دلش میخواست ساعتها زیر همان باران توی جنگل بنشیند و به حال خودش زار بزند. خیلی تنها بود. از وقتی پدرش را در کودکی از دست داده بود سمیرا هم مادرش بود، هم پدر و برادرش. نمیگذاشت آب توی دل سروه تکان بخورد. مادر سروه وکیل بود و زنی موفق. همان قدر هم برای سروه سختگیر بود و میخواست او را قوی و با جربزه بار بیاورد. حالا هم با خواستگارش مخالف بود و آن را مناسب سروه نمیدانست. سروه را دلشکسته آورده بود کلبه جنگلی تا دردش التیام بیابد. هرچند میدانست عشق به این زودیها جای زخمش خوب نمیشود. حال دخترش را میدانست، ولی میخواست فراموش کند و او را به روال عادی زندگی برگرداند. فکر میکرد گشتوگذار در جنگل مهآلود خاطرهها را به همان تندی بارانهای موسمی آنجا میشوید و اثری از آن باقی نمیگذارد. چند روز ماندند و از بودن کنار هم لذت بردند؛ هر کدام با رازهایی که در دلش بود و از آن یکی قایم میکرد.
مادر تلفن موکلها را جواب نمیداد. ولی یک شماره را که در صفحه دید با سرعت سمت گوشی دوید. میدانست از زندان است و حتماً کسی به دردسر افتاده است. گوشی را برداشت و با اولین شنیدن صدای الو به خود لرزید. صدا آشنا بود. همان خواستگار سمج سروه که یکهو غیبش زده بود. ادامه کلامش را به ایوان سبز کشاند تا دخترش را بیش از این آزرده نکند. عصبانی بود و طلبکار. برای قلبی که از سروه شکسته بود و امیدی که ناامید کرده بود. ولی پسر نگذاشت حرفش تمام شود. گفت در زندان است و میخواهد او را ببیند. دلش لرزید.
تا الان او را از سروه و زندگیاش رانده بود، ولی حالا مستأصل از او خواسته بود به دادش برسد. فکر کرد که با هم در یک چیز وجه اشتراک دارند و آن هم دوست داشتن دیوانهوار سروه است. با همه سؤالپیچ کردنهای سروه جنگید و سفرش را کوتاه کرد و با چند تا بسته لواشک و ترشی راهی تهران شدند. سروه را در خانه گذاشت و خودش یکراست سراغ مهندس جوان رفت. به جرم قتل در زندان بود. قتل ناپدریاش!
او را دید و حرفهایش را شنید. اثری از کلام یک قاتل نبود. هرچه بود عشق بود و دلتنگی سروه. ولی سمیرا نمیخواست سروه را وارد بازی کند. پروندهاش را دست گرفت به شرطی که او هم سروه را فراموش کند. سخت بود، ولی برای زنده ماندن چارهای جز این نبود. دل به حرفهای وکیل داد و سروه را در ذهنش ذره ذره فراموش کرد. آنقدر که برای سروه خواستگار آمد و او هم برای فراموش کردن زخمهای گذشته بله گفت و آماده شروع یک زندگی جدید شد. قاتل اصلی نامادری بود، ولی همه چیز علیه مهندس بود. یک روز در زندان به ملاقاتش آمد و گفت او را از طناب دار نجات داده است و به زودی آزاد میشود.
پسر آزاد شد. وقتی از زندان بیرون آمد، دنیا برایش تار بود. امیدی نداشت. کار، عشق و خانواده را همه با هم از دست داده بود. تنهایی روحش را میجوید و باید برای یک شروع دوباره دنبال یک بهانه میگشت. چیزی که میدید برایش قابل باور نبود. خانوم وکیل بود که با یک دستهگل منتظر موکل جوانش ایستاده بود. برایش احترام خاصی قائل بود. هم جانش را مدیونش بود، هم مادر سروهای بود که حاضر بود جانش را به خاطرش بدهد. سمتش رفت و سوار شد. فکر کرد از خر شیطان پایین آمده و دلش برای او سوخته و میخواهد از سروه خبری بدهد. ولی او خیلی کلامش فرق کرده بود. کلامش عاشقانه بود. چیزی که مرد جوان را ترساند. نمیتوانست به عشق خانوم وکیل آری بگوید، چون عین خیانت به دخترش بود. نمیتوانست نه بگوید، چون نبض زندگی او در دستان مادر سروه بود و از ادب به دور که بخواهد مهرش را با بیاعتنایی پاسخ دهد.
