه این روضههایی که شما میخوانی بلدم. من فرزندم گم شده است. خودت که بچهدار شوی متوجه میشوی. بیخبری اذیتشان میکرد و بیتابتر میشدند. اسرا هم آمدند و رفتند، اما خبری از عبدالله نشد. پدر سال ۸۱ و مادر سال ۹۰ به رحمت خدا رفتند.
درنهایت بعد از ۳۹ سال چشم انتظاری عبدالله برگشت. من و خواهرها به استقبالش رفتیم و از چشم به راهی مادر و پدر برایش روضهها خواندیم. نبودن او برای من هم سخت بود. من و عبدالله نه تنها برادر بلکه رفیق و همرزم هم بودیم. حاضر بودیم جان و زندگیمان را برای هم بدهیم.
کمی از عبدالله برایمان بگویید، چطور برادری برای شما و خواهرهایش بود؟
عبدالله متولد ۲۴ فروردین ۴۳ بود. من دو سالی از ایشان بزرگتر بودم. ما چهار خواهر هم داریم که در یک خانواده مذهبی و نسبتاً فقیر به دنیا آمدیم که در یافتآباد زندگی میکردیم. برادرم حس و شور انقلابی داشت. ۱۰ سال داشت که پا به مسجد قائم گذاشت. مسجد قائم یک مجتمع فرهنگی به نام مجتمع انفاق داشت که صبحهای جمعه اساتیدی به آنجا میآمدند و ما در جلساتشان حاضر میشدیم و از کلاسهایشان استفاده میکردیم. مأنوس با مسجد بود. او بود که دست مرا گرفت و به مسجد برد. در بحبوحه انقلاب من و داداش در فعالیتهای انقلابی هم شرکت میکردیم. سن و سال زیادی نداشتیم، اما علاقهمان به انقلاب ما را به صفوف تظاهرکنندگان میکشید. عبدالله تا سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد و بعد از آن به حوزه علمیه رفت تا درس طلبگی بخواند. بعد هم راهی جبهه شد. عبدالله مهربان، دلسوز و بسیار رئوف بود. احترام به پدر و مادر اولویت اولش بود. اهل عبادت، تهجد و شب زندهداری و مطالعه کتاب غیر درسی بود. تکبر نداشت. او یک جوان ۱۶ساله و دارای همه این خلقیات و اوصاف بود که زبانزد همه شده بود.
گفتید شما هم همراه عبدالله به جبهه میرفتید؟
من و عبدالله در جبهه رفتن با هم رقابت میکردیم. برادرم، چون در محضر آیتالله معلم، روشن و جلالی تلمذ کرده بود، به خوبی به جایگاه شهدا پی برده بود. اولین بار که راهی جبهه شد ۱۷ سال داشت. اوایل سال ۱۳۶۰ بود. من وقتی میخواستم به عملیات فتحالمبین بروم ۱۴ الی ۱۵ نفر از دوستان هم مسجدی همراهم بودند. به عبدالله گفتم من باید بروم! گفت خودم میروم... کمی بحث کردیم و در نهایت من عملیات فتحالمبین رفتم و در این عملیات مجروح شدم. گاهی هم همزمان در جبهه بودیم.