سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: دو خاطره زیر در گفتگو با علی حسنی یکی از رزمندگان دفاعمقدس تقدیم حضورتان میشود.
حاجی بقال
حسنی از رزمندگان لشکرهای ۱۰ و ۲۷ محمدرسول الله (ص) بود.
در محلهمان یک بقالی داشتیم که پسرش عضو منافقین و در درگیریهای سال ۶۰ ناپدید شده بود، اما خود حاجی بقال ظاهری انقلابی داشت و تصاویر حضرت امام و شخصیتهای انقلاب مثل شهیدمطهری و شهیدبهشتی را در مغازهاش نصب کرده بود. هر چند ما به او اعتماد نداشتیم و میگفتیم ریا میکند!
من از وقتی که عضو بسیج محله شده بودم، دیگر از بقال محله خرید نمیکردم! به پیرمرد سلام که نمیکردم هیچ، گاهی جواب سلامش را هم نمیدادم! یکبار که از مسجد به خانه برمیگشتم. حاجی بقال جلویم را گرفت و گفت تو پسر فلانی هستی. با اخم گفتم بله منظور؟ جا خورد. با لبخند گفت پسر جان چرا از من بدت میآید. من که با پدرت سلام و علیک دارم. رویم را به طرف دیگر برگرداندم و رفتم.
اوضاع به همین منوال بود تا اینکه در سن ۱۵ سالگی به جبهه رفتم. آن موقع لشکر ۲۷ موقتاً به غرب کشور رفته بود. بعضی از شبها همراه دو سه نفر رزمندههای کم سن و سال مثل خودم، مخفیانه از ساختمان بیرون میزدیم و به زمینهای خالی اطراف میرفتیم و میگشتیم. خطرناک بود، ولی ما هم جوان و کله شق بودیم!
یک شب که تنهایی به بیابانهای اطراف مقر رفته بودم به خودم آمدم و متوجه شدم راه را گم کردهام. از جایی مثل جادهای خاکی سردرآورده بودم. نمیدانستم جاده را به کدام طرف بروم. ناامید سرجایم نشستم و انتظار آمدن وسیله نقلیهای را کشیدم. در همین حین یک وانت نزدیک شد. رویش هم بلندگویی نصب شده بود. فهمیدم از این وانتهای پشتیبانی جنگ است. سریع به طرفش دویدم و راننده هم که متوجه من شده بود، ترمز زد. به وانت رسیدم. راننده چفیه دور سرش پیچیده بود. اما تا دهانش را باز کرد صدایش برایم آشنا آمد. گفت تو پسر فلانی هستی. (سکوت کردم) من حاجی بقالم. یادته.
سرم را پایین انداختم و از وانت دور شدم. دنده عقب خودش را به من رساند و گفت بپر بالای باربند برسونمت پادگان. ادا اصول هم درنیار! سوار شدم و وقتی به پادگان رسیدیم، سریع از ماشین پایین پریدم و بدون اینکه با حاجی بقال روبهرو شوم از او دور شدم. بعدها شنیدم که او خیلی از کمکهای مردمی را خودش شخصاً به جبهه میآورد و به مقرها و پادگانها تحویل میدهد.
۲ بار مجروحیت
خاطره دوم من مربوط به سال ۶۵ و عملیات کربلای ۵ میشود. عملیات عظیمی که تقریباً ۷۰ روز طول کشید. من در کربلای ۵ تا حدودی با تجربه شده بودم و سابقه چند بار حضور در جبهه را داشتم، ولی شب اول عملیات در گلولهباران دشمن دچار موج گرفتگی شدم و یک مدتی از جبهه دور ماندم.
من را به بیمارستانی در تبریز منتقل کردند. آنجا هر لحظه مجروحهای بیشتری از منطقه میآوردند که برخی جراحات شدیدی داشتند. من هر روز به مسئول بخش اصرار میکردم که اجازه بدهند دوباره به جبهه برگردم. چون وقتی مجروحیت بالای بچهها را میدیدم، خجالت میکشیدم که فقط به خاطر یک موجگرفتگی ساده در بیمارستان بخورم و بخوابم.
حاجآقا رشیدی یک مرد نسبتاً مسن بود که او هم از مجروحان عملیات بود. ایشان وقتی بال بال زدنهای من را دید، گفت پسرجان تو که بار چندمه جبهه میای، تو چرا اینقدر استرس داری. گفتم میترسم عملیات تموم بشه و نتونم به منطقه برگردم. با لحن خاصی گفت پسر خوب این عملیات که من دیدم حالا حالاها ادامه داره.
چند روز بعد توانستم از بیمارستان ترخیص بشوم و به جبهه برگردم. به خانواده هم اصلاً نگفته بودم که مجروح شدهام. اینبار توانستم یک هفته دیگر در مراحل بعدی کربلای ۵ شرکت کنم. دوباره مجروح شدم و به شیراز منتقلم کردند. کتفم ترکش خورده بود. باز هم نگران بودم مبادا عملیات تمام بشود و نتوانم فتح بصره را ببینم (آن موقع فکر میکردم حتماً در عملیات پیش رو بصره را میگیریم) دو هفته بستری بودم و بعد که حالم بهتر شد، دوباره به منطقه عملیاتی برگشتم. جالب بود که کربلای ۵ آنقدر ادامه پیدا کرد که به نوروز سال ۶۶ رسید. من در این عملیات دوبار مجروح شدم و تقریباً نوروز سال ۶۶ به خانه برگشتم و تازه آنجا بود که مادرم متوجه شد پسر دردانهاش دو بار مجروح شده است!