کد خبر: 1326958
تاریخ انتشار: ۱۳ آبان ۱۴۰۴ - ۰۴:۲۰
کشتار دانشجویان و دانش‌آموزان در ۱۳ آبان ۵۷، روایتی از نمای نزدیک
آنها تیر انداختند، ما فریاد زدیم دانش‌آموزی در خون غلتید! از بس این و آن را در معرکه جابه‌جا کرده بودم، گرد و خاک و خون، روی لباس‌هایم را نقاشی کرده بودند! بوی باروت و خاک و تنفس حاضران هیجان زده، در هوا موج می‌زد و من حس می‌کردم که تاریخ دارد در محوطه ما رقم می‌خورد! همه می‌دویدند، اما نمی‌گریختند! این دویدن، دویدن فرار نبود، نوعی انفجار و پرتاب خشم بود. پسرکی را دیدم که روپوش مدرسه تنش بود و همین طور که روی زمین می‌افتاد، با تمام جانش فریاد زد: «مرگ بر شاه»
 پروین قائمی 
جوان آنلاین: در سیزدهمین روز از آبان هر سال، به رغم آنکه «دانش‌آموز» نام دارد، بیشتر به بازنمایی رویداد تسخیر لانه جاسوسی امریکا پرداخته می‌شود. این در حالی است که نامگذاری فوق به دلیل کشتار دانش‌آموزان در همراهی با دانشجویان دانشگاه تهران توسط کماندو‌های گارد شاهنشاهی انجام گرفته است. در نوشتار پی آمده، نویسنده که خود از شاهدان این رویداد است، پس از سال‌ها به روایت و تحلیل آن پرداخته است. 
آن روز نه برای کسب نمره که برای تثبیت حق حیات آمده بودیم! 
صبح ۱۳ آبان ۱۳۵۷، سرمایی غریب از راه رسیده بود. این نه یک صبح عادی، بلکه یک اعلام جنگ نانوشته بود. هوای تهران، تیره و مه‌آلود، انگار خودش هم از چیزی خبر داشت! وقتی وارد محوطه دانشگاه شدم، حس کردم زمین زیر پاهایم و با قدم‌های هزاران انسان، ارتعاش دارد! این ارتعاش نه از پیاده‌روی متعارف، بلکه از نبض مشترک خشم و امید ناشی می‌شد. دانش‌آموزان با آن قد و قامت کوچکشان، چنان فریاد می‌کشیدند که صدایشان از تمام دیوار‌های قدیمی دانشگاه عبور می‌کرد و به چنار‌های بلند محوطه می‌رسید! هیچ‌کسی از دیگری نمی‌پرسید از کجا آمده‌ای؟ همه آمده بودند برای «نه» گفتن به خفقان، به وابستگی، به تحقیر. من در میان آنها، قطره‌ای از یک اقیانوس بزرگ بودم. هر چشمی که به آن سو می‌نگریست، تصویری از آینده‌ای نامعلوم، اما پربار از امید را می‌دید. ترس مانند یک ماده شیمیایی متراکم، در هوای مرطوب تهران آن روز معلق بود! ما می‌دانستیم آن روز نه برای کسب نمره که برای تثبیت حق حیات آمده‌ایم. از سمت امیرآباد صدای فریاد بالا آمد، شعاری که لرزشش روی دیوار‌های سنگی دانشگاه پیچید! در میان موج صدا‌ها من هم فریاد زدم، بی‌آنکه بدانم از ترس است، یا از ایمان! عرق سردی روی تنم نشسته بود. ردش را حس می‌کردم و تمام بدنم که از اضطراب پر شده بود، از انقباض ترس تیر می‌کشیدند! با این همه پاهایم می‌رفتند، نمی‌ایستادند، انگار زمین خودش مرا جلو می‌برد!
 همه می‌دویدند، اما نمی‌گریختند!
