سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: دو برادر بودند شهيدان سيدجمال و سيدمهدي احمدپناهي. سيدجمال متولد سال 1343 در تاريخ 19 اسفند 65 در شلمچه بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد و طلبه شهيد سيدمهدي احمدپناهي، متولد سال 1349 در تاريخ 29 تير 66 در جزيره مجنون بر اثر اصابت تركش به جرگه شهيدان پيوست. در ادامه خاطراتي از حضور شهيد سيدجمال احمدپناهي در جبهه از زبان همرزمانش پيش رو داريد.
خطشكن !
سه گروه شديم؛ يكي به سمت راست و ديگري چپ و ما هم در وسط قرار گرفتيم. مسير حركتمان كه معلوم شد، جانشين گروهان، سيدجمال گفت: «حواستان به دوشكاي دشمن آن بالا باشد، اگر ما را ديد به كارتان ادامه بدهيد!» چند متري نرفته بوديم كه با دوشكاي دشمن زمينگير شديم. سيدجمال بلند شد و داد زد: «جان مهدي بلند شويد». بچهها به زمين ميخكوب شده بودند. او دويد. در تمام مسير، با همه توانش، تيرها از بالاي سر و كنارش رد ميشدند. سيدجمال گفت: «جان مهدي، جان زهرا بلند شويد.» بچهها با ديدن او روحيه گرفتند. يكي يكي بلند شدند. خط را شكستيم.
چشمان خيس
چه مدت گوشه سنگر نشسته بودم و نگاهش ميكردم، نميدانم، اما از گريهاش دلم گرفت و چشمانم خيس شد. دوست داشتم ساعتها بنشينم و نماز خواندنش را ببينم. قرائت او را ميشنيدم. سلام كه داد، با ديدن من بلند شد و پيشم آمد و گفت: «وقتي بچهها شهيد ميشوند خوشحالم كه به آرزوي خودشان ميرسند اما ناراحت هم هستم. دليلش را كه پرسيدم، گفت: «در چند عمليات بودم اما هنوز از شهادت خبري نيست. نميدانم نصيب ما هم ميشود يا نه...»
پيك شهادت
از طريق پيك اطلاع دادند كه به خاكريز جديد برويم. ما هم حركت كرديم و به آنجا رسيديم. سيدجمال گفت: «به نيروهايت بگو پشت خاكريز بمانند و خودت بيا! فاصلهمان كم بود. گفتم: «نميتوانم تنهايشان بگذارم. اگر ميخواهي جايي برويم، بايد سريع برگرديم.» اسلحه به دست رفتيم. چند قدمي بيشتر دور نشده بوديم كه با صداي انفجار چند لحظه گل و لاي روي سرم ريخت و افتادم. در تاريكي نميتوانستم به خوبي ببينم. به سختي نيمخيز شدم و در تاريكي شب به اطراف زل زدم؛ فايدهاي نداشت. چيزي ديده نميشد از سيدجمال هم خبري نبود. كسي داشت به طرفم ميآمد. نزديكتر شد. در تاريكي او را شناختم. گفتم: «احمد! تويي؟» گفت: «سيدرضا! چي شده؟ زخمي شدي؟» گفتم: «آره، مرادي رفته برانكارد بفرستد، نميدانم چرا نيامد. نميدانم سيدجمال چي شده؟ با هم بوديم.» گفت: «بذار امدادگر رو بيارم، بعد برم ببينم سيد كجاست.» هيچ كدام نيامدند. دلهره داشتم. نگران سيدجمال، محمد و احمد بودم. با شنيدن صداي يكي از بچههاي اصفهان، صدايش زدم. خواست كمكم كند. گفتم: «بيا! دور و بر رو نگاه كن ببين سيدجمال اون طرفتره يا نه؟ من رو ول كن!» بعد از چند لحظه متوجه شدم محمد و احمد كه براي آوردن امدادگرها رفته بودند، هر دو شهيد شدند. سيدجمال هم چند متري دورتر از من با انفجار خمپاره، زودتر از آنها شهيد شده بود.