محمدحسنین هیکل روزنامهنگار و تحلیلگر نامدار مصری، در دوران اوجگیری نهضت ملی ایران و به طور مشخصتر پس از اعدام سپهبد حاجیعلی رزمآرا توسط شهید استاد خلیل طهماسبی، به ایران سفر کرد و به ثبت وقایع سیاسی کشور و حالات رجال سیاسی آن دوره پرداخت. او پس از بازگشت به مصر، مجموعهای از مشاهدات خویش را در کتاب ایران فوق البرکان (ایران کوه آتشفشان) منتشر کرد. همانگونه که در خوانش تحلیلی این متن روشن خواهد شد، هیکل بیانی داستانی دارد و حتی در سخنان او اغراقهایی نیز دیده میشود، اما خمیرمایه اصلی گفتههای او، وقایع ایرانِِ آن روز است و از واقعیت سرچشمه میگیرد. در نوشتاری که از نظر میگذرانید، دیدگاههای هیکل درباره محمدرضا پهلوی، در دهه آغازین سلطنت وی مورد خوانش و تحلیل قرار گرفته است. درباره شاه، دیدگاهی بر آن است که او پس از ۲۸ مرداد به ورطه قانونشکنی و اختناقآفرینی سقوط کرد، اما از توصیفات هیکل چنین برمیآید که او از آغاز سلطنت چنین تمایلاتی داشته و تنها پس از کودتا، زمینه را برای تحقق آن مساعد دیده است. در ادامه این نوشتار نیز، تحلیلی از خصال و شرایط آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی از منظر حسنین هیکل آمده که میتواند خواننده را به مقایسه سوق دهد و حالات رهبر روحانی نهضت ملی ایران را بیشتر نمایان سازد. امید میبریم که انتشار این سند ارجمند تاریخی در سالروز قیام ملی ۳۰ تیر ۱۳۳۱، برای نسل جوان و علاقهمندان به تاریخ معاصر ایران مفید آید.
از خدمت در طویله تا پادشاهی بر ایران
محمد حسنین هیکل در طول مدت اقامت در ایران در دوران اوجگیری نهضت ملی، توانست به بسیاری از اطلاعات آشکار و پنهان سیاست در کشورمان دست یابد. از جمله مصادیق این احاطه و اطلاع، نکاتی است که در «ایران فوق البرکان» درباره خاندان پهلوی، شاه وقت و شخصیت او ذکر کرده است. او پیشینه شغلی رضاخان و نیز بلاتکلیفی و دستپاچگی فرزندش برای حفظ میراث پدر را به درستی تشریح کرده است. او بر خلاف عدهای که امریکانیسم نظری و عملی شاه را به پس از مرداد ۳۲ حوالت میدهند، آن را در رفتارهای شاه از شهریور ۲۰ به بعد رصد میکند. او در این باره نوشته است: «در وسط این توفانهای حائل که در تهران میپیچید، جوانی در ۳۲ سالگی میخواهد این توفانهای بنیانبرانداز را آرام کند و تاج او در سر و تخت سلطنت در زیر پایش باشد. این جوان که محمدرضا پهلوی نام دارد، عقدهای او را آزار میدهد و آن عقده این است که نمیخواهد وسیله از بین رفتن تاج و تختی باشد که پدرش با هزار زحمت آن را برای خانواده پهلوی فراهم کرده است. پدرش رضا پهلوی، زندگی خود را در دوران قاجار از نوکری در طویله آغاز کرد و سپس از قزاقی و نایبی و بالاتر به مقام وزارت جنگ رسید و بعد به تخت سلطنت حمله کرده و آن را تصاحب کرد و زمانی که محمدرضا در این خانواده متولد شد، پدرش یک قزاق عادی بود و خاطره آن، آن دوره فقر سیاه، همیشه بر جبهه این خانواده، یعنی خانواده اصطبل، سایه میانداخت. محمدرضا میخواست به هر قیمتی که باشد، تاج و تخت موروثی را حفظ کند به همین دلیل بود که او هیچ نصیحتی را از هیچ مستشار خارجی رد نمیکرد و در اجرای توصیههای آنها هیچ تردیدی بهخود راه نمیداد. همچنین