کد خبر: 1019151
تاریخ انتشار: ۲۳ شهريور ۱۳۹۹ - ۰۱:۳۳
گفت‌وگوی «جوان» با برادر شهید عبدالرضا خیرالدین از شهدای دفاع مقدس
شهید عبدالرضا خیرالدین یکی از شهدای دوران دفاع مقدس است. یکی از همان نوجوانانی که با آغاز جنگ تحمیلی درس و مشق را رها کرد و راهی جبهه شد. او سنگر دفاع از اسلام را برگزید و در این میدان گوی سبقت را از بسیاری ربود و عاقبت به شهادت رسید.
مبینا شانلو
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: در میان نوشته‌هایی که از شهید عبدالرضا خیرالدین بر جا مانده است به این توصیه‌اش رسیدیم: «اگر نماز نخوانید و خمس ندهید آن دنیا نزد امام زمان شکایت‌تان را خواهم کرد.» ان‌شاءالله بتوانیم به این توصیه شهید جامه عمل بپوشانیم. آنچه در پی می‌آید حاصل همکلامی با محمدرضا خیرالدین برادر شهید عبدالرضا خیرالدین است که در ۱۲ شهریور ۶۴ در جاده خندق منطقه جزیره مجنون به شهادت رسید.

شهادت در خندق

برادرم عبدالرضا خیرالدین متولد ۳ اردیبهشت ۱۳۴۵ گرمسار بود. علاقه زیادی به نامش داشت، به طوری که اگر کسی با نام کاملش «عبدالرضا» صدایش نمی‌کرد پاسخ نمی‌داد. اهل درس و مطالعه بود، اما هیچ‌گاه پدرم را درکار‌های باغ و کشاورزی تنها نگذاشت. به پدرم علاقه زیادی داشت. روز‌ها کار می‌کرد و شب‌ها کتاب می‌خواند. به دلیل حضور در جبهه تحصیل را رها کرد و راهی جبهه شد. ماندن درخطوط مقدم جبهه و دفاع از اسلام را در آن دوره ضروری‎تر از درس خواندن می‌دانست. در نهایت بعد از مدت‌ها حضور و مجاهدت خالصانه‌اش در ۱۲ شهریور ماه سال ۱۳۶۴ در جاده خندق منطقه جزیره مجنون به شهادت رسید و در گلزار شهدای روستای امامزاده علی‌اکبر (ع) به خاک سپرده شد.

گاو‌هایی که زنده ماندند

هنوز صدای دعا خواندنش در گوشم می‎پیچد. وقتی همراهش قدم برمی‌داشتم، دعای فرج می‎خواند یا قرآن را از حفظ تلاوت می‎کرد. عبدالرضا در وصیتش به برپا داشتن نماز و دادن خمس سفارش کرد و گفت: «اگر نماز نخوانید و خمس ندهید آن دنیا نزد امام زمان شکایت‌تان را خواهم کرد.» پدرم هم در مسائل مربوط به خمس و زکات حساس بود. روزی طویله گاو‌ها خراب شد، طوری که کسی فکر نمی‌کرد حتی یک گاو هم زنده مانده باشد. وقتی به پدرم گفتند همه گاوهایتان مرده‎اند، گفت: «چنین چیزی امکان ندارد اتفاق بیفتد، گاو‌های من زنده‎اند، چون خمس و زکاتشان را داده‌ام. نباید به عقیده‎ام شک کنم.» با اینکه خرابی زیادی به بار آمده بود ولی گاو‌ها زنده ماندند.

دوچرخه‌اش را بخشید

از طرف شورای محلی روستا قرعه‎کشی کردند. یک دوچرخه به نام عبدالرضا افتاد. همه خوشحال شدیم. او خیلی به دوچرخه نیاز داشت ولی آن را به برادر چهار ساله‎اش هدیه داد. یک بار هم یک فرش به او داده بودند، آن را هم بخشید. برای او دل کندن از هدایا آسان بود. در نهایت هم که از همه تعلقات دنیایی‌اش دست کشید و آسمانی شد.

وداع با پیکر

در منطقه بودم. می‌خواستم به اهواز بروم تا ببینم بچه‎های گرمسار از خط برگشته‎اند یا نه. مرخصی گرفتم و راهی اهواز شدم. دلم می‎خواست زودتر از یک آشنا پرس و جو کنم و خبری از عبدالرضا بگیرم. پیش آقای امیدیان رفتم. گفت: «برادرت و پرویز قدیری مجروح شدند و گرمسار بستری‌اند.» دلم پر می‎زد برای گرمسار، جایی که عبدالرضا در آن جا بود. می‎خواستم هر چه زودتر از حالش باخبر شوم. نگران بودم. آقای مداح که او هم بعد‌ها شهید شد، پیشم آمد و گفت: «مرخصی‎ات جور شده، می‌توانی بروی.» بلیت قطار گرفتم و راهی گرمسار شدم. وقتی به خانه رسیدم، دیدم همه فامیل جمع هستند. دیر رسیده بودم. با پیکر پاک برادرم خداحافظی کردم. در میان ما مادرم صبر زیادی داشت. بعد از شهادتش، دیگران را به آرامش دعوت می‎کرد. خدا به او استقامت زیادی داده بود. فکر نمی‌کردیم مادر اینگونه باشد.

بخش‌هایی از وصیتنامه شهید:

«.. حال که خداوند چنین می‌فرماید، چرا من به جهاد نروم و برای حفظ اسلام و مکتبم جهاد فی‌سبیل‌الله نکنم؟ حال که خداوند چنین می‌گوید، چرا شهید نشوم؟ چرا انتخاب نکنم حیات ابدی را؟ در صورتی که بهترین حیات، حیات ابدی و بهترین کشته شدن در راه خدا شهادت است. حال که چنین است بر نفسم غلبه می‌کنم و ترک می‌کنم لذت‌های نفسانی را. پدرجان! تو با شهادتم باید بیدارتر شوی، همچنان که بیدار و هوشیار هستی. مسئولیت شما بعد از شهادتم بیشتر می‌شود. مادرجان! نکند برای من از روی ضعف گریه کنی. برادران خوب و آگاهم! کارهایتان را برای رضای خدا انجام دهید و سعی کنید فرزندانتان را طوری تربیت کنید تا هم خدا خشنود باشد و هم من خوشحال. آرزویمان شهادت است و هدف ما خدمت به اسلام، قرآن و در نهایت رضای حق تعالی است...»
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار