وقتی داروین میخواست ازدواج کند، تصویر خیالانگیزی در ذهن داشت: «همسری خوب و مهربان که روی مبل نشسته، آتشی که روشن است و شاید موسیقی و کتابی هم در کار باشد.» به همین اندازه کارتونی و غیرواقعی. اما میشود پرسید: مگر چه کار دیگری از دستش برمیآمد؟ مگر ما آدمها پیش از اینکه کارهای بزرگ را واقعاً تجربه کنیم، چقدر میتوانیم هزینه فایدهشان را سبک سنگین کنیم؟ و حتی بیشتر از آن، چه میدانیم در آینده چه چیزی میتواند اوضاع را بهتر کند؟
انسان به مثابه یک آفریده سنجشگر
«مغز در حال استراحت» چه شکلی دارد؟ پاسخ دادن به این پرسش برای ترسیم نقشه فعالیتهای ذهنی روی مناطق مختلف مغز ضروری است، اما در دهه ۱۹۹۰ وقتی پژوهشگران به افرادی آموزش دادند که به هیچچیز خاصی فکر نکنند، مغز آنان بهنحو خارقالعادهای یک الگوی قاعدهمند را روی دستگاههای اسکن مغزی نشان داد. جالب آنکه آنها در این لحظات داشتند از بخشهایی از مغزشان استفاده میکردند که در نخستیان غیرانسان رشد کمتری یافته است. به نظر میرسد که از قضا وقتی هیچ اتفاقی نمیافتد، ما به شکل پیچیدهتری شروع به اندیشیدن میکنیم، یعنی درباره آنچه اتفاق نمیافتد میاندیشیم: خیال پردازی، راهبردسازی یا حل مسائل فرضی. این قبیل واقعیات - خردهروایتهای تعجبآور در تاریخ علم - نقطه اتکای اصلی کتاب استیون جانسون با عنوان دوراندیش هستند. به طور کلیتر، توجه جانسون بر انسان به مثابه یک آفریده سنجشگر است، آفریدهای که-بهتعبیر دنیل کانمن- «اندیشه آهسته» را در انبان خود دارد. در این نوع اندیشیدن، انسان هم از آنچه در محیط پیرامونی دارد رخ میدهد فارغ است و هم از هدایت اعضای بدنش. جانسون به نقل از روانشناس معروف، مارتین سلیگمن، مینویسد: «مناسبتر این بود که انسان را حیوان دوراندیش مینامیدند، چون ما با در نظر گرفتن دورنماهایمان به موفقیت میرسیم.»
جانسون این نکته را بیان میکند که در نهایت دانش جدید ما زمینه را برای تصمیمسازی آماده کرده است: در گذشته، تنها عاملی که میتوانست از آسیبرساندن انسان به محیطزیست جلوگیری کند نداشتن فناوری لازم برای این کار بود. اکنون ما از فناوری مشخصاً با این هدف استفاده میکنیم که تأثیرات زیستمحیطی و بلندمدت اقداماتمان را تعدیل کنیم؛ بنابراین کتاب جانسون دراینباره خوشبین است که افزایش قدرت پیشبینی و تخصص فنی میتواند سازوکارهای سنجشگری را بهبود و تغییر شکل دهد.
از سنجشگری میانفردی تا سنجشگری درونفردی
سبک توضیح جانسون اینطور است که با تعمیم درسهایی که از چند حکایت آموزنده میشود گرفت به این نتیجه میرسد که روندها چگونه باید باشند. جانسون امید دارد که تأمل درباره میزان احترامی که برای تصمیمهای پزشکی، نظامی و زیستمحیطی میگذاریم، موجب شود هر یک از ما زندگیمان را در دوراهیهای مهم عمرمان - مانند ازدواج، شغل، نقلمکان و فرزندآوری- طوری هدایت کنیم که سوگیری در آن درصد کمتری و سنجیدگی بیشتر و تمرکز کمتری بر کوتاهمدت داشته باشد. بهعلاوه، او پیشنهادهای مشخصی ارائه میکند برای اینکه ما به این نقطه برسیم.
من نسبت به این مدعای کلی ظنین هستم که از روی پیشرفتهای فناورانهای که سنجشگری میانفردی را بهبود دادهاند، میتوان نتایجی گرفت که برای بهبود سنجشگری درونفردی مفید باشند. اما قبل از اینکه توضیح دهم چرا اجازه دهید پیشنهادهای خاص جانسون برای بهبود سنجشگری را معرفی و راجع به آنها بحث کنم:
۱- باید رمان (بیشتری) بخوانیم، تا بهتر بفهمیم که دیگران چطور فکر میکنند و بهاینترتیب تنوع منظرهای بدیل را تا حدی در تصمیمسازی خودمان وارد کنیم.
