شهید جمشید داداشی
شهید جمشید داداشی در اول تیر سال ۱۳۴۸ در شهرستان رودسر متولد شد. در همان سنین کودکی پدرش را از دست داد و خیلی زود طعم یتیمی را چشید.
سختیهای زندگی زودتر از دیگر همسالان پیش چشم جمشید خودش را نشان داد و گویی روزگار بنا داشت تا از همان کودکی از او مرد بسازد. جمشید برای فراگرفتن قرآن به مکتب رفت تا بتواند قرآن را به طور کامل فرا بگیرد.
پس از اینکه به سنی رسید که میتوانست هدف و راه خود را انتخاب نماید، عازم تهران شد. در این شهر بزرگ مدتی مشغول به کار میشود.
شهید داداشی در آن دوران با وجود اینکه زندگی خودش پر از سختیهای بسیار بود، باز بخشی از درآمد کم خود را در اختیار نیازمندان قرار میداد و سعی میکرد گره از کار فقرا و گرفتاران باز کند.
هنگامی که جنگ تحمیلی شروع شد، شوق رفتن به جبهه در او زبانه میکشید، ولی جمشید آن زمان ۱۱ سال بیشتر نداشت و با وجود سن پایینش، اجازه رفتن به جبهه را به او نمیدادند. اما غیرت و مردانگی جمشید اجازه نشستن به او نمیداد.
به همین خاطر بلیت رفت به اهواز را تهیه کرد و به دوستانش گفت خواهرم در اهواز است و میخواهم به او سری بزنم؛ در حالی که او اصلاً خواهری نداشت.
بدین ترتیب او با تلاش بسیار به جبهه رفت و مدت شش ماه در اهواز و جبهه ماند. او در جبهه علاوه بر خدمت کردن، درس نیز میخواند. به امام خمینی (ره) با تمام وجودش عشق میورزید و قلبش برای رهبرش پر میکشید.
دوست داشت هر کاری را که میتواند برای خوشحالی امام خمینی (ره) انجام دهد و در آن برهه زمانی، حضور در جبهه مهمترین و مؤثرترین کاری بود که میتوانست انجام دهد. شهید داداشی در فروردین ۱۳۶۱ در حالی که تنها ۱۳ سال بیشتر نداشت، پس از حضور در عملیات فتحالمبین در منطقه شوش – اهواز به شهادت رسید.
او با وجود نوجوانی در وصیتنامهاش خطاب به مادرش چنین زیبا مینویسد: «اگر لیاقت داشتم و شهید شدم گریه نکنید بلکه باید افتخار کنید که شما هم مادر شهیدی هستید و قول میدهم که آن دنیا شما را شفاعت کنم و پیش خود ببرم و اگر هم شهید نشدم بعد از پیروزی که بعد از عید میشود، پیشتان خواهم آمد.»
شهید عادل کرمی
شهید کرمی در هفدهم شهریور ۱۳۴۴، در تهران متولد شد و انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) برای همیشه مسیر زندگی این نوجوان را تغییر داد. هنگام پیروزی انقلاب اسلامی ۱۳ ساله بود و خودش را آماده رویدادهای بزرگی در زندگیاش میکرد. عادل از همان سال ۱۳۵۷ فعالیتش را با پخش نوار سخنرانیهای امام (ره) و دیگر روحانیون مطرح کشور آغاز کرد. بچه بود، اما دل شیر داشت و به هوای بچگی به او شک نمیکردند. هر روز غروب نوارها را از پایگاه مورد نظر تحویل میگرفت و به مغازه نوارفروشی برادرش میبرد تا آنها را تکثیر کند. شهید دوچرخهای داشت که هر هفته رکابزنان به بهشت زهرا میرفت و بر سر مزار شهدا به ویژه شهدای ۷۲ تن فاتحه میخواند. عادل از میان تحصیل علم و حدیث عشق دومی را ارجحتر میدانست. شهید کرمی تا سوم متوسطه درس خواند و بعد به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. عادل وقت خود را با دوستان خود در خانه به تلاوت قرآن، ذکر و نماز خواندن میگذراند و نوارهایی از صوتهایشان پر میکردند.
دو بار بدون موافقت پدر و مادرش عازم اهواز شد که او را به خانه برگرداندند. بار سوم رفت و گفت دیگر برنمیگردم، چون میخواهم در آسمان عاشقی پرواز کنم. برادر عادل در جبهه بود و مادر نمیخواست یکدفعه دور و بر شوهرش خالی شود. زمانی که عادل در حال بستن بند پوتینهایش بود، مادر رو به فرزندش گفت، صبر کن تا قرآن بیاورم و تو را از زیر قرآن رد کنم. فرزند در جواب به مادر گفت: نیازی به آوردن قرآن نیست، من ۱۵ روز دیگر برمیگردم. اما رفتن عادل به جبهه همانا و دیگر برنگشتنش همان! صبح عملیات وقتی اعلام کردند، نیازمند نیروهای کمکی هستند، عادل سر از پا نمیشناسد. به یکی از دوستانش میگوید: این بلیت را میبینی تهیه کرده بودم تا به تهران برگردم، زمان بازگشت به اهواز به مادرم قول دادم ۱۵ روز بعد به خانه برگردم، اما حالا میبینم اینجا به من نیاز دارند. اگر شهید شدم به مادرم بگو من خلف وعده نکردم.
