سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: بسیاری شهید جمشید داناییفر را با عنوان شهید «تهمت» میشناسند. این شهید و چهار سرباز همراهش در بهمن ۹۲ در حال خدمت در سیستان و بلوچستان توسط گروهک تروریستی جیشالظلم ربوده شدند. مدتی بعد از ربایش تهمتهایی درخصوص همدستی جمشید با گروهک تروریستی منتشر شد. کمی بعد چهار سرباز همراه وی آزاد شدند ولی خبری از جمشید نبود و همین موضوع بر شایعات و تهمتها بیشتر دامن زد تا اینکه با تلاش وزارت اطلاعات پیکر شهید جمشید داناییفر یک سال بعد و همزمان با ربایشش از خاک پاکستان به کشور منتقل شد. ۱۸ اسفند ماه ۹۲ تاریخی است که بنیاد شهید برای شهادت این مدافع ثبت کرده است. جمشید داناییفر آنقدر به ولایتفقیه اعتقاد و ایمان داشت که حاضر نشد به خواست تروریستها تن دهد و به دلیل حفظ جانش به رهبری و نظامش توهین کند. تنها همین یک جمله الهام نظام دوست همسر شهید جمشید داناییفر در پاسخ به همه اتهامات و بهتانهایی که شنید کافی است. او میگوید: «خیلیها جمشید را همدست تروریستها دانستند و افترا زدند غافل از اینکه مرزبان جان میدهد، اما خاک نمیدهد.» آنچه در پی میآید ماحصل همکلامی ما با همسر شهید جمشید داناییفر است که پیشرو دارید.
فصل آشنایی شما و شهید داناییفر از کجا رقم خورد؟
من اهل زاهدان هستم. من و جمشید با هم نسبت فامیلی داشتیم. ایشان پسرعمهام بود. ازکودکی بااخلاق و روحیاتش آشنا بودم. یکی از ویژگیهایی که همواره در وجود ایشان بیش از هر خصیصه دیگری من را مجذوب خویش میکرد، ارادتش به ولایت فقیه بود. ارادتی که با تقدیم جانش به نظام و رهبری به اثبات رسید. من و جمشید ششم فروردین سال ۱۳۹۱ با هم ازدواج کردیم. ما زندگی ساده و بیآلایش خود را در خانه پدری همسرم آغاز کردیم. چند روزی مانده بود تا پایان مرخصی همسرم که تصمیم گرفتیم پابوس آقاامام رضا (ع) برویم. جمشید وقتی میخواست نماز بخواند، حلقهاش که از جنس طلا بود درآورد و داخل جیبش گذاشت. وقتی نمازش تمام شد برای زیارت رفت، اما وقتی دست در جیبش کرد و خواست حلقه را بردارد، متوجه شد از جیبش افتاده است. من و جمشید خیلی دنبال حلقه گشتیم، اما پیدایش نکردیم. وقتی دید من ناراحت هستم، لبخندی زد و گفت غصه نخور خانمم، این شیء مال دنیایی بیش نیست. ما آدمها باید مراقب خودمان باشیم که در دنیا گم نشویم.
ازدواج و زندگی با یک فرد نظامی صسختیهای خودش را دارد، زندگی مشترک کوتاهمدتتان چطور گذشت؟
من با فکر این مسیر را انتخاب کردم و به خوبی میدانستم هر مسیری سختیهای خودش را دارد. قرار نیست به خاطر سخت بودن مسیر پیشرو آن را کنار بگذاریم و خطر نکنیم. من در یک خانواده نظامی بزرگ شدم. با همه سختیهایش آشنا بودم و میدانستم قدم در راه سختی میگذارم، اما همه سختیها را به خاطر عشقی که به همسرم داشتم به جان خریدم و همراهیاش کردم تا بتواند با آرامش خیال به کشور و مردمش خدمت کند. من و جمشید بارها و بارها درباره شهادت با هم صحبت کردیم. شهادت افتخار ما بود. وقتی ایشان در مورد شهادت حرف میزد حقیقتاً ناراحت میشدم، اما وقتی با شوق از شهادت میگفت به روی خود نمیآوردم که نکند جمشید ناراحت شود. تنها دعایم این بود که اگر قرار است شهادت نصیبش شود، کمی دیرتر محقق گردد.
چه مدت با هم زندگی کردید و حاصل این زندگی چند فرزند است؟
نزدیک به دو سال با هم زندگی کردیم و ماحصل این ازدواج فرزندی به نام امیدرضاست که بعد از شهادت پدر به دنیاآمد.
محل خدمت ایشان در نواحی مرزی بود. خودتان را آماده اتفاقهای پیشرو کرده بودید؟
عشق و خطر نقطه مقابل هم هستند. همسرم عاشق کارش بود و من عاشق همسرم. وقتی خبر شهادت همخدمتیهایش را میشنید تنها حرفی که میزد این بود: «ما مدعیان صف اول بودیم/ از آخر مجلس شهدا را چیدند». جمشید یک انسان وظیفهشناس بود.
کمی از این شاخصه وظیفهشناسی برایمان بگویید.
همسرم با سختیهای مرزبانی آشنا بود. میدانست در مأموریتها و موقعیت جغرافیایی که خدمت میکند قطعاً سختیهای زیادی دارد و هر لحظه احتمال آمادهباش وجود دارد و اختیار دست خودش نیست. بااین حال عاشق کارش بود. هیچ وقت گله و شکایتی از او نشنیدم. هر زمان از سرکار به خانه بازمیگشت، همه خستگیاش را پشت در میگذاشت و با روی گشاده وارد خانه میشد. همه اینها عشقی است که او به خانوادهاش داشت. اما جمشید از همه این دلبستگیها و تعلقات دنیاییاش گذشت و در نهایت ۱۷ بهمن سال ۱۳۹۲ به همراه چهار سرباز همراهش توسط گروه تروریستی جیشالظلم ربوده شد و بعد از اسارت در پاکستان به شهادت رسید.
به حتم مرور خاطرات روزهای اسارت و شهادت همسرتان برای شما دشوار است، اما اگر امکان دارد از آخرین خداحافظیتان بگویید.
هر روز همسرم را با آب و قرآن بدرقه میکردم. آخرین باری که رفت باران رحمت خدا هم او را بدرقه کرد. آن شب بارانی سوار ماشین شد و تا جایی که ماشینش از من دور میشد با چشم با هم حرف میزدیم. هیچ کداممان نمیدانستیم این آخرین دیدار است. به خاطر شرایط بارداریام اجازه نداد تا ترمینال همراهیاش کنم. هنوز هم افسوس میخورم کاش رفته بودم. جمشید ساعت ۹ یکشنبه بلیت داشت. مسیر مستقیم نبود برای همین باید اتوبوس عوض میکرد. فردای همان روز به جکیگور رسید. چون غروب بود و ماشین برای رفتن نبود برای همین تا فردا صبح صبر کرد. صبح ۱۵ بهمن ماه ۹۲ با ماشینی که برای تأمین آب پاسگاه آمده بود به پاسگاه رفت. آخرین باری که با ایشان صحبت کردم، ساعت۱۵:۳۰ روزپنجشنبه بود. تقریباً ۱۵ دقیقهای با هم صحبت کردیم. قبل از خداحافظی به من گفت باید برای مأموریت آماده شود. خداحافظی کردیم. خیلی دلشوره داشتم، اما اجازه ندادم جمشید متوجه حالم شود. بعد از اینکه تلفن را قطع کردم سوره یس را خواندم تا قلبم آرام شود. صبح روز بعد باید جمشید به پاسگاه برمیگشت. تمام روز با او تماس گرفتم، اما تلفنش در دسترس نبود. پدر و مادرم دلداریام میدادند که آنتن ندارد. به خاطر هوای بارانی هم امکان تردد برایشان مقدور نبود و من درآن شرایط فقط دعا میکردم و قرآن میخواندم. غافل از اینکه پدرم از ماجرا با خبر شده، اما به خاطر شرایط جسمیام سکوت کرده بود. دو روز بعد عکسی از ایشان منتشر شد که تازه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است. بعد از آن یا پای تلفن بودم یا پای تلویزیون...
چه تصویری از همسرتان منتشر شد؟
روز شنبه صبح عکسی منتشر شد که در آن نشان میداد پنج مرزبان ربوده و توسط گروهک تروریستی جیشالظلم به خاک پاکستان منتقل شدهاند، آنچه را که میدیدم باور نمیکردم. چند بار پلک زدم با خودم میگفتم شاید خوابم و کابوس میبینم، اما نه خواب نبود کابوس بیداری بود. کاری از دستم برنمیآمد.
اسارت ایشان و سربازان همراهش چطور اتفاق افتاد؟
گویا زمانی که همسرم و نیروهایش در کمین بودند، تروریستها با برنامهریزی قبلی پنج نفر از نیروها را خلع سلاح میکنند و فیلم زنندهای هم برای تخریب چهره نیروهای مرزبانی میگیرند. بعد آنها را از مرز خارج میکنند و به سمت پاکستان میبرند. به گفته چهار سربازی که همراه همسرم بودند، جمشید را یک ماه بعد به بهانه آزادی جدا میکنند، اما در حقیقت ایشان را میبرند تا به شهادت برسانند.
از نحوه شهادت همسرتان اطلاع دارید؟
آنچه از نحوه شهادت همسرم میدانم اقراری است که قاتل ایشان بعد از دستگیری داشت. گویا یک ماه بعد از اینکه همسرم را از سربازها جدا میکنند، از او میخواهند به رهبری و نظام توهین کند که همسرم ممانعت میکند و آنها هم ایشان را به فجیعترین شکل ممکن به شهادت میرسانند.
آنطور که ما شنیدهایم بعد از ربوده شدن همسرتان تهمتهای زیادی به ایشان زده شد که قطعاً دل شما و خانوادهتان از آن کنایهها و طعنهها در آن شرایط آزرده شد. اساس این طعنهها و تهمتها از کجا شکل گرفت؟
زمانی که من با ایشان ازدواج کردم همه اتفاقات را در نظر گرفتم ولی اتفاق خاص درست لحظهای میافتد که انتظارش را نداریم. هشت ماهه باردار بودم که شنیدن خبر اسارت همسرم از یک طرف و شنیدن حرفهای مردم زودباور در مورد کلیپی که هیچ اساس و صداقتی نداشت هم از طرف دیگر به نگرانیهایم افزود. همسر من اگر عاشق کارش نبود و جانش را بیشتر از کشورش دوست داشت، هیچ وقت وارد این کار نمیشد. کمی بعد از این اتفاق با تلاش سران و ریش سفیدان چهار سرباز مرزبان به آغوش خانوادههایشان برگشتند، اما خبری از جمشید نشد و همین بر شایعات و طعنهها بیشتر دامن زد. یک سال همه جور تهمتی به ایشان زده شد، حتی تهمت همکاری با معاندان نظام. همه اینها را گوش کردم و فرزندی که در نبود پدر به دنیا آمده بود را بزرگ میکردم. یک سالی از نبودنهای جمشید میگذشت و من در طول این یک سال از لحظه لحظههای زندگی پسرمان امیدرضا عکس و فیلم تهیه کردم تا زمانیکه همسرم بازگشت آنها را ببیند. در این مدت بودند کسانی هم که حال ما را خوب درک میکردند، اما متأسفانه عدهای هم بودند که داغ روی دلمان میگذاشتند. این اتفاق تبدیل به فرصتی برای سودجویان شده بود. هر روز یک خبر کذب در اینترنت منتشر میشد. خانوادههایمان هم از این تهمتها بینصیب نبودند. خواهر جمشید برایم تعریف میکرد که وقتی به مطب دکتر رفتم یکی از او پرسیده بود، شما چه نسبتی با آن خائنی که به کشورش خیانت کرده است، دارید؟ و من مدام به این فکر میکردم کهای کاش میشد کسانی که ادعا میکنند فقط برای چند ساعت در نقاط صفر مرزی و نقاطی که نیروهای مرزبانی با کمترین امکانات از آنجا پاسداری میکردند، حضور پیدا کنند تا متوجه شوند که سختی یعنی چه؟ آنها جمشید را همدست تروریستها میدانستند و افترا میزدند، اما غافل از اینکه مرزبان جان میدهد، خاک نمیدهد.
