سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: در میان نوشتههایی که از شهید عبدالرضا خیرالدین بر جا مانده است به این توصیهاش رسیدیم: «اگر نماز نخوانید و خمس ندهید آن دنیا نزد امام زمان شکایتتان را خواهم کرد.» انشاءالله بتوانیم به این توصیه شهید جامه عمل بپوشانیم. آنچه در پی میآید حاصل همکلامی با محمدرضا خیرالدین برادر شهید عبدالرضا خیرالدین است که در ۱۲ شهریور ۶۴ در جاده خندق منطقه جزیره مجنون به شهادت رسید.
شهادت در خندق
برادرم عبدالرضا خیرالدین متولد ۳ اردیبهشت ۱۳۴۵ گرمسار بود. علاقه زیادی به نامش داشت، به طوری که اگر کسی با نام کاملش «عبدالرضا» صدایش نمیکرد پاسخ نمیداد. اهل درس و مطالعه بود، اما هیچگاه پدرم را درکارهای باغ و کشاورزی تنها نگذاشت. به پدرم علاقه زیادی داشت. روزها کار میکرد و شبها کتاب میخواند. به دلیل حضور در جبهه تحصیل را رها کرد و راهی جبهه شد. ماندن درخطوط مقدم جبهه و دفاع از اسلام را در آن دوره ضروریتر از درس خواندن میدانست. در نهایت بعد از مدتها حضور و مجاهدت خالصانهاش در ۱۲ شهریور ماه سال ۱۳۶۴ در جاده خندق منطقه جزیره مجنون به شهادت رسید و در گلزار شهدای روستای امامزاده علیاکبر (ع) به خاک سپرده شد.
گاوهایی که زنده ماندند
هنوز صدای دعا خواندنش در گوشم میپیچد. وقتی همراهش قدم برمیداشتم، دعای فرج میخواند یا قرآن را از حفظ تلاوت میکرد. عبدالرضا در وصیتش به برپا داشتن نماز و دادن خمس سفارش کرد و گفت: «اگر نماز نخوانید و خمس ندهید آن دنیا نزد امام زمان شکایتتان را خواهم کرد.» پدرم هم در مسائل مربوط به خمس و زکات حساس بود. روزی طویله گاوها خراب شد، طوری که کسی فکر نمیکرد حتی یک گاو هم زنده مانده باشد. وقتی به پدرم گفتند همه گاوهایتان مردهاند، گفت: «چنین چیزی امکان ندارد اتفاق بیفتد، گاوهای من زندهاند، چون خمس و زکاتشان را دادهام. نباید به عقیدهام شک کنم.» با اینکه خرابی زیادی به بار آمده بود ولی گاوها زنده ماندند.
دوچرخهاش را بخشید
از طرف شورای محلی روستا قرعهکشی کردند. یک دوچرخه به نام عبدالرضا افتاد. همه خوشحال شدیم. او خیلی به دوچرخه نیاز داشت ولی آن را به برادر چهار سالهاش هدیه داد. یک بار هم یک فرش به او داده بودند، آن را هم بخشید. برای او دل کندن از هدایا آسان بود. در نهایت هم که از همه تعلقات دنیاییاش دست کشید و آسمانی شد.
وداع با پیکر
در منطقه بودم. میخواستم به اهواز بروم تا ببینم بچههای گرمسار از خط برگشتهاند یا نه. مرخصی گرفتم و راهی اهواز شدم. دلم میخواست زودتر از یک آشنا پرس و جو کنم و خبری از عبدالرضا بگیرم. پیش آقای امیدیان رفتم. گفت: «برادرت و پرویز قدیری مجروح شدند و گرمسار بستریاند.» دلم پر میزد برای گرمسار، جایی که عبدالرضا در آن جا بود. میخواستم هر چه زودتر از حالش باخبر شوم. نگران بودم. آقای مداح که او هم بعدها شهید شد، پیشم آمد و گفت: «مرخصیات جور شده، میتوانی بروی.» بلیت قطار گرفتم و راهی گرمسار شدم. وقتی به خانه رسیدم، دیدم همه فامیل جمع هستند. دیر رسیده بودم. با پیکر پاک برادرم خداحافظی کردم. در میان ما مادرم صبر زیادی داشت. بعد از شهادتش، دیگران را به آرامش دعوت میکرد. خدا به او استقامت زیادی داده بود. فکر نمیکردیم مادر اینگونه باشد.
بخشهایی از وصیتنامه شهید:
«.. حال که خداوند چنین میفرماید، چرا من به جهاد نروم و برای حفظ اسلام و مکتبم جهاد فیسبیلالله نکنم؟ حال که خداوند چنین میگوید، چرا شهید نشوم؟ چرا انتخاب نکنم حیات ابدی را؟ در صورتی که بهترین حیات، حیات ابدی و بهترین کشته شدن در راه خدا شهادت است. حال که چنین است بر نفسم غلبه میکنم و ترک میکنم لذتهای نفسانی را. پدرجان! تو با شهادتم باید بیدارتر شوی، همچنان که بیدار و هوشیار هستی. مسئولیت شما بعد از شهادتم بیشتر میشود. مادرجان! نکند برای من از روی ضعف گریه کنی. برادران خوب و آگاهم! کارهایتان را برای رضای خدا انجام دهید و سعی کنید فرزندانتان را طوری تربیت کنید تا هم خدا خشنود باشد و هم من خوشحال. آرزویمان شهادت است و هدف ما خدمت به اسلام، قرآن و در نهایت رضای حق تعالی است...»