در شلوغی بی‌امان جمعیت، ناگهان شلیک آغاز شد. صدای خشک و تیز تیر آمد. بعد سکوتی یک‌ثانیه‌ای که از جهان بُرید و باز هم فریاد! تیری به دیوار خورد، تکه سنگی را کند و در همان لحظه از زیر چانه‌ام لحظه رد شد! خَشی انداخت که هنوز اثرش باقی است! کافی بود نیم‌سانت آن‌طرف‌تر برود تا دیگر نباشم! این ترکش تصادفی نبود، یک اشاره دقیق از سوی قدرت بود که می‌گفت: «ما می‌توانیم تو را از صفحه جهان حذف کنیم!» از بس این و آن را در معرکه جابه جا کرده بودم، گرد و خاک و خون، روی لباس‌هایم را نقاشی کرده بودند! بوی باروت و خاک و تنفس حاضران هیجان زده، در هوا موج می‌زد و من حس می‌کردم تاریخ دارد در محوطه ما رقم می‌خورد! همه می‌دویدند، اما نمی‌گریختند! این دویدن، دویدن فرار نبود، نوعی انفجار و پرتاب خشم بود. پسرکی را دیدم که روپوش مدرسه تنش بود و همین طور که روی زمین می‌افتاد، با تمام جانش فریاد زد: «مرگ بر شاه». در کنارش نیز دخترک دانشجویی با دفتر بازش که روی جلدش نوشته بود «فلسفه آزادی». کلمه و خون در هم آمیخته بودند! آنها تیر انداختند، ما فریاد زدیم. آن روز دیوار میان کودک و جوان، میان درس و خیابان، میان ترس و شهامت، فروریخت. دیگر کسی دانشجو یا دانش‌آموز نبود، همه پیش از این اوصاف و عناوین انسان بودند، انسان‌هایی راست قامت در برابر ستم. 
 بوی گاز اشک‌آور و مقوای سوخته، در هوا می‌رقصید!
از پشت نرده‌های دانشگاه، دود بلند شده بود. بوی گاز اشک‌آور و مقوای سوخته، در هوا می‌رقصید! ژرف‌ترین درس زندگی، در خیابان انقلاب رقم می‌خورد و نه در کتاب‌ها. در میانه آن آشوب، چیزی عمیق‌تر از ترس احساس می‌شد: حس تماس با واقعیت عریان قدرت! دیدن کماندویی که با چشمان بی‌دغدغه در فاصله چند گام تفنگش را بلند می‌کند و اینکه می‌تواند در یک لحظه، تمامی هستی‌ات را خاموش کند! در همین نقطه است که انسان از سایه به نور عبور می‌کند، از تماشاگر تاریخ بودن به بخشی از خود تاریخ شدن! صدای «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی»، درهم می‌پیچید و بر سر درختان خیابان انقلاب می‌افتاد! گلوله نیز هنوز از لوله‌ها برون می‌رفت، اما دیگر ترس در کار نبود. فریاد‌ها به زبان ایمان بدل شده بودند. من هم هنوز ایستاده بودم، ترس زیر پوست، عرق سرد بر تن، اما آتش عجیبی در دل! چرخی زدم، دیدم یکی پرچمی پارچه‌ای را بالا گرفته، رویش با خطی لرزان نوشته بود: «آزادی». بادی آمد، پرچم را پیچاند و فروآورد و خونی رویش نقش انداخت! تصویری از حقیقت آن روز: آزادی، آغشته به خون و باور. 
 واقعیت عریان حکومت شاه، در چند گامی ما!
۱۳ آبان ۵۷ فقط یک تظاهرات نبود، نقطه تلاقی نسل‌ها بود. همان‌طور که ۱۷ شهریور خون مردم را با فریاد‌های خیابانی درآمیخت، آن روز عقل آگاه و دل ناآرام جوانان را پیوند زد. از آن روز به بعد، انقلاب دیگر فقط شعار نبود، تبدیل شد به حضور؛ حضور نسل نوجوان و جوان در تاریخ. محاسبه فیزیکی این اتفاق، بسیار ساده بود. انرژی جنبشی یک گلوله ژ- ۳، در صورت برخورد مستقیم، می‌توانست جسم معترضان را به اجزایی ناهمگن تبدیل کند! اما در آن لحظه، محاسبه دیگری در کار بود: محاسبه ایمان. ایمان عاملی بود که به نظر می‌رسید، اثر نیروی جاذبه را بر اجسام متحرک خنثی می‌کند! این همان چیزی بود که ما را وادار می‌کرد بدویم، اما نه به سمت در، بلکه به سمت جلوی سنگر نامرئی جمعیت. ثبت تاریخی آن واقعه در ناخودآگاه مردم، دستاورد بزرگ آن روز بود. انقلاب در آن روز، از حوزه «گفتن» به حوزه «بودن» منتقل شد. در ۱۷شهریور خون‌ها را بر خیابان ریخت تا مردم بفهمند دولت با آنها چه می‌کند. در ۱۳ آبان خون‌ها بر خیابان ریخت تا خودشان بفهمند که با یکدیگر چه پیوندی دارند. حس برخورد با واقعیت رژیم شاه، آن هم در فاصله چند گامی جماعت پر از خشم، جایی که فردیت به کلیت پیوند می‌خورد. کماندو در آن لحظه، نه یک انسان، بلکه تجسم نظامی بود که می‌خواست موجودیت تو را نفی کند. عبور از این مرحله، همان رسیدن به نور بود. ما تبدیل شده بودیم به مجریانی برای تحقق شعار «آزادی». اگرچه فریاد‌ها سیاسی، اما کنش‌ها انسانی بودند: کمک به زخمی، سقایی به خستگان، حمایت از یگدیگر. این اقدامات کوچک، شبکه‌ای اجتماعی را که در برابر قدرت متمرکز و متحرک دولتی ایستاده بود، تقویت می‌کرد. 
