سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: شاید باور کردنش در نگاه اول کمی دشوار به نظر برسد که ما در هر لحظه از زندگیمان در واقع خود را ورق میزنیم، خود را میخوانیم، خود را میبینیم و خود را میشنویم. مثلاً فکر میکنیم من این را شنیدم، اما شاید درستتر این باشد: من این را که موافق میلم بود شنیدم. فکر میکنیم من این را دیدم، اما درستتر این است که بگوییم: من این تکه را که میخواستم ببینم دیدم. تصور غالب ما این است که جهان را میخوانیم مثلاً من میروم بیرون و با عدهای حرف میزنم، با کسانی معامله میکنم، به کسانی میخندم و به کسانی اخم میکنم، با کسانی دست میدهم، از کسانی چیزهایی میشنوم و به کسانی چیزهایی میگویم، به کسانی دل میبندم و از کسانی میرنجم، به کسانی لقبهایی میدهم، اما به واقع در حال رؤیت درون خود در بیرون هستم یا این طور بگوییم دیگران آینه گرفتهاند که من خود را ببینم.
من رئیس یک ادارهام. امروز سر یک کارمند داد کشیدم که تو یک شخصیت عصبی داری و این مرا اذیت میکند. آیا من در این رخداد، بیرون را خواندهام یا درون خود را؟ ظاهراً این است که من بیرون را میخوانم. به منشیام میگویم بروید به فلانی بگویید بیاید در حالی که همزمان به خودم فراخوان دادهام. با کسی مواجه میشوم و سر او داد میزنم که تو یک شخصیت عصبی داری و این مرا اذیت میکند. این یعنی چه؟ یعنی من خودم را در بیرون دیدهام. یعنی فردی در ظاهر کارمند آمده و جلوی من نشسته تا شخصیت عصبی مرا به من نشان دهد. من قبل از اینکه او بیاید دچار این تصور بودم که شخصیت صبور و آرامی هستم، اما یکی آمده و آینه گرفته و گفته خوب خودت را نگاه کن و من سر کارمند داد کشیدهام که تو خیلی عصبی هستی و بلافاصله سیگاری روشن کردهام تا آرام شوم.
به این حکایت از فیه مافیه مولانا دقت کنید: «پیلی را آوردند بر سر چشمه که آب خورد. خود را در آب میدید و میرمید. او میپنداشت که از دیگری میرمد نمیدانست که از خود میرمد. همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر، چون در تست نمیرنجی، چون آن را در دیگری میبینی میرمی و میرنجی.»
چند چیز را همزمان به ما میگوید. اول این است که تو اصل هستی و آنچه در بیرون میبینی فقط یک تصویر است. فیل سر چشمه ایستاده و فقط یک عکس از خود را میبیند. یعنی من به عنوان رئیس اداره وقتی کارمندی را احضار میکنم و سر او داد میزنم که تو یک موجود عصبی هستی و همزمان دستهایم شروع به لرزیدن میکند در واقع دارم تصویر خودم را در صورت آن کارمند احضار میکنم. وقتی به کسی میگویم شما چقدر زیبا و متوازن عمل میکنید در واقع توازن و زیبایی درون خودم را در صورت او میبینم. وقتی به کسی میگویم خیلی درخشان هستید در واقع دارم میگویم چشمی درخشان برای دیدن درخششهای تو دارم. وقتی به کسی حسودیام میشود و چشم ندارم موفقیتهای او را ببینم در واقع تصویر موجود هولناک درون خود را میبینم که میخواسته به جایی برسد، اما هنوز نرسیده است. در هر حال من مثل همان فیل سرِ چشمه هستم.