۲- باید «جبر اخلاقی» و خویشاوندان آن را به جعبهابزار مهارتهای تصمیمسازی اضافه کنیم. «جبر اخلاقی» یعنی جدول «هزینهفایده» را خیلی روشن ترسیم کنیم و به هر خانه آن از حیث اهمیت و احتمال وقوع نمره بدهیم.
۳- باید پیشنهاد کنیم که در مدارس کلاسهای تصمیمسازی برگزار شود. جانسون یک برنامه درسی بینرشتهای برای چنین کلاسهایی در نظر دارد که متکی بر همان حوزههایی است که در کتابش به آنها پرداخته است: تاریخ، روانشناسی، علوم رایانه و ادبیات. او تصور میکند که میشود ابزارهایی را نیز برای تصمیمسازی آموزش داد (مثلاً همان «جبر اخلاقی» که در بالا توصیف شد.)
۴- باید برای بازبینی تصمیمهایمان وقت بیشتری بگذاریم: «دو چیزی که ما تقریباً همیشه از آنها سود میبریم عبارتند از زمان و منظر جدید.»
تصمیمگیری با آموزش کلاسی و خواندن سرگذشتهای رمان!
در این کتاب، بر آزمایشهای کنترلشده، پیشبینیهای محتاطانه و از روی تجربه و شبیهسازیهایی تأکید شده که از قبل پیامدهای ممکن را مشخص میکنند. با توجه به این نکته، عجیب است که جانسون، برای ارزشمند بودن اجرای این تغییرات، هیچ مؤید تجربیای ارائه نمیکند. او هیچ شاهدی نقل نمیکند تا نشان دهد کسانی که از جدول هزینه فایده استفاده کردهاند یا وقت بیشتری صرف یک تصمیم کردهاند یا رمان خواندهاند، بهصورت ابژکتیو تصمیمهای بهتری گرفتهاند یا بهصورت سوبژکتیو از تصمیمهایی که گرفتهاند، راضیتر بودهاند.
باید منطق نهفته در این پیشنهادها را نیز در نظر بگیریم. تصور جانسون این است که خواندن رمان به ما امکان میدهد که منظرهای جدید و ناآشنا -منظر شخصیتهای قصه- را در استدلالهایمان وارد کنیم. اما هر دو گام او اینجا محل تردید هستند. نخست، آیا خواندن رمان دسترسی شما به منظرهایی به جز منظر خودتان را بهتر میکند؟ به زبان علمی، جانسون این را مسلم گرفته که بین خواندن رمان و بهبود «نظریه ذهن» وابستگی وجود دارد، اما مطالعهای که بخواهد بین این دو یک رابطه علّی را نشان دهد امکان تکرار ندارد و حتی اگر رمانها واقعاً چنین تأثیری داشته باشند، یک مسئله دیگر وجود دارد که آیا افراد اصلاً از چنین دانشی استفاده سنجشگرانه میکنند یا خیر. به نظر من، این فکر بیربطی است که بگوییم فهم چشمانداز شخصیتی که بسیار با من تفاوت دارد، مرا به جایی میرساند که تصمیمهای خودم را از منظر او نگاه کنم.
در مورد اینکه آیا مدارس باید کلاسهای تصمیمسازی برگزار کنند یا خیر، اجازه دهید مسئله را با یک روحیه جانسونی بررسی کنیم: پیامدهای بلندمدت تبدیلشدن چنین درسهایی به بخشی استاندارد از آموزش دبیرستانی چیست؟ اگر این کلاسها در شکلدادن به نحوه سنجشگری افراد مؤثر باشند، به احتمال زیاد موجب میشوند که سنجشهای افراد مختلف بهمرور بسیار شبیه به هم شود: دورنمایی بسیار خطرناک برای سنجشگریهای گروهی که این افراد بناست در آینده در آنها نقشآفرین باشند. جانسون مکرراً بر ارزش منظرهای دیگرگونه و شیوههای فکری متفاوت در سنجشگری گروهی تأکید میکند، بااینحال اینجا او مداخلهای را در سنین پایین پیشنهاد میکند که موجب یکسانسازی و طرد تنوع میشود. اینکه جانسون متوجه این جنبه منفی احتمالی -یا سایر جنبههای منفی - در پیشنهادش نیست، موجب میشود که پیشنهاد او برای داشتن کلاسهای تصمیمسازی را چندان جدی نگیریم.
