سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: در شرف جدایی بودند. حرفهایشان را زده و قرارشان را برای روز دادگاه تعیین کرده بودند. دست دخترش را گرفت و با یک چمدان از خانهای که برایش با جهنم فرقی نداشت بیرون زد. جایی جز خانه پدر امن نبود. با اولین پرواز راهی کرمانشاه شدند و برادرش برای استقبال آمد. عادت نداشت از مشکلاتش بگوید، مثل همه آدمهای روشنفکری که طلاق را راه منطقی برای اتمام یک رابطه میدانند. یک هفته تا دادگاه مانده بود. هر دو اصرار به جدایی داشتند، اما هر دو توی تنهایی خود، مردد بودند. یک غرور احمقانه نمیگذاشت زندگی کنند و عیبهای خود را در آینه ببینند. سمیرا حال خوشی نداشت و حرف نزده میشد فهمید تنها آمدنش به کرمانشاه بیدلیل نیست. چند روزی ماند، اما طاقت سؤال و جوابهای خانواده را نداشت. اما و اگرهای مادر کلافهاش کرده بود. میخواست تنها باشد. میخواست بیشتر فکر کند. دخترش را برداشت و راهی سر پل ذهاب شد. خانه مادربزرگش آنجا بود. ماشین برادرش را برداشته بود و تنها با یک دختر پنج ساله زده بود میان جادهای تاریک و ترسناک در دل پاییزی سرد! خانه قدیمی مادربزرگ با آن استکانهای گلدار چای، حالش را خوب و مجراهای مغزش را مثل یک بخور تمام عیار باز میکرد.
امید هم دل توی دلش نبود. دوری دخترش آزارش میداد. زنش را دوست داشت، اما خودخواهیهایش را نه! توی تنهایی مردانهاش مقابل تلویزیون خوابش برده بود که خبر بهتآور زلزله تکانش داد. مثل برق از جا پرید و مثل باد خودش را به گوشی رساند. همه خطوط اشغال بود. فقط اشک بود که میریخت. طلاق فراموشش شد. آن لحظه فقط دلش میخواست همسر و دخترش زنده و خوب باشند. نفهمید به چه سرعتی جاده را درنوردید و هنوز آفتاب بالا نیامده کرمانشاه بود. خداخدا میکرد دخترک در را برایش باز کند، اما او نبود. مادرش هم نبود. با اشکی به پهنای صورت از او استقبال شد و مادری که ضجه میزد دخترش را به او بازگرداند. با دوست امدادگرش راهی سر پل ذهاب شد. تمام مدت فقط یک آرزو داشت آن هم زنده بودنشان بود.
رفت و برای رسیدن به دخترکش جنازهها را رد کرد و با دوست امدادگرش چند نفری را از زیر آوارها بیرون کشید، اما هنوز دلش پیش زن و فرزند بود. جنازه مادربزرگ را هرطور بود پیدا کرد، اما خبری از آن دو نبود. هر لحظه دلشورهاش افزونتر میشد. نمیدانست چه کند. دستپاچه و هراسان مثل همه آدمهای گنگی که در بهت دنبال چیزی یا کسی میگشتند. تمام زندگیها زیر خاک بود و او دنبال یک زندگی نیمهکاره و ترک برداشته که حالا دلش برای همان ترکها تنگ بود.
وقتی آنها را زخمی و خونآلود توی بیمارستان دید سجده شکر بهجا آورد و احضاریه را همان جا پاره کرد. او فکرش را هم نمیکرد زلزله هفت ریشتری بتواند چیزی را هم درست کند! چیزی مانند زندگی!