وکیل با قبلش فرق کرده بود. از موضع استوار و جدی بودنش پایین آمده بود و مدام قربان صدقه موکلی میرفت که خواستگار دخترش بود و بعد هم....
میدانست بعد از زندان نه کار دارد نه جایی برای زندگی. برایش مبلغی پول جاگذاشت و قول داد برایش خانه پیدا کند.
از فردای آن روز سر زدن به مرد جوان شد همه زندگی خانوم وکیل که تا مدتی قبل او را لایق سروه نمیدانست، ولی حالا خودش دلبسته شده بود و طاقت دوریاش را نداشت. خانهاش را به یک خانه کوچکتر تبدیل کرد تا بتواند برای او سرپناهی تدارک ببیند. مرد جوان معذب بود. نمیتوانست او را جور دیگری دوست داشته باشد، ولی عشق سمیرا واقعی بود.
کمکم رفتارهای مبهمش سروه را به شک انداخت. فکر کرد مادر به کسی دل بسته است. نزدیک عروسیاش بود و باید لیست مهمانها را مینوشت. یواشکی گوشی مادر را برداشت و اسم آن فرد خاص را که عادی سیو شده بود، پیدا کرد. از طرف مادرش به او پیام داد و برای عروسی دعوتش کرد. او جا خورد و گفت صلاح میداند قبل از عروسی او را نبیند. کنجکاو شد بداند رقیب عشق ۳۰ ساله پدرش کیست. آژانس گرفت و به آدرسی که به اسم مادرش از او گرفته بود، رفت. در زد و بلافاصله آیفون زده شد. او بساط ناهار آماده کرده بود و به خیال خود منتظر سمیرا بود که یک بار چشم باز کرد و سروه را وسط خانهاش دید. سروه منگ بود. باور کردنش سخت بود. ارتباط عاشقانه او با مادرش در حالی که او را مجبور به فراموشی کرده بود، کوهی از نفرت در مغزش ریخت. از مادرش و تمام دروغهایی که گفته بود، متنفر شد. به او زنگ زد و به خانه مهندس جوان کشاندش. میخواست قیافهاش را موقع رو شدن دستش ببیند. مرد جوان هم در تکاپو برای توضیح شرایط و نوع نگاهش به خانوم وکیل که جانش را مدیون او بود.
انتظار کشنده سر رسید و سمیرا خودش را به آنجا رساند. در برایش باز بود و از همانجا خطابهای عزیزم گونهاش دل سروه را چنگ میزد. تا حالا سروه را آنطور خشمگین و پرنفرت ندیده بود. باید بازی را تمام میکرد و پرده از راز برمیداشت. باید ثابت میکرد عشقش به خواستگار دخترش موجه است و آنها حق ندارند بد تفسیرش کنند.
سمیرا لب گشود و پرده از یک راز برداشت. از بچهای که در کودکی در حادثه بمباران پارک شیرین از دست داده بود و سالهایی که برای پیدا کردنش به امید یک نشانه گذشت.
حالا آن پسر را در اتاق ملاقات با متهم جلوی رویش پیدا کرده بود. مطمئن نبود، ولی حرفهای نامادری و اظهاراتش و آزمایش دیانای او را مطمئن کرده بود که دارد پسر گمشده خودش را از چوبه دار پایین میکشد. او عشقش مادرانه بود، ولی چارهای جز سکوت نداشت تا سروه با خیالی آسوده و ذهنی آرام به خانه بخت برود.
سروه حالا هم شوهر داشت هم یک برادر!