چه مدت بعد پیکر ایشان از خاک پاکستان به ایران منتقل شد؟
ما بعد از یک سال خبری از حیات یا شهادتش نداشتیم برای همین در سالروز ربایش جمشید میخواستیم مراسم یادبودی برایش بگیریم تا شاید اینگونه تهمتها کمتر شود. خبر دادند قبل از تاریخ مقرر برای یادبود، پیکر ایشان که همان زمان به دست تروریستها به شهادت رسیده وارد کشور خواهد شد. همزمان با شهادت بانوی دو عالم خانم فاطمه زهرا (س) بود که پیکرش وارد خاک کشورمان شد. خیلی برایم سخت گذشت، اما خدا را شکر میکنم که همسرم با افتخار به کشورش بازگشت. گویا همسرم یک ماه بعد از اسارت به شهادت رسیده بود. تنها درخواستم لباسهای ایشان بود که آثار دو تیرخلاص روی آن بود؛ لباسهایی که یک سال زیر خروارها خاک غربت پاکستان مانده بود. مراسم خاکسپاری همسرم مصادف شد با سالروز شهادت بانوی دو عالم خانم فاطمه زهرا (س) یعنی همان روزی که برای مراسم یادبود تعیین شده بود. برای شناسایی پیکرش فقط پدرم رفت. به من اجازه ندادند تا پیکر ایشان را ببینم. گفتند اجازه بده تا خاطرات خوبی که از همسرت داری در ذهنت بماند. سهم من و پسرم امیدرضا در مراسم وداع نگاه به تابوتی بود که او را برای تشییع و تدفین به زادگاهش راهی میکرد.
شما ویدئوی صحبتهای شهید که توسط گروهک تروریستی منتشر شد را دیدید؟
بله، آن ویدئو را دیدم. آنها از همسرم خواسته بودند به رهبر، نظام و کشورش توهین کند که همسرم اینکار را نکرد.
علت اینکه سربازان همراه همسرتان آزاد شدند و گروهک همسرتان را آزاد نکرد چه بود؟
مسلماً دشمن قصدش فقط دشمنی و تفرقه افکنی است. شاید یکی از دلایلی که دست به این کار زدند این بود که میخواستند ما را بسنجند و ما را در ورطه آزمایش قرار دهند که الحمدلله تیرشان به خطا رفت. اما من روزی که سربازها آزاد شدند خدا را شکر کردم این چهار خانواده میتوانند عزیزانشان را دوباره ببینند.
وصیتنامهای از ایشان در دست است؟
جمشید وصیتنامه کتبی ندارد، اما انسان ولایتمداری بود و روی حجاب تأکید زیادی داشت.
شما بعد از بازگشت پیکر دیداری هم با امام خامنهای داشتید، از آن دیدار بگویید. چقدر این دیدار باعث تسلی خاطر شما شد؟
وقتی با من تماس گرفتند و گفتند قرار است دیداری با حضرت آقا داشته باشم، خیلی خوشحال شدم. بزرگترین آرزویم دیدار با ایشان بود. حال آن لحظاتم وصف نشدنی است، اما در این دیدار جای جمشیدم خالی بود، خیلی دوست داشتم با همسرم به این دیدار مشرف شوم. هر چند شهدا زندهاند و ایمان دارم که ایشان آن لحظه حضور داشتند.
رهبری در جریان روند اسارت و شهادت همسرتان بودند؟
بله، مگر میشود رهبرمان از حال سربازان کشورش بیخبر باشند. زمانی که به دیدار ایشان رفتم از حادثهها و اتفاقات آن زمان گفتند که هرلحظه در جریان روند اتفاقات بودند. البته من یک هفته بعد از اسارت جمشید خواب آقا را دیدم. خواب دیدم همسرم جلوی پای ایشان زانو زده است و دست چپ ایشان را میبوسد. رهبر هم دست راستشان را روی سر همسرم کشیدند. این خواب برای من که شرایط مساعدی نداشتم بهترین تسلی بود.
در پایان اگر صحبت خاصی دارید بفرمایید.
من از همه جوانان و نوجوانان کشور میخواهم پشتیبان ولایت فقیه باشند. همان توصیهای که شهدا و امام شهدا بارها و بارها به آن تأکید کردند. از همه خواهران عزیز کشورم هم میخواهم به حجابشان اهمیت دهند. در پایان میخواهم از تنها ثمره زندگیام، امیدرضا برایتان بگویم. پسرم خیلی مشتاق است که همه چیز را درباره پدرش بداند. میگوید خیلی دلم میخواست بابایم را ببینم.ای کاش دیرتر شهید میشد. امروز امیدرضا هفت سال دارد و هر روز چشم انتظار آمدن پدرش است که بیاید و ما را به خانه خودمان ببرد. با حذف این جنایتکاران و تروریستها از روی زمین کمتر همسری بیاسطوره و کمتر امیدرضایی یتیم میشود. انشاءالله.