حسين كشتكار
مامان صدايم كرد:« محمود هنوز نرفتي هندونه بگيري؟ مگه بابا نگفت زود برو بخر. اينقدر اين دست اون دست ميكني تا هر چي هندونه خوبه تموم بشه.» بعد ادامه داد:
« پول خريد هندونه رو از بابات گرفتي؟» گفتم:« بله 25 هزار تومن بهم داد. نترس مامان وقتي از مدرسه برگشتم ميخرم.» عصر كه از مدرسه برگشتم قبل از رفتن به خانه، به ميوه فروشي رفتم. ديدم برخلاف هميشه كه مغازه اين موقع از روز اغلب سه ، چهار نفر بيشتر مشتري نداشت، به حدي شلوغ است كه جلوي غرفه هندوانه، مشتريها صف طولاني كشيدهاند. خريدارها يكي يكي به نوبت هندوانهاي بر ميداشتند و با سبك سنگين كردن هندوانه وقتي احساس ميكردند هندوانه شيرين و آبدار است براي پرداخت پول به پاي صندوق ميرفتند.
در صف ايستادم تا نوبتم شود. من كه تجربهاي در تشخيص هندوانه خوب نداشتم به مرد ميانسالي كه جلويم ايستاده بود ،گفتم:«آقا هندونه خوب چه جوريه؟» مرد برگشت و گفت:« چه جوريه؟ خب معلومه ديگه هندونه خوب شيرين، قرمز ، ترد و آبداره.» گفتم: «ميدونم. منظورم اينه كه چه جوري ميشه اين هندونه رو تشخيص داد كه ترد و شيرين و آبدار باشه. از كجا ميشه فهميد؟» مرد كه نوبتش شده بود يك هندوانه برداشت و همانطور كه هندوانه را نگاه ميكرد و ميچرخاند چند بار با كف دست به هندوانه زد وگفت:
تشخيص هندونه كار آسوني نيست. يه كم مهارت ميخواد. بايد دستت بياد تا بدوني چه هندونهاي آبدار و شيرينه.» گفتم:«يه خواهشي دارم.» مرد كه انگار فهميده بود چه درخواستي دارم بدون اينكه من ادامه دهم فوراً يك هندوانه برداشت و سبك سنگين كرد و با دست چند بار زد و گفت:« البته ظاهراً اينم خوبه.» تشكر كردم و هندوانه را از دستش گرفتم. پاي صندوق، متصدي وقتي هندوانه را از من گرفت و در ترازو گذاشت، گفت:« ميشه20 تومن.» گفتم:«چند؟مگه كيلوچنده؟» متصدي كه يك مرد حدوداً40 ساله بود گفت: «ميخواي چند باشه؟ اوناهاش قيمتو اونجا زديم خودت ببين چنده؟» به مقواي بزرگي كه روي ديوار بالاي هندوانهها چسبانده شده بود نگاه كردم:« هندوانه شب يلدا كيلويي2هزارتومن.» پول را كه به متصدي دادم گفتم: « باشه ولي خيلي گرونهها. من آخرين بار كه خريدم يكماه پيش بود كه كيلويي 700تومن بود.» مرد گفت: « بله اون هندونه يكماه پيش بود ولي الان اين هندونهها مخصوص شب يلداست كه ديروز آورديم ولي اگه از اون هندونهها بخواي چندتايي مونده كه 700 حساب ميكنم و اگه همه شو برداري بهت ميدم كيلويي 500 تومن.» گفتم:« نه خيلي ممنون همينو بر ميدارم.» هندوانه را در كيسه نايلوني گذاشتم و از مغازه بيرون آمدم. سوز هواتا استخوانهايم نفوذ ميكرد. هنوز چند قدم دور نشده بودم كه دختركي حدوداً 10 ساله با لباسي رنگ و رو رفته و كهنه، جلوم سبز شد. چند پاكت در دستش بود. گفت:« يه فال از من ميخري؟»
گفتم: « اسمت چيه؟» گفت: « يلدا.» گفتم:«پدرت چي كاره است؟» سرش را پايين انداخت و گفت:«پدرم به رحمت خدا رفته و من و مادرم جز فال فروشي راه درآمد ديگهاي نداريم . من و مامان و دوتا برادر و دوتا خواهر تو خونه اجارهاي در محله پايين شهر زندگي ميكنيم. بعضي شبها فقط با نان خشك و خالي شب رو تا صبح ميگذرونيم.» بعد اشاره كرد به هندوانهاي كه دست من بود وگفت:«تابسون اومد ما حتي رنگ يك ميوه تابستوني رو هم نديديم.»