 تبدیل خشم به استقامتی پایدار!
خشم حضار، تدریجاً به یک استقامت پایدار تبدیل شد. صدای گلوله‌ها هنوز به گوش می‌رسید، اما دیگر تأثیری در اراده ایستادن و ماندن ما نداشت. ایستادن در آن روز، نوعی اعلام پایبندی به یک قرارداد اخلاقی بود. عهدی میان ما و آینده‌ای که می‌خواستیم بسازیم. وقتی دود کمی فرو نشست، خیابان انقلاب به میدان عهد تبدیل شد. همه ما، چه آنهایی که پرچم را بالا نگه داشته بودند و چه کسانی که در حال کمک‌رسانی بودند، در این عهد شریک بودیم. خون خشک شده روی پرچم، نه یک نماد غم که میثاقی برای آینده بود. ۱۳ آبان ۵۷، نمایشگاه بزرگی بود از دوگانگی‌های روانشناختی. در هندسه رفتار انسانی، ترس معمولاً باعث انقباض و عقب‌نشینی می‌شود، اما در این بستر انقلابی، ترس به یک کاتالیزور تبدیل شد. ترس همواره مولد اضطراب است و تمایل به بقای فردی و بیداری مولد درک جمعی از ستم و تمایل به بقای جمعی. آنچه در ۱۳ آبان رخ داد، این بود که شدت ترس از آستانه انقباض گذشت و به نقطه‌ای رسید که به صورت معکوس عمل کرد و بیداری جمعی را در پی خویش آورد. این پدیده را می‌توان با مفهومی نزدیک به «انفجار شناختی» در سطح جامعه توصیف کرد، جایی که حجم بالای تحریکات منفی، منجر به یک جهش کیفی در درک واقعیت می‌شود. 
 شهادتی برای تاریخ که مبادا فراموش کنیم... 
وقتی به خانه برگشتم، سکوت من در مقابل مادرم که همیشه دل به دلم می‌داد و می‌گفت: «برو، ولی احتیاط کن»، نه از روی پنهان‌کاری، بلکه از سر ناتوانی زبانی در انتقال عمق تجربه بود. چگونه می‌شد به کسی که در آنجا نبوده، گفت که جانت در تماس با تحول قرار گرفته است؟ آن نیم‌سانت فاصله با مرگ، تنها فاصله‌ای نبود که از آن عبور کردم، بلکه فاصله‌ای بود که بین منِ پیش از آبان و من پس از آبان ایجاد شد. این فاصله، همان فاصله‌ای است که هر راوی و نویسنده‌ای باید طی کند تا بتواند شهادت دهد. ما ایستادیم، چون دیدیم ایستادن نه تنها شرافتمندانه، بلکه تنها راه واقعی برای «زنده ماندن» در معنای عمیق کلمه است. ایستادگی در برابر تفنگ، اثبات این بود که اراده انسان هرچند شکننده، از هر چیز دیگری قوی‌تر است. ۱۳ آبان ۵۷، روزی بود که یاد گرفتیم اگر قرار است بمیریم، باید به زیباترین شکل ممکن زنده باشیم. چند روز بعد، اخبار آن روز همه‌جا پخش شد. کمتر کسی می‌دانست، بسیاری از زخمی‌ها دانش‌آموزند! عکس‌ها، فیلم‌ها و روایت‌ها دست به دست شدند و از بطن دقیقه‌ها و ساعت‌ها، نسلی جدید برخاست، نسلی که میان دفتر و گلوله قد کشید. سال‌ها گذشته است، اما هنوز وقتی از جلوی دانشگاه رد می‌شوم، رد گلوله زیر چانه‌ام را لمس می‌کنم! ۱۳ آبان ۵۷ فقط یک روز از تقویم نیست، لحظه‌ای است که انسان از ترس عبور می‌کند و تبدیل به معنا می‌شود. آن گلوله نزدیک به صورت، برای من نشانه همین عبور است، مرزی میان بودن و نبودن، میان ترس و بیداری. وقتی گَرد آن روز بر لباس‌هایم نشست، انگار تقدیر تازه‌ای نوشته شد. من در خدمت تاریخ ماندم، در خدمت روایت، در خدمت یاد آنهایی که ایستادند. از آن پس هر واژه‌ای که می‌نویسم، پشتش رد آن ترکش هست، یادآور شبی که ایمان از زیر پوست ترس سر برآورد. ۱۳ آبان برای من، درسی ابدی شد که هیچ دیوار سنی، هیچ مرز دانشی نمی‌تواند مردم را از هم جدا کند. در لحظه خطر، همه یک صدا می‌شوند و این صدا، صدای آزادی است. امروز بعد از دهه‌ها، هر بار نسیم آبان می‌وزد، چانه‌ام می‌سوزد و یاد آن نیم‌سانت فاصله با مرگ می‌افتد! خدای را شکر می‌کنم که گذاشت ببینم، بنویسم و بگویم: انسان، اگر بترسد و بایستد، هنوز زنده‌ترین موجود زمین است!
 تحلیل تاریخی و جامعه‌شناختی ۱۳ آبان ۵۷.
اما گذشته از توصیفات، روز ۱۳ آبان ۵۷ نقطه عطفی در تاریخ معاصر ایران بود که مرز‌های مقاومت را از نو تعریف کرد. این روز نه تنها به دلیل ابعاد خشونت‌آمیز آن بلکه به دلیل ماهیت شرکت‌کنندگان و نماد‌هایی که در آن برجسته شد، اهمیت یافت. 
 تقاطع نسل‌ها و نهاد‌ها
آنچه در ۱۳ آبان رخ داد، ائتلاف نادری از طبقات و گروه‌های اجتماعی بود که پیش از آن شاید کمتر به این شکل همگرا شده بودند. این ائتلاف عبارت بود از:
۱- دانشگاه: به مثابه کانون روشنفکری و اعتراضات ساختاریافته. 
۲- مدارس: حضور پرشمار دانش‌آموزان به‌خصوص در مقطع دبیرستان نشان داد، نهضت انقلابی از مرز‌های دانشگاهی گذشته و به لایه‌های عمیق‌تر جامعه نفوذ کرده است. این دانش‌آموزان اغلب تربیت‌شده سالیان اخیر بودند که مستقیماً با فساد و خفقان بزرگ شده بودند. حضور دانش‌آموزان، باعث شکستن مرز میان «کودک و جوان» شد. آنها با حداقل تعهدات اجتماعی مثل درس یا شغل، بیشترین سطح از شجاعت را به نمایش گذاشتند. سخن حضرت امام خمینی که «دانش‌آموزان افسران شجاع و جوان انقلاب هستند»، این بخش از جامعه را به نیروی محرکه و اصلی تبدیل کرد. 
 تقابل نمادین: آزادی در برابر وابستگی
شعار محوری آن روز‌ها «مرگ بر شاه» که بعد‌ها به شعار «مرگ بر امریکا» تبدیل شد، نمادی برای اعتراض به وابستگی ساختاری ایران به قدرت‌های خارجی بود. در این زمینه، حضور دانشجویی که با نقش «فلسفه آزادی» بر جلد کتابش حاضر بود، تضاد بین ایده‌آل‌های روشنفکری و واقعیت سرکوب را نشان می‌داد. به لحاظ نظری، این روز را می‌توان تلاقی فلسفه سیاسی (مفاهیم آزادی و ستم) و واقعیت خشن اعمال قدرت تعریف کرد: «کلمه و خون در هم آمیخته بود.» 
 روانشناسی ترس و شجاعت
تجربه شخصی من، یعنی حس کردن گلوله‌ای که «نیم‌سانت» از شاهرگم فاصله داشت، یک استعاره قدرتمند از تجربه زیسته کسانی است که شوق آزادی، ترس از مرگ را در وجودشان پس می‌زد. خشونت دولتی در ۱۳ آبان ۵۷، یک شوک عمدی بود تا اعتراضات را متوقف سازد. با این حال، مکانیسم واکنشی جمعیت، برخلاف انتظار سرکوب‌کنندگان، تشدید اعتراض بود. کوتاهِ سخن اینکه ۱۳ آبان ۵۷، روزی بود که ترس به جای فلج کردن، تبدیل به موتور محرکه‌ای برای بیداری شد و از آن موجی برخاست که تا پیروزی کامل به جلو تاخت. یاد همه شهدای دانش‌آموز در ۱۳ آبان ۱۳۵۷، گرامی باد.
منبع: زومیت
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار