سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: این کتاب و زندگینامه که «مجید بربری» نام دارد، به قلم کبری خدابخش دهقی نوشته شده است. کتاب با خاطرات ۲۱ دیماه سال ۹۴ آغاز میشود؛ زمانی که تعدادی از نیروها در خانطومان شهید شدهاند و تعدادی دیگر در محاصره هستند، در واقع این بخش از کتاب روایتگر ساعات پایانی حیات شهید قربانخانی است. خدابخش دهقی تلاش کرده تا با نثری داستانی، شخصیت این شهید جوان را به مخاطب معرفی کند. بخشهایی از این کتاب در آستانه برگزاری جشن ۲۰ هزار نسخهای این اثر را میتوانید در ادامه بخوانید:
ساعت سه چهار بعد از ظهر، دود و مه غلیظی همهجا را فراگرفته بود. نمنم باران، سوز سرما را چندین برابر میکرد. بوی خون و خاک، کمکم به مشام میرسید. پای هرکدام از سنگرهای کوچک یکمتری که با تکههای سنگ ساختهاند، بیستسی متر گود بود. مجید روی تپهای نزدیک یکی از سنگرها، آرام و بیحرکت خواب بود، نه، خواب نه، چیزی شبیه خواب. در تمام روزهای قدکشیدنش، شاید اولینبار بود که آرام و بیحرکت و بدون جنبوجوش، دیده میشد. دستها و صورتش گلی بود. انگشتری را که شب قبل، از حسین امیدواری گرفته بود، هنوز توی انگشت داشت.
صدای شلیک تیرها و انفجار نارنجکها، همچنان فضای آسمان را پر میکرد. از رگبار تیرها، بدجوری گوش آدم تیر میکشید. صدا به صدا نمیرسید. همهمه بیسیمهای رهاشده و بیصاحب، از جایجای دشت میآمد: «بچهها عقبنشینی کنید، بکشید عقب!» کسی نمیتوانست مجید را حرکت بدهد. کاجهای سبز و زیتونهای خشک دشت، کمکم خیس باران میشدند. ۱۳ نفر از بچهها شهید شده بودند و چند نفری هم مجروح. مرتضی کریمی با آن بدن ارباً اربا، یکتنه عاشورایی بهپا کرده بود. برای خیلیها از قبل روشن بود که مجید و چندتا از بچهها، فردایی نخواهند داشت. این را از چهره و آرامش شب آخرشان، حدس زده بودند... و همینطور هم شد.
صدای قلقل قلیان به گوش میرسید و بوی تنباکوی میوهای، شامه را تحریک میکرد. جماعت روی تختهای دو سه نفره، با چای و قلیان مشغول بودند. گاهی دود تنباکو، از تختی بالا میرفت، چرخی میزد و لحظهای دیگر، در فضای قهوهخانه محو میشد. اینجا برای مجید ناآشنا نبود. بیشتر شبها و روزهای جوانیاش را با دوست و آشنا، روی همین تخت گذرانده بود. مجید از راه رسید. دفتر و خودکاری در دستش بود با بیشتر آنهایی که جابهجا روی تختها نشسته بودند، سلام و علیک داشت. بعضیها برای مجید پا میشدند و برایش جا باز میکردند. یکی دو نفری هم، نی قلیان را بهسمتش گرفتند و تعارف کردند.