به منطقه شوش رفت. ظاهرش غلطانداز بود، قامتش به ۱۶ سالهها نمیخورد و به خاطر قد بلندش آرپیجیزن شد. تانک دشمن را نشانه رفت و پس از منهدم کردن آن با تیر مستقیم نیروهای بعثی به شهادت رسید. وقتی پیکرش را به خانه آوردند، مادر باورش نمیشد که جگرگوشهاش به شهادت رسیده است. گریه میکرد و دلتنگ پسرش بود. فقط میخواست تا یک بار دیگر رویش را ببیند. عادل مهربان و بامحبتش دیگر کنارش نبود و از این به بعد باید با خاطراتش زندگی میکرد.
مادر طاقت نیاورد، به او اجازه نمیدادند تا روی پسر را ببیند. اما او مادر بود و دلش طاقت نمیآورد. مادر راضی نشد تا بدون دیدن گل روی فرزندش او را خاک کنند.
پیکر پسر را کنار زد و منتظر بود تا فرزندش را ببیند و آخرین بوسه را بر صورتش بزند. وقتی روی عادل را کنار زد ناگهان رگهای بریده گلویش ظاهر شد و مادر جایی را بوسید که هرگز تصور نمیکرد. عادل او بی سر و دست به خانه برگشته بود. شهید کرمی در وصیتنامه اش خطاب به مردم مینویسد: «وحدت کلمهای را که امام عزیزمان همیشه به آن اشاره میکنند از دست ندهید تا قانون اسلام بهخوبی پیاده شود و نیز مسجدها را که سنگری عظیم است پر نگاه دارید و زنده. در مراسم دعای کمیل و نماز جمعه و نماز وحدت و دعای توسل شرکت کنید و قرآن را نیز خوب یاد بگیرید و به دیگران نیز بیاموزید. بهدرستی که اجری عظیم خواهید برد و به دیدار خانوادههای شهدا بروید و از آنها دلجویی کنید که ثوابی بس بزرگ خواهید برد و همیشه، حتیالمقدور در صفهای نماز جماعت شرکت کنید.»
شهید سعید عابدی
شهید سعید عابدی در سال ۱۳۴۳ در اهواز به دنیا آمد. از همان دوران کودکی بسیار پرتلاش، مهربان و باگذشت بود. انقلاب اسلامی همانند دیگر اقشار جامعه، تأثیر بسیار زیادی روی سعید نوجوان گذاشت.
او از طرفداران سرسخت امام خمینی (ره) شده بود و در اهواز او را «سعید حزباللهی» صدا میزدند. سن زیادی نداشت، ولی قلب نترسی داشت و باشجاعت و غیرت به دل سختیها میزد. در همان سن و سال نوجوانی به مبارزه سرسختانه و جدی با منافقین پرداخت و نامش هراسی در دل منافقین میانداخت. هنگامی که در مسجد شفیعی بود، برای امنیت شهر کمک میکرد و ۲۴ متری را که در مرکز شهر و بسیار حساس بود، زیر نظر داشتند و شبها ایست و بازرسی میگذاشتند. با وجود سن و سال پایینش، اما منافقین او را مورد آزار و اذیت قرار میدادند. نخست سعی میکردند با توهین و فحاشی سعید را ساکت و آرام کنند و وقتی دیدند این نوجوان شجاع به سادگی میدان را خالی نمیکند، تصمیم به درگیری و زد و خورد با او گرفتند. طرفداران بنیصدر در بحبوحه روزهای پس از انقلاب طوری او را زخمی کرده بودند که خطر مرگ جانش را تهدید میکرد. برادر شهید عابدی درباره فعالیتها انقلابی و مبارزاتی برادرش میگوید: «سعید بچه خیلی ساکتی بود و به ما درباره فعالیتهایی که میکرد هیچ چیزی نمیگفت، خیلی بچه دل پاکی بود. وقتی «احسانالله رمضانی» از بچههای مسجد شفیعی و از دوستانش به شهادت رسید، ما بر سر مزارش رفتیم، کنار مزار احسان خالی بود، سعید برادرم رو به قبر احسان کرد و با حسرت و اندوه گفت: «ناراحت نباش! اینجا، جای من است، من میآیم پیش تو، خیالت راحت باشد.»
هنگام عملیات فتحالمبین، سعید را به خاطر ترکش خوردن در صورت و دستش به بیمارستان شوش میبرند. در بیمارستان میشنود که جبهه به آرپیجیزن نیاز دارد. سعید به محض شنیدن این خبر، از تخت بیمارستان بلند شد و دوباره راهی جبهه شد. دوستانش هر چه به او گفتند که تو مجروح هستی و صورتت آسیب دیده و دستت نیز جراحت دارد، به آنها محل نگذاشت، از بیمارستان رفت و گفت: «جبهه نیاز به آرپیجیزن دارد و من هم رفتهام و دورهاش را دیدهام و باید بروم» و رفت. در جریان همین عملیات، در سومین فروردین ۱۳۶۱، یک گلوله به وسط پیشانی سعید عابدی اصابت کرد و او را به شهادت رساند. دو ماه از این دعای سعید میگذشت و پیکر شهدای زیادی را از جبهه میآوردند و در بهشتزهرا به خاک میسپردند. اما کنار مزار شهید رمضانی هنوز خالی بود و گویی شهید رمضانی، در انتظار دوست و رفیقش بود. تا اینکه سعید به شهادت رسید و همان گونه که خود آرزو داشت و پیشبینی کرده بود، او را در کنار دوست و هم مسجدیاش شهید احسانالله رمضانی به خاک سپردند.
سعید عابدی، عادل کرمی و جمشید داداشی همپیمان بودند و در میدان جنگ در کنار هم و با هم سرود وصل خواندند و همراه هم به پیشگاه محبوب یار شتافتند و فاتحان فتحالفتوح رضوان شدند.