کد خبر: 874167
تاریخ انتشار: ۰۹ مهر ۱۳۹۶ - ۲۱:۰۶
مراسم عزاداري تازه تموم شده بود. موقع بيرون اومدن از حسينيه توي صف طولاني نذري ايستاده بودم تا نوبتم بشه.
حسين كشتكار

مراسم عزاداري تازه تموم شده بود. موقع بيرون اومدن از حسينيه توي صف طولاني نذري ايستاده بودم تا نوبتم بشه. بوي غذا فضا رو پر كرده بود. با خودم گفتم: قيمه ظهر عاشورا!
واقعاً چه رازي تو اين ماه وجود داره؟ چه نيرويي مردم ما رو تو سرما و گرما، با وجود اين همه مشغله كاري،  به كوچه و خيابونا و مجالس عزاداري ميكشونه؟ چه رازي تو دسته‌هاي سينه‌زني و زنجيرزني وجود داره كه حتي بچه‌هاي كوچيك پنج شش ساله‌رو چنان جذب ميكنه كه پدر و مادرشونو مجبور به خريد زنجير كوچيكي ميكنن تا براي امامي كه چندان شناختي ازش ندارن زنجير بزنن؟ چه رازي تو قيمه ظهر عاشورا پنهونه كه همه سعي دارن هر طور شده نذري امام حسين(ع) نصيبشون بشه؟ همانطور كه تو صف ايستاده بودم ظرفي رو كه از خانه آورده بودم دست به دست كردم. صف به آرامي حركت ميكرد و روبه‌روي ما هم صف مخصوص خانم‌ها قرار داشت. چند ديگ بزرگ غذا  وسط حياط حسينيه زير سقف چادري خودنمايي ميكرد. چند نفر از خادماي حسينيه سخت مشغول تقسيم غذا بودن. يك نفر ظرف‌ها رو از مردم ميگرفت و به دست كسي كه با لباس مخصوص كفگير به دست برنج رو داخل ظرف ميريخت، ميگرفت و بعد ظرف برنج رو به دست كسي كه قيمه رو روي برنج مي‌ريخت ميداد و دوباره به صاحب ظرف برميگردوند و بعد از صف خانم‌ها يه ظرف ميگرفت و همين طور يك در ميان از هر دو صف ظرف خالي ميگرفت و در عرض چند ثانيه ظرف پر تحويلشون ميداد. همانطور كه دسته ظرف رو تو دستام جابجا كردم ياد سفارش مادرم افتادم كه موقع اومدن به مراسم تأكيد داشت بعد از عزاداري زود برم تو صف و تا غذا تموم نشده حتماً غذاي نذري بگيرم. مادرم اعتقاد عجيبي به نذري امام حسين (ع) داشت. اون هميشه مي‌گفت: «غذاي متبرك امام حسين (ع) موجب شفاي هر مريضيه.» اما اين بار خيلي تأكيد داشت دست خالي بر نگردم. دليل اصرارش هم مريضي پدرم بود. پدر چند ماهي بود كه با بيماري تنگي نفس درگير بود و اين روزها بيماريش تشديد شده بود.
 هنوز دو،سه نفر جلوي من بودن كه آقاي مسئول توزيع در حاليكه كفگير رو به بدنه ديگ ميزد، گفت:«غذا براي چند نفر ديگه نيست لطفاً بيخود منتظر نمونين.» نوبت من كه رسيد وقتي ظرفمو دادم با صداي بلند گفتم:« آقا ما چهار نفريما» مسئول توزيع يك كفگير غذا داخل ظرفم ريخت و در حاليكه به دستم ميداد، گفت:« هر چند نفر كه باشين اين آخريش بود.شانس آوردي همينم گيرت اومد چون ديگه غذا تموم شد.»جمعيت باقيمانده غير از يك خانم همه متفرق شدند، خانمي تقريباً مسن با التماس ظرفش رو به طرف مرد گرفت و اصرار داشت هر مقدار هم كه شده ظرفش را خالي بر نگرداند. مرد گفت:« مادر! من كه نميخام ببرم خونه. خب اگه بود كه تقديم ميكردم.» زن دوباره التماس كرد و گفت:« پسرم خير ببيني كلي وقته وايسادم. من تو زندگي براي هيچي اين جور التماس كسي نميكنم. نه آدم شكمويي هستم و نه فقير. دستم به دهنم ميرسه اما اين غذا قضيه‌اش فرق ميكنه. يه ذره هم كه شده بده ميخام براي مريض ببرم.» مرد كه ظاهراً حوصله بگومگو نداشت ديگ خالي رو برگردوند تا داخل ديگ رو نشان بده وگفت:« ببين اگه چيزي توي اين ديگ هست همش مال شما. هيچي نيست. ته ديگش رو هم همون اول روي غذا تقسيم كرديم.» زن وقتي داخل ديگ رو ديد نااميدانه رو برگردوند و زير لب چيزي گفت و راهش رو گرفت و رفت. من ظرف غذا رو محكم گرفته بودم و سعي داشتم زودتر به خانه برسم. در راه از اينكه نتونسته بودم به اندازه همه اعضاي خانواده غذا بگيرم ناراحت بودم اما از طرفي هم خوشحال بودم كه حداقل دست خالي به خونه نميرفتم. چند قدم كه از حسينيه دور شدم متوجه شدم در ظرف را همراه خودم نياوردم. فوراً برگشتم به سمت حسينيه كه ديدم همون زن از پشت سرم مياد. زن كه متوجه من شد احساس كرد من قصد دارم ظرف غذا رو به اون بدم فوراً دستاش رو جلوم گرفت و گفت:« نه مادر خير ببيني من راضي نيستم.ببر نوش جان خودت لابد قسمت ما نبوده ديگه.» من كه با اين حرف زن غافلگير شده بودم خواستم بگم من به خاطر در غذا برگشتم اما دلم نيومد و به ناچار ظرف غذا رو گرفتم و گفتم:« حالا تعارف نكنين ظرفتونو بدين اگه بخاطر تبرك هم باشه يه قاشقش براي من بسه.» زن كه اصرار من رو ديد فوراً ظرفش رو به طرف من گرفت و گفت:« ان شاءالله امام حسين عوضشو بهت بده. حاجت روا بشي پسرم.اميدوارم هر مشكلي داري به دست با بركت سيدالشهدا حل بشه.» من بيشتر غذا رو در‌ ظرفش ريختم و تنها به اندازه يكي دو قاشق براي خودمون نگه داشتم. زن همينطور كه دعا ميكرد دور شد.
 وقتي  به خانه رسيدم مادر پرسيد:« دست خالي برگشتي؟» گفتم:« دست خالي كه نه ،اما فقط به اندازه يكي دو قاشق تبرك بيشتر روزي‌مان نشد.»
دو،سه روز بعد وقتي مادرم از آزمايشگاه اومد فوراً رفت پيش پدرم و با خوشحالي گفت:« اربعين حسابي رفتي تو خرج.» پدرم گفت:« چيزي شده؟» مادرم برگه آزمايشگاه رو نشون داد و گفت: «ايناهاش جواب آزمايشت اومده.دكترت گفت منفيه.» پدرم گفت: «منفي يعني چي؟» مادرم گفت:« يعني اينكه مشخص شد تو سرطان نداري. تنگي نفست بر اثر دارو و استراحت خوب ميشه. قربون امام حسين(ع) كه روي هيچ كس رو زمين نميندازه. اربعين به در و همسايه قيمه پلو نذري ميدم.» اسم نذري كه اومد بي‌اختيار به ياد اون زن افتادم و دعاهاش.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر