سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: متن زیر خاطرهای از رزمنده ابراهیم احمدی در خصوص همرزمش حاج محمد صفری است که برای صفحه ایثار و مقاومت روزنامه «جوان» ارسال کرده است.
۱۰ برابر بیشتر
زمان جنگ من در یک گروه ضربت به فرماندهی شهید حاج محمد صفری بودم. یک روز خبر رسید حدود ۱۵۰ نفر از نیروهای دموکرات در روستای «شهینان» مستقر شدهاند. شهینان روستایی است که در دره نجنه قرار گرفته و جزو آخرین روستاهای منطقهای بود که ما باید از آن حراست میکردیم. اخبار آن روز حکایت داشت که نیروهای حزب منحله دموکرات شاخه بیان شهر بوکان در شهینان هستند و ما باید با نیرویی که ۱۰ برابر بیشتر از خودمان است روبهرو شویم. با استتار کامل و بدون اینکه توجه کسی را جلب کنیم، به نزدیکی روستا رسیدیم. اخبار واصله حاکی از آن بود که نیروها در مسجد روستا متمرکز شدهاند و از دور دیدیم که نگهبانی جلو در مسجد کنار درختی در حالی که نشسته است، سیگار میکشد. بیشتر که دقیق شدیم، متوجه شدیم اسلحهاش را به شاخه درختان آویزان کرده و خیلی عمیق در حال دود کردن سیگار است. تصمیم گرفتیم تا نزدیک مسجد نرسیدیم خودمان را آفتابی نکنیم. فاصلهای که ما تا مسجد داشتیم، یک دشت صاف و فاقد هرگونه مانع طبیعی، تپه و ناهمواری بود.
فاصله ۳۰۰ متری
مدتی صبر کردیم، راهی به نظرمان نرسید، باید از فاصله ۳۰۰ متری به طرف مسجد میرفتیم و حتماً نگهبان هم ما را میدید و متوجه میشد. فرماندهمان حاج محمد صفری گفت بچهها لباس ما کردی و لباس آنها هم کردی است، اگر بدون جلب توجه و هرگونه حرکت اضافی راه بیفتیم، احتمال دارد نگهبان فکر کند ما از نیروهای آنها هستیم و عکسالعملی نشان ندهد. فکر خوبی بود، ولی خالی از خطر نبود. ارزش امتحان کردن را داشت، شهید حاج محمد این طور مقرر کرد که افراد با فاصله، بعد از او به راه بیفتند، خیلی عادی و بدون هیچ ترسی به راه افتاد و ما هم به دنبالش راه افتادیم. کمی که نزدیک شدیم، دیدیم نگهبان همچنان به سیگارش پک میزند و عین خیالش نیست. باز هم نزدیکتر شدیم. نگهبان در عالم خودش بود و اصلاً به ما توجهی نمیکرد. به حتم فکر کرده بود ما از نیروهای خودشان هستیم که کاری انجام نمیداد. به نزدیکی نگهبان که رسیدیم، شهید حاج محمد سلام کرد، دیدیم در عالم دیگری است و اصلاً متوجه ما نشده است. حاج محمد کمی بلندتر سلام کرد و نگهبان که تازه متوجه حضور ما شده بود، جواب سلام را داد و بدون اینکه بپرسد شما کی هستید و از کجا آمدهاید، گفت نیروها داخل مسجد هستند، پیش آنها بروید! دیدیم طرف اصلاً در باغ نیست، با قنداق تفنگ زدیم پسِ کلهاش و بیهوش بر زمین افتاد. خندهمان گرفته بود. این همه سعی کردیم استتار کنیم و پوشش انجام دهیم ولی نگهبان اصلاً در باغ نبود.
فرار ضد انقلاب
حواسمان نبود یک نگهبان دیگر بالای مسجد است. از آنجا ما را دید و سریع گلنگدن کشید و به طرفمان شلیک کرد. بچهها سنگر گرفتند. شهید صفری گفت بچهها تعداد آنها خیلی بیشتر از ماست، نباید امانشان بدهیم. همگی با هم به طرف محل اجتماع ضد انقلاب تیراندازی کنید. بلند شدیم و هماهنگ رو به محل استقرار نیروهای ضدانقلاب شروع به تیراندازی کردیم، ناگهان قیامتی از گلوله و رگبار به پا شد. تمام نیروهای داخل مسجد از ترس، گروه گروه خارج شدند و به طرف تپه بالای روستا شروع به دویدن کردند. چون در محل دید ما بودند، همگی آتش رگبار خود را به طرف آن نقطه متمرکز کردیم، از آن جمعیت ۱۵۰ نفری کسی داخل مسجد و روستا باقی نماند، هر کدام از نیروهای ضدانقلاب با آنچه در توان داشتند، فرار کردند و به دنبال جان پناه به طرف تپه بالای روستا گریختند.
نصرت الهی
بعد از فرار ضد انقلاب، شهید صفری گفت سریع دست و پای نگهبان را ببندیم و از همان راهی که آمدهایم برگردیم. دست به کار شدیم و در یک چشم برهم زدن، دست و پای نگهبان را که بیهوش شده بود، بستیم و او را به دوش یکی از نیروها انداختیم و به سرعت از روستا خارج شدیم. بعدها برای هر کس تعریف میکردیم چطور با یک گروه ۱۵ نفری حدود ۱۵۰ نفر از نیروهای دشمن را فراری دادیم، تعجب میکردند، اما این پیروزی تنها از لطف و کرم خدا و نصرت الهی بود.