ترسیم جدول هزینه - فایده برای تصمیمگیری
حالا جدول هزینه فایده را در نظر بگیریم. جانسون این جدولها را بر این مبنا توصیه میکند که منظری جدید و بیطرفانه در مورد انتخاب شما ارائه میکنند. اما آیا ممکن نیست که این جدولها خودشان به سنگری برای حفاظت از انتخابهای قدیمی شما تبدیل شوند؟ ظاهراً جانسون اصلاً توجهی ندارد که جامعترین مثالش از «جبر اخلاقی» -سنجشگری داروین بین متأهلشدن یا مجردماندن- درواقع مثالی قاطع از همین امکان اخیر است. باید اعتراف کرد که فهرست نکات منفی داروین بیطرفی عقلانی مناسبی را نشان میدهد. این فهرست مشتمل است بر: «گفتگو با مردان باهوش در باشگاهها... پول کمتر برای کتابها... شاید جروبحث کردن.» نکات مثبت هم به همین شکل آغاز میشوند: «فرزندان (اگر خدا بخواهد) ... همراهی همیشگی (و یک دوست برای دوران پیری) که به آدم علاقهمند خواهد بود... کسی که میتوان محبوبش بود و با او سرگرم شد. به هر حال بهتر از سگ... خانه و کسی که از خانه مراقبت کند.»، اما در یک نقطه مشخص، خانههای مثبت جدول بیشتر، هیجانیتر و درهمتنیدهتر میشوند:
- خدایا، فکر اینکه تمام عمر مثل یک زنبور عقیم کار کنم، کار کنم و آخرش هم هیچ، اصلاً قابلتحمل نیست. نه، نه، این کار را نمیکنم.
- تصور کن کل روز را باید در یک خانه در لندن کثیف پر از دود بهتنهایی بگذرانی.
- فقط این تصویر را در نظر بگیر که یک همسر خوب و مهربان روی مبل نشسته و آتش روشن است و شاید موسیقی و کتابی هم باشد.
- این دورنما را با آن واقعیت چرک خیابان گریت استریت در لندن مقایسه کن.
آنچه بهصورت یک فهرست آغاز شده بود به یک تقاضای هیجانی از خودش تبدیل میشود تا همان انتخابی را انجام دهد که خود «سریع اندیش» ش پیشاپیش آن را برگزیده است. برای مثال، توجه کنید که چطور مضمون «همسر خوب و مهربان روی مبل نشسته و آتش روشن است» با حالتی عاطفیتر در «خانه و کسی که از خانه مراقبت کند» تکرار میشود. همچنین توجه کنید که «نه، نه، این کار را نمیکنم» تلاشی است برای متوقفکردن فرآیند سنجشگری. اگر لکهای جوهر روی صفحه در این نقطه ببینم تعجب نخواهم کرد؛ سبک نوشتار بیانگر میل نویسنده به توقف نوشتن است.
تصمیمهای شخصی از پیچیدهترین تصمیمهای سیاسی هم دشوارتر است
جانسون بهدفعات هشدار میدهد که نباید بهصورت «سختگیرانه»، «متعصبانه» یا «کورکورانه» پایبند یک الگوریتم تصمیمسازی واحد بشویم، اما خطر این کار را به روشنی بیان نمیکند. به نظرم مهم است که ببینیم مشکل چه میتواند باشد. چرا در فعالیتی مهم مثل تصمیمسازی باید از تخصص و بهینهسازی فاصله بگیریم؟ در ساخت خودرو یا در پزشکی، پایبندی سختگیرانه به رویههای جاری مفید است. چرا در تصمیمسازی اینطور نباشد؟ و چرا در تصمیمهای شخصی در مقایسه با تصمیمهای سیاسی حتی کمتر اینطور است؟ اینکه داروین از «جبر اخلاقی» دلسرد شده و قلم را کنار انداخته است، یک وضعیت بهشدت انسانی را نمایش میدهد. به نظرم این واقعیت خودش یکی از جالبترین واقعیات درباره تصمیمسازی است و پیشنهاد خود من -که شاید کمی دور از انتظار باشد- این است که تصمیمهای شخصی، به یک معنا، حتی از پیچیدهترین و پرپیامدترین تصمیمهای سیاسی هم دشوارتر هستند.
همه تصمیمهای شخصی بزرگ همین حالت را دارند: وقتی میفهمیم دانشگاه رفتن چه خوبیهایی دارد که دانشگاه رفته باشیم؛ وقتی میفهمیم عشق به فرزند یعنی چه که فرزندی داشته باشیم. وقتی معنای زندگی در غربت را میفهمیم که مهاجرت کرده باشیم. در این موارد، فهم ما از هدف و ارزشی که آن هدف دارد (مثلاً زندگی متأهلی) با زندگیکردن حاصل میشود نه با فکرکردن. ازدواج خودش یک تجربه یادگیری است، تجربهای که با عقل حسابگر نمیتوان در آن پیشدستی کرد، فارغ از اینکه آن محاسبات چقدر دقیق باشد. ما این توانایی را نداریم که پیشاپیش زندگی خود را بفهمیم.
تفاوت بین امور شخصی و سیاسی را میتوانیم با «آزمایش جام جهاننما» نشان دهیم. فرض کنید اوباما و مشاورانش میتوانستند به یک جام جهاننما نگاه کنند و نتایج حمله به اردوگاه بنلادن را ببینند. آنگاه با قاطعیت میتوانستند به این پرسش پاسخ دهند که آیا باید حمله را صورت بدهند یا نه، چون میدانستند که در آن جام باید دنبال چه چیزی بگردند که نشاندهنده موفقیت یا شکست باشد. حال فرض کنید که من هم میتوانستم به یک جام جهاننما نگاه کنم و خودم را ۲۰ یا ۵۰ سال بعد از تصمیم بهدانشگاهرفتن، مهاجرتکردن، متأهلشدن، یا فرزندآوردن ببینم. برای اینکه بفهمم آن تصمیم موفقیتآمیز بوده یا نه باید دقیقاً دنبال چه چیزی در جام جهاننما بگردم؟ آیا باید ببینم که لبخند میزنم یا نه؟ یا اینکه خود آینده من چقدر ثروتمند است؟ این معیارها جوابگو نیستند. شاید خود آینده من به خندیدن اهمیتی ندهد و شاید مثل الان من علاقهای به ثروت نداشته باشد. این تغییرات در خود آینده من ممکن است منجر به این شود که او بهدنبال نوعی از شادکامی برود که من الان (حتی) تصورش را هم نمیتوانم بکنم.
گاهی باید قاطعانه به سوی آینده نامعلوم گام برداشت
نگریستن در جام جهاننما مثل تماشای فیلمی درباره یک نفر است که خیلی به من شباهت دارد: از چیزهایی لذت میبرد که من الان از آنها خوشم نمیآید؛ روی چیزهایی وقت میگذارد که الان به نظر من اهمیت چندانی ندارند. درباره زندگی بهطور کلی و بهطور خاص چیزهایی میداند که من الان نمیدانم، مثلاً میداند مادربودن چگونه است. من در موقعیتی نیستم که بتوانم موفقیت یا ناکامی او را ارزیابی کنم. این موقعیتی است که او دارد و میتواند به گذشته، به من، نگاه کند و بیندیشد که «آن وقتها چقدر نادان بودم!» آنچه تصمیمهای بزرگ را واقعاً بزرگ میکند، این است که نهتنها در جهان خارج تغییراتی ایجاد میکنند، بلکه ما را از درون هم تغییر میدهند. مادرشدن یعنی داشتن امیال، احساسات، عادات، آگاهیها و حتی رویههای تصمیمگیری جدید.
ما با استدلال سنجشگرانه این را ارزیابی میکنیم که آیا وسایل برای رسیدن به یک هدف مشخص مناسب هستند یا خیر. وقتی وسایل بسیار پیچیده باشند و ماهیت هدف نیز کاملاً مشخص باشد، سنجشگری یک ابزار بسیار قدرتمند برای پاسخ گفتن به این پرسش است که «چه باید بکنم؟»، ولی این ابزار برای راهنمایی فردی که نمیداند چه میخواهد اصلاً مناسب نیست. محاسبات دقیق درباره تأثیرات ازدواج بر تعداد کتابهایی که فرد میتواند در طول حیاتش بخرد، همان نسبتی را با ازدواج دارد که پیداکردن بهترین لوازمالتحریر با نوشتن بهترین رمان خواهد داشت. گاهی باید قدم برداشت، با عدم قطعیت، بهسوی آیندهای که از پیش نمیدانیم چگونه خواهد بود. فارغ از اینکه چقدر روی ابتدای کار سرمایهگذاری کنیم -با رفتن به کلاسهای تفکر، تأملات طولانی، رمانخوانی و جبر اخلاقی قوه ذهنیمان را تکمیل کنیم- ما نمیتوانیم خودمان را از رنج یادگیری در عمل خلاص کنیم.
نقل از وبسایت ترجمان، نوشته: اگنس کالارد/ ترجمه: محمد باسط
/ مرجع: بوستون ریویو