به همین دلیل بود که اقدامات او همیشه متناقض بود و تصمیماتش، به همدیگر شباهت نداشت. اقدامات دیروز شاه با امروزش و امروزش با فردا، بلکه کارهای صبح او با سخنان عصر او، یکسان نبود و سر این، همان تعدد مستشار و اختلاف مسیر آنها بود. مثلاً انگلیس میگفت: تو پادشاه هستی و تو حاکم این سرزمینی و ملت تو نادان و جاهل هستند، تو باید آینده مملکت را بسازی، برو جلو و نترس ما پشت سر تو هستیم، این مجلس که با تو همکاری نمیکند و بلکه مقابل تو قرار گرفته برای چه بماند؟ برای چه این مرد آیتالله کاشانی جلوی تو ایستاده، که گویا او پادشاه است نه تو، مجلس را منحل کن و آیتالله را دستگیر کن و حکومت نظامی را اعلام کن تا کارها درست شود. شاه در آستانه بهکار بستن این توصیه بود که امریکا شنیده و دخالت کرد، نصایح امریکا در این جملهها، خلاصه میشد: انحلال مجلس کار خطرناکی است و این کار با اصول دموکراسی وفق نمیدهد، چرا مجلس را منحل کنی وقتی که میتوانی با اعضای مجلس طرح دوستی بریزی و آنها را در کنار خود قرار بدهی و چرا آیتالله را دستگیر کنی با او اظهار دوستی و استمالت کن تا این که تکیهگاه تخت تو باشد.
شاه رئیس مجلس را نزد خود خواست تا در طول بحران، در کنار او قرار بگیرند ولی این برای دوستی شاه با مجلس کفایت نکرد و جلسهای در مجلس نبود مگر اینکه در آن، حملات شدیدی از سوی وکلا به شاه و خواهرش میشد و بلکه این حملات از شاه و خواهرش تجاوز نموده و به قبر پدرش نیز میرسید و کراراً اسم رضاشاه توأم با جملات ظالم و خونخوار و سفاک در زیر سقف پارلمان شنیده میشد. سپس شاه خواست از آیتالله استمالت کند و نماینده خود را نزد آیتالله- که دچار کسالتی شده بود- فرستاد. فرستاده شاه را مجبور کردند که در حال خم و روی دو زانوی خود بهحضور آیتالله برسد و از آن بالاتر این بود که آیتالله به او گفت: راست است که میگویند شاه به صحت من علاقهمند است؟ نماینده شاه گفت: بلی اهمیت اعلیحضرت نسبت به شما به این حد رسیده است که مرا فرستاده تا بهترین آرزوهای قلبی او را به شما ابلاغ کنم. آیتالله با تندی جواب داد: اگر اینطور باشد پس چرا خودش با پای خود به عیادت من نمیآید؟! بعد از اینکه شاه از این تلاشها نتیجهای نگرفت، مصمم شد تا افکار عمومی را به نفع خود تغییر دهد. در مصاحبهای که با شاه داشتم، او میگفت: پدرم تمام مایملک خود را برای من گذاشت که شامل یک چهارم زمینهای مزروعی ایران بود. او این ثروت را برای بقای عظمت و جلالت تاج و تخت پهلوی مقرر کرده بود ولی زمان تغییر کرد و من تصمیم دارم این زمینها را به بهای ارزان، در اختیار دهقانان قرار دهم!... و شاه تصمیم گرفت املاک پهلوی را بین رعیت تقسیم کند و از ثروتمندان نیز خواست از مقداری از زمینهای خود به نفع دهقانان صرف نظر کنند، اما شاه در این راه نیز موفق نشد و نه تنها از موافقت ثروتمندان برخوردار نشد بلکه از عاطفه فقرا نیز محروم گردید، زیرا آنها میگفتند این اراضی که شاه آن را به دهقانان میدهد، از پدر خود به ارث برده، و پدر او نوکر طویله بود، پس این ثروت را از کجا آورده، آیا غیر این است که از اموال مردم غارت کرده؟ لذا محمدرضا هم کاری نکرده، قسمتی از مظالم پدرش را به صاحبانش پس داده است».
شاه در لباس گاوچرانی!
همانگونه که اشارت رفت، شاه به دلایلی- که ذکر آن مجالی دیگر میطلبد- از آغاز سلطنت خویش سعی کرد تا به امریکاییها نزدیک شود و حامیای غیر از انگلیسیها داشته باشد. اینکه او در مقام قائل شدن تفاوت میان امریکا و انگلیس، تا چه میزان درست یا غلط فکر میکرد، بحثی دیگر است، اما در این میان، مهم آن است که وی در طریق جلب توجه مقامات امریکا و اخذ وام از آنان، به رفتارهایی سخیف تن داد. هیکل در این باره در گزارش خویش آورده است: «اهمیت ایالت متحده به ایران، چیز تازهای است. امریکا در تهران، مسافر حیرتزده و سرگردانی است که به دنبال اهداف پیچیده و مبهمی میگردد و نمیداند بهترین راه برای رسیدن به این اهداف چیست؟ خطوط اصلی اهداف امریکا در تهران بدون شک دو چیز است:
۱- دفاع از خاورمیانه
۲- نفت ایران.
اما دفاع از خاورمیانه؛ امریکا در مقابل آن حیرتزده و سرگردان است و اکثر دیپلماتهای امریکایی که در تهران با آنها ملاقات کردم عقیده دارند برای اینکه ایران را بهصورت مرکز دفاع غرب از کمونیسم دربیاوریم، دیر شده و فرصت از دست رفته است. یک دیپلمات امریکایی میگفت: فایده ندارد، ایران نمیتواند مرکز قدرت غرب برای دفاع باشد ولی نمیتوانیم آن را مثل یک دروازه باز، رها کنیم!... ایالات متحده میخواست امور اقتصادی ایران را بر پایههای ثابت استوار کند و چندین بار اعلام کرد در نظر دارد ایران را با همه وسایل ممکنه تقویت کند، ولو اینکه این کار مستلزم این باشد که امریکا خیابانهای تهران را با دلار فرش کند! ولی این کار از حدود نیت تجاوز نکرد و همه کمک امریکا برای ایران بهرغم کل ادعاها، طبق برنامه اصل چهار (ترومن) بیش از نیم میلیون دلار نبود. در عین حال کارشناسان امریکایی که به عنوان مستشاران فنی برای وزارتخانههای ایران از سوی ایالات متحده تعیین شده بودند، بیش از یک میلیون دلار سالانه برای دولت ایران خرج میتراشیدند و هیچ یک از آنها حاضر نبودند تا به ایران بیایند، مگر اینکه دولت با آنها یک موافقتنامه بابرکت برای سالیان دراز با حقوق کلان امضا کند که با دلار پرداخت شود! مثلاً یکی از آنها میآمد و در یک اداره مشغول میشد بعد از آن سکرتر و دفتر مخصوص دایر میشد و یک ماه نمیگذشت تا اینکه کار این کارشناس وزارت در وزارت میشد یا اینکه وزارتی در بالای وزارت. ایران همه اینها را به خود میپذیرفت و در تب آرزوی وامهای سنگین امریکایی میسوخت و این همان سر واقعی سفر شاه به امریکاست. پادشاه جوان هر کاری که از دستش برمیآمد انجام داد تا وام را برای خود تضمین کند با رئیس ترومن چنان رفتار کرد که تنها سزاوار درگاه خداوند بود! بهخاطر قرض با اعضای کنگره چنان اظهار دوستی کرد که گویا آنها شریکهای خدا بودند! او برای قرض لباس گاوچرانها را پوشید، سوار گردن اسبهای چوبی رنگارنگ چرخو فلک شد، با هنرپیشههای هالیوود عکس انداخت و همه این کارها را برای جلب افکار عمومی امریکا انجام داد و بالاخره به تهران برگشت و آرزوی او همچنان در آسمانها با وامی (حداقل) ۳۰۰ میلیون دلاری پرواز میکرد.»
خاک نعلین آیتالله، یک میلیون بار، از همه سیاستمداران بیشتر شرافت دارد!
نظریهپردازان علم سیاست بر این باورند که فقدان قدرت سیاسی در یک سو از عرصه سیاستورزی، با تجمیع آن در سویی دیگر تلازم دارد. در فاصله زمانی شهریور ۲۰ تا مرداد ۳۲، شاه ایران بهرغم تمام امریکاگرایی و تکاپوی سیاسی، مجموعاً ضعیف بود، چه اینکه که پس از فرار رضاخان، کانونهای قدرت در کشور متنوع شده و پایگاه اجتماعی بسزایی یافته بودند. یکی از این کانونهای شاخص، مرحوم آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی و اطرافیانش بودند که پس از پایان دوره ۲۰ ساله دیکتاتوری پهلوی اول، وزنی وزین در سیاست ایران یافته بودند. محمد حسنین هیکل در دوران اقامت خویش در ایران، چهار بار به دیدار آیتالله کاشانی رفت و بس شیفته شخصیت او شد. وی بعدها در گزارش خویش از ایران، زندگی، زمانه و کارنامه آیتالله را اینگونه به توصیف نشسته است: «صدای آیتالله ابوالقاسم کاشانی در تمام گوشه و کنار جهان میپیچد و او همچنان میغرد: سگهای انگلیس! از کشور ما خارج شوید و نفت ما را رها کنید. رزمآرا که با چهار گلوله از میدان اخراج شد، موقعیت را کاملاً تحت سیطره و نفوذ آیتالله درآورده است. تهران افسانههای گوناگونی از آیتالله نقل میکند. اولین قسمت از سری عجایب، قصه تظاهرات بزرگی بود که آیتالله هنگام بررسی لایحه نفت در مجلس به آن امر کرده بود، سیل جمعیت از طریق خیابانهایی که به میدان بهارستان منتهی میشدند، در حال فریاد زدن و شعار دادن پیش میرفتند. در تهران شایعه شده بود که پلیس در صورت نزدیک شدن جمعیت به پارلمان، دستور دارد که به سوی آنها تیراندازی کند! خبر به آیتالله نیز رسیده بود. ناگهان آیتالله خطاب به پسرش فریاد زد: کفن مرا بیاور! کفن برای ایشان آورده شد. آیتالله بعد از غسل و دو رکعت نماز، کفن را پوشید و با استقبال از مرگ، در پیشاپیش جمعیت به راه افتاد. تودههای عظیم تظاهرکننده با مشاهده کفنپوشی آیتالله، به تل بزرگی از باروت تبدیل شدند و خود آیتالله، چون آتشی در میان باروت قرار گرفت. مردم در خیابانهای تهران با خروشی، چون امواج دریا و مانند قضا و قدر الهی، به سوی پارلمان پیش میرفتند، ولی هنگامی که مردم به محل پارلمان رسیدند، ناگاه، افراد پلیس که در بالای ساختمان مجلس بودند، مواضع خود را ترک کردند، زیرا طبق دستوری از کاخ «مرمر» گفته شد که در مقابل آیتالله مقاومت نکنید.
دشمنی سرسختانه آیتالله کاشانی با انگلیس مشهود است. در سال ۱۹۴۱ که رشید عالی گیلانی در عراق، علیه استعمار انگلیس قیام کرد، پشتوانه معنوی انقلاب وی، آیتالله کاشانی بود. مثلثی که در آن زمان بر بغداد حکومت میراند، عبارت بود از رشید عالی گیلانی: رهبر انقلاب، حاج امینالحسینی: مفتی اعظم قدس و آیتالله کاشانی: رهبر نیرومند شیعه. انقلاب گیلانی در برابر انگلیس با شکست مواجه شد و آیتالله کاشانی در کنار همرزمانش، گیلانی و حسینی، از مرز عراق به سلامت وارد ایران شدند، ولی زمانی که انگلیسیها وارد تهران شدند، اولین کارشان این بود که منزل آیتالله را به وسیله تانکها و زرهپوشهای خود محاصره و سپس وی را به خارج از ایران تبعید کنند. آیتالله، لبنان را برای تبعید پذیرفت تا زیاد از میهن خود دور نباشد و بتواند مسائل ایران را پیگیری کند و همین نکته، راز پیروزی او در انتخابات است. آری! او در تبعید بود، ولی در تهران به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب شد! و اکنون دیگر مفهومی نداشت کسی که به نمایندگی مجلس انتخاب شده است، در تبعید بماند، لذا دولت، با عزت و احترام از ایشان دعوت کرد که به وطن خود بازگردد. نفوذ معنوی آیتالله کاشانی در قلبهای مردم بود و نفوذ مادی وی، اموال همه مردم شیعه بود که داوطلبانه، یک پنجم درآمد سالانه خود را به عنوان «خمس» به ایشان تقدیم میکردند و نیروی انسانی ایشان، همه طلاب علوم دینی حوزههای علمیه نجف و قم و دیگر حوزههای شهرهای ایران بودند و البته خطبا و وعاظ و ائمه مساجد هم در همه جا، ثناگوی آیتالله و مدافع وی بودند. بدین ترتیب، آیتالله بر همه مردم کوچه و بازار سیطره کامل داشت، ولی او میخواست بر پارلمان و افکار آگاهان که در اختیار پارلمان بودند، نیز مسلط شود تا بتواند اهداف نهضت خود را بدون مقاومت مؤثری اجرا کند، از این رو، فراکسیون جبهه ملی در مجلس به وجود آمد که اکثر اعضای آن از فارغالتحصیلان دانشگاه «سوربن» بودند و همه آنها به ریاست دکتر محمد مصدق، زیر پرچم آیتالله کاشانی گرد آمدند و رهبری آیتالله را از جان و دل پذیرفتند. وقتی که دیپلمات برجسته انگلیس، لرد ونسینارت در مجلس لردهای انگلیس در سخنانی به آیتالله حمله کرد، به دنبال او وزیر خارجه انگلیس درباره آیتالله گفت: این تحریککننده تروریست، عامل اصلی حوادث فاجعهآمیز ایران است! به دنبال این اظهارات، نمایندگان مجلس شورای ملی، آیتالله را به ریاست مجلس انتخاب کردند تا این رفتار شکستی برای انگلیس و یک پیروزی برای آیتالله باشد. یکی از نمایندگان مجلس به نام دکتر بقایی، در نطق خود علیه انگلیس گفت: خاک نعلین آیتالله، یک میلیون بار از کلههای همه سیاستمداران بیشتر شرافت دارد... یکی دیگر از عوامل نفوذ آیتالله کاشانی، جمعیت فدائیان اسلام است. اگر آیتالله نتواند از نفوذ معنوی بهرهمند شود، از نفوذ ملی خود، یعنی زبان خطبا و ائمه جماعت استفاده میکند و اگر از آن نیز ناامید شود، به نفوذ سیاسی خود در مجلس ملی تکیه میکند و اگر از آن هم نتیجهای نگیرد، از قدرت مادی خود که ریشه در اموال ایشان دارد، استفاده میکند و اگر آن نیز مؤثر نباشد، همه آن قدرتها را به کناری مینهد و آخرین سخن را به فدائیان اسلام میسپارد. فدائیان اسلام چگونه سخن میگویند؟ سخن آنان، از گلولههای سربی است! و جملههای آنان را رگبار مسلسلها مینگارند!»