حرف دختر كه تمام شد، خيلي دلم سوخت. موقع رفتن هنوز چند قدم از من دور نشده بود كه صدايش كردم. جلو رفتم و هندوانهاي را كه خريده بودم به او دادم. دختركه انگار توقع چنين كاري را نداشت، گفت:« من گدا نيستم.» گفتم:« من نگفتم گدايي. خواستم امشب كه شب يلداست اين هندونه رو به تو و خونوادت هديه كنم.» دختر گفت:« آخه خودتون چي، مگه...» نگذاشتم حرفش تمام شود، گفتم:« مهم نيست ميرم الان يكي ديگه ميخرم.» به سمت ميوه فروشي راه افتادم. نگاه به جيبم كردم ديدم از 25 هزار توماني كه پدر داده بود فقط 5 هزار تومانش مانده است. حساب كردم ديدم با اين پول فقط ميتوانم يك هندوانه حدوداً دو كيلويي بخرم. درحالي كه كوچكترين هندوانهها حدوداً بالاي پنج،شش كيلو بودند. نميدانستم چه كنم. نميشد دست خالي به خانه برگردم. به ياد حرف متصدي فروش افتادم. فكري به ذهنم رسيد. جلو رفتم و گفتم: «اون هندونههاي ديگتون كجاست؟ »مرد با تعجب گفت: « هندونههاي ديگه كدومه؟» گفتم:
« همين ده،بيست دقيقه پيش كه ازتون هندونه خريدم گفتين يه چنتايي از هندونههاي كيلويي 700 تومن دارين. همونايي كه گفتين اگه يكجا بخرم كيلويي 500 تومن ميدين يادتونه؟ مرد اشاره به محل هندوانهها كرد وگفت:« آهان. همه شو ميخواي. اوناهاش. اون گوشه مغازه كنار گونيهاي سيب زمينيه.» گفتم:« نه يكي بيشتر نميخوام .همون 700 حساب كنين...»
شب همه اعضاي خانواده جمع شده بوديم. پس از اينكه پدربزرگ چند آيه از قران خواند قرآن را بوسيد و گوشهاي گذاشت. بعد ديوان حافظ را به دست گرفت و گفت: « حالا بريم سراغ فال حافظ.» مادر هندوانه و چاقويي را آورد و به دست پدر داد و گفت: « آقا جون صبر كنيد. همزمانكه آقا ناصر هندونه روقاچ ميزنه شما هم فال را بگيريد ببينيم هندوانه شب چله محمود چطوري از آب در مياد.» وقتي بابا با چاقو هندوانه را نصف كرد صداي خنده همه بلند شد. بر خلاف رنگ و روي ظاهر هندوانه، درونش پر شده بود از محتويات پلاسيده. بوي بدي فضا را پر كرد. مادر همانطور كه هندوانه را از اتاق بيرون ميبرد،گفت: «محمود صبح نگفتم زود برو ميوه فروشي؟گذاشتي هرچه هندونه خوب بوده مشتريا بردن گنديدههاش نصيب ما شد.» پدربزرگ كه ديد من از خجالت سرم را پايين انداختهام براي دلداريام گفت:« عيبي نداره پسرم پيش مياد ديگه. تجربه ميشه. از قديم گفتن از هندونه در بسته انتظاري نيست. آن شب يلداي ما، بيهندوانه سپري شد اما از ته قلب خوشحال بودم كه باعث شيريني كام خانوادهاي فقير شدم.»