نکته دیگری که وجود دارد این است که فیل به محض اینکه تصویر خود را در آب - جهان- میبیند میرمد و پا به فرار میگذارد. حال من باید با خود ببینم که مصداق این فرار در من چیست؟ من کجا از خودم فرار میکنم؟ به مثال کارمند و رئیس توجه کنید. خیلی اتفاقات جالبی دارد روی میدهد. رئیس، کارمند را احضار میکند و او را از خود میراند. کارمند، تصویر بیرونی خشم درون خود رئیس است و رئیس دچار یک خطای بنیادین و شگفت میشود که خطای اغلب ماست. رئیس میخواهد با تاراندن سایه، واقعیت را از میان بردارد. مثل این میماند که ما بخواهیم از سایه درخت سیب، سیب بچینیم و این کاملاً غیر ممکن است، نه اینکه به اندازه یک میلیونیوم امکان دارد که ما بالاخره یک روز بتوانیم با ریاضت فراوان بالاخره از سایه درخت سیب، یک سیب بچینیم. حتی اگر آن درخت میلیونها سیب داشته باشد باز ما حتی یک سیب را نمیتوانیم از سایهاش بچینیم. رئیس در اینجا میخواهد خشم درون خود را از خود دور کند، اما به چه چیزی متوسل میشود؟ به سایه! میخواهد خشم خود را از شاخههایش بچیند، اما آن خشم را از کجا میچیند؟ در صورت بیرونی آن، که کارمند باشد.
من در خانه نشستهام و احساس بیحوصلگی میکنم. به جای اینکه خود را بخوانم- یعنی شروع کنم ببینم که ماهیت این بیحوصلگی چیست و با این بیحوصلگی روبهرو شوم- میروم جهان را میخوانم. چطور؟ میگویم هوا خیلی گرم است یا اه! تلویزیون هم که چیزی ندارد. در واقع مثل رئیسی که کارمند را احضار میکند تا خشم انباشته درون خود را سر او خالی کند من تلویزیون و گرمای هوا را احضار میکنم و آنها را منشأ بیحوصلگی خود میدانم، یا به شکل دیگر جهان را احضار میکنم. مثلاً میروم جاده شمال را احضار میکنم تا جاده شمال که در واقع یک تصویر بیرونی است، این بیحوصلگی را از شاخههای من بچیند، یعنی سایه را واسطه قرار میدهم تا به من سیب بدهد در حالی که سایه نمیتواند به من سیب بدهد، بنابراین وقتی شمال میروم باز منِ بیحوصله آنجاست و من به آن منِ بیحوصله میرسم نه به شمال. در واقع من در فقدان خوانش و با روی برگرداندن، میخواهم از منِ بیحوصله فرار کنم، اما نمیتوانم.
چه زمانی من از سایه هایم رها خواهم شد و خویش را خواهم شناخت؟ وقتی که خود را بخوانم و از خود روی برنگردانم. تولید سایه در انسان به خاطر رو برگرداندن است. وقتی از خویشتن رو برمیگردانم سایهها میآیند و هرچه از سایهها فرار کنم آنها با من خواهند بود. مثلاً حرص یک سایه است. حال من به جای اینکه در بیرون از خود به این حرص غذا بدهم میتوانم از آن روی برنگردانم و ببینم این حرص میخواهد به من چه چیزی بگوید. حرص یک سایه است و از کجا میآید؟ از عدم امنیت. من وقتی در خود احساس امنیت و آرامش نمیکنم به حرص چنگ میزنم که مرا نگه دارد، اما وقتی درون تو امن و آرام باشد نیازی به حرص نداری. پس این حرص خود یک ِپیک است که میتوانم از آن روی برنگردانم، با این حال آنقدر نگاه کنم که او حرف بزند و بگوید از کجا میآید و چه کسی او را فرستاده است. حرص را نداشتن امنیت فرستاده است. انگار کسی دارد هشدار به من میدهد که تو باید به سمت من که امنیت هستی برگردی، اما من به این هشدار توجه نمیکنم، انگار کشتی نوح به من میگوید بیا سوار شو، اما من به جای اینکه در آن کشتی امن قرار بگیرم میدوم دنبال بلندیها، در صورتی که هر چقدر هم بالا بروم، در نهایت طوفانها هم با من بالا خواهد آمد، چون طوفانها از من جدا نیستند.