کد خبر: 1012935
تاریخ انتشار: ۰۸ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۳:۴۵
خاطره یک رزمنده از روز‌های پایانی جنگ
برخی منافقین که توان فرار نداشتند، قرص سیانور خورده و به درک واصل شده بودند. جنازه یک خانم به دست مردم یک روستا افتاده بود و داشتند او را این طرف و آن طرف می‌کشیدند که اجازه ندادیم و جسد را همراه اجساد دیگر منافقینی که از سطح منطقه جمع‌آوری کرده بودیم به سردخانه منتقل کردیم
غلامحسین بهبودی
سرویس ایثار و مقاومت جوانآنلاین: متن زیر خاطره کوتاهی از صمد رضایی یکی از رزمندگان دفاع مقدس است که آن را با سرویس ایثار و مقاومت روزنامه «جوان» در میان گذاشته است. این خاطره کوتاه به مقطع پایانی جنگ تحمیلی و شرایط آن روز‌ها می‌پردازد که با هم می‌خوانیم.

ظهر در اتاق بالایی خانه که پاتوقم بود نشسته بودم و برای چندمین بار وسایل داخل کوله‌ام را می‌چیدم که خواهر کوچک‌ترم بدو وارد اتاق شد و گفت جنگ تمام شده است. هوش از سرم پرید، سریع از پله‌ها پایین دویدم و خودم را به اتاق نشیمن رساندم. پدرم نشسته بود و با دقت به حرف‌های گوینده رادیو گوش می‌داد. من را که دید گفت: «صمد جان به سلامتی جنگ هم تموم شد. دیگه لازم نیست مخ من و مادرت رو برای جبهه رفتن کار بگیری.»

بابا خودش دو بار از طرف کارخانه‌شان به جبهه اعزام شده بود، اما اجازه نمی‌داد من به جبهه بروم. اصلاً باورم نمی‌شد قطعنامه در حالی پذیرفته شده باشد که من بعد از کلی دوندگی توانسته بودم نظر پدر و مادرم را برای رفتن به جبهه جلب کنم. من و حسن براتی یکی از بچه محل‌هایمان با هم می‌خواستیم به جبهه برویم. البته من یک جور‌هایی آویزان حسن بودم. از من بزرگ‌تر بود و قبلاً چند بار اعزام گرفته بود. وقتی خبر پذیرش آمد، اولین کاری که کردم رفتم به حسن سر زدم. مادرش گفت به مسجد رفته است. آنجا حسن داخل شبستان تنها نشسته بود و از روی مفاتیح دعا می‌خواند. نزدکیش رفتم و دیدم دارد گریه می‌کند. علتش را پرسیدم که گفت: «مگه نشنیدی جنگ تموم شده. انگار ما از قافله شهدا عقب موندیم.» «جمله ما از قافله عقب ماندیم» را بار‌ها از دوستان دیگرمان شنیده بودم، اما چون خودم به جبهه نرفته بودم، تصور درستی از جنگ و شهادت نداشتم. به حسن گفتم: «نمیشه که جنگ یهو تموم بشه. مگه الکیه!» لبخند تلخی زد و گفت: «فعلاً که تموم شده.» بعد با هم به آسایشگاه پایگاه رفتیم و حسن که کلیددار اسلحه‌خانه بود، درِ گاوصندوق را باز کرد و یک کلاش برای من برداشت و یکی برای خودش و شروع کرد به باز و بسته کردن اسلحه و خودمان را سرگرم کردیم. شاید نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که آقا حمید از قدیمی‌های بسیج و جبهه و جهاد آمد و گفت می‌خواهد به منطقه برود. با تعجب پرسیدیم مگر خبری نداری جنگ تمام شده است؟ گفت جنگ تمام شده، آتش بس که برقرار نشده است. نفهمیدیم منظورش چیست و گذشتیم. شاید دو روز گذشته بود که خبر رسید عراقی‌ها از جنوب حمله کرده‌اند. گویا امام هم پیام مهمی به سپاه صادر کرده بود. اوضاع طوری شده بود که مثل روز‌های اول جنگ، هر کس هر وسیله‌ای دستش می‌رسید برمی‌داشت و با آن راهی جبهه می‌شد. من هم همراه یک وانت که یکی از بسیجی‌های محله جور کرده بود همراه حسن براتی به سمت خوزستان حرکت کردیم. در راه وانت خراب شد و با مینی‌بوس‌های گذری تا اندیمشک رفتیم. آنجا که رسیدیم، داخل یکی از گردان‌های لشکر ۱۰ تقسیم شدیم. قرار بود به جنوب برویم که گفتند چند نفر دارند به سمت غرب می‌روند. قضیه حمله منافقین پیش آمده بود. اوضاع واقعاً عجیب و غریب شده بود. ما همراه یک عده از رزمنده‌ها به سمت کرمانشاه حرکت کردیم و صبح روز پنجم مردادماه به منطقه «چهارزبر» رسیدیم. کار منافقین تقریباً تمام شده بود و ما باید به تعقیب فراری‌ها می‌پرداختیم. آنجا من صحنه‌های خاصی را دیدم. برخی منافقین که توان فرار نداشتند، قرص سیانور خورده و به درک واصل شده بودند. جنازه یک خانم به دست مردم یک روستا افتاده بود و داشتند او را این طرف و آن طرف می‌کشیدند که اجازه ندادیم و جسد را همراه اجساد دیگر منافقینی که از سطح منطقه جمع‌آوری کرده بودیم به سردخانه منتقل کردیم.

تا هشتم یا نهم مرداد در منطقه بودیم و بعد به اندیمشک برگشتیم و، چون در یک واحد رزمی مشخصی نبودیم، به توصیه یکی از رزمنده‌های قدیمی به تهران برگشتیم. در تهران شنیدیم که حمید در عملیات «لبیک یا خمینی» که جنوب کشور انجام شده بود، به شهادت رسیده است. او یکی از آخرین شهدای جنگ تحمیلی بود که، چون بصیرت داشت، توانست زودتر از ما خودش را به جبهه برساند و جزو آخرین نفرات با قافله شهدای دفاع مقدس همراه شود.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار