نويسنده: فريده موسوي
شهيد اسدالله جعفري عاشق فوتبال بود. ظهرها ساكش را برميداشت و به زمينهاي خاكي اطراف خط آهن تهران- اهواز ميرفت و عصر، خاكي و عرقكرده به خانه برميگشت اما در يكي از روزهاي آذرماه 1360 يكبار ديگر ساكش را برداشت و به ميدان ديگري رفت؛ ميداني كه بازگشتي در آن نبود. شهيد اسدالله جعفري را زماني بهتر شناختيم كه ساعتي همكلام حوريه جعفري خواهرش شديم. جوان 20 سالهاي كه بهترين بازي عمرش را در گيلانغرب انجام داد و برنده فينال شهادت شد.
خانم جعفري كمي از برادر شهيدتان بگوييد. متولد چه سالي بود؟
برادرم سال 40 به دنيا آمد. پنج سالي از من كوچكتر بود و دوران طفوليتش را خوب به ياد دارم. از وقتي كه شناختمش عاشق فوتبال بود. با وجود مخالفت پدرم به زمينهاي خاكي پشت خط آهن (خط آهن تهران- اهواز) ميرفت و چند ساعت بعد خاكي و عرقكرده به خانه برميگشت. نوجوانيهاي اسدالله، من ازدواج كرده بودم و صاحب خانه و زندگي بودم. برادرم وقتي مخالفتهاي پدرمان را ميديد، ساكش را خانه ما ميگذاشت و از آنجا براي بازي فوتبال ميرفت. از روي عادت قبل از اينكه به خانه بيايد آب برايش داغ ميكردم تا موهاي سرش را بشويد. خدابيامرز موهاي پرپشت و مجعدي داشت.
شهيد جعفري اوايل انقلاب 17 سال داشت، فعاليتهاي انقلابي هم ميكرد؟
آن زمان خيلي از جوانها و نوجوانها فعاليت ميكردند. اسدالله هم يكي از آنها بود. تظاهرات ميرفت، اعلاميه پخش ميكرد و در مواقع لزوم با ديگر جوانهاي محله، در كوچه و خيابان نگهباني ميدادند.
نظامي بود كه به جبهه رفت؟
نه همراه برادر بزرگترمان در مغازه تعميرات تلويزيون كار ميكرد. وقتي جنگ شروع شد، اسدالله در بسيج فعاليت ميكرد. به صورت بسيجي و داوطلب به جبهه رفت. قرار بود بعد از بازگشت از جبهه همراه يكي از دوستانش در نيروي هوايي استخدام شوند. دوست برادرم الان در نيروي هوايي كار ميكند.
پس برادرتان يك بار ديگر ساكش را بست و اين بار به جاي زمين فوتبال به ميدان نبرد رفت.
بله، يك شب دير وقت بود كه زنگ در خانهمان به صدا درآمد. پدرم در را باز كرد و ديد آقايي از مسجد محله آمده و ميگويد پسرتان ثبت نام كرده به جبهه برود. آمدهام ببينم شما رضايت داريد. پدرم مخالفت كرد اما مادرم موافق بود. بابا ميگفت نميخواهم برود و زخم و زيلي به خانه برگردد. سرآخر رضايت داد و گفت برود يا شهيد شود يا سالم برگردد! اسدالله هم ساكش را بست و رفت.
چند بار به جبهه اعزام شد؟
بار اول كه رفت تا 45 روز خبري از او نداشتيم. برادر بزرگمان رفت دنبالش. چند روز بعد هم مادرم زنگ زد و گفت اسدالله مجروح شده. تركش به پشتش خورده بود و ميخواستند از اهواز به تهران منتقلش كنند. اسدالله از بچگي از محيط بيمارستان خوشش نميآمد. به همين خاطر مستقيم از بيمارستان اهواز به خانه آمد و قرار شد در خانه ازش مراقبت كنيم.
بعد از مجروحيتش باز به جبهه برگشت؟
فكر نميكرديم بخواهد برود، اما رفت. در خانه خودم بودم كه مادرم زنگ زد و گفت اسدالله باز عزم رفته كرده. پيشش رفتم و گفتم داداش ديگر نرو، بمان. گفت من دورهام را كامل نكردهام. چند روز باقي مانده را ميروم و بعد انشاءالله استخدام نيروي هوايي ميشوم اما قسمتش بود كه اين رفتنش را بازگشتي نباشد.
با فينال شهادت در كدام جبهه روبهرو شد؟
اسدالله به گيلانغرب اعزام شده بود. همان جا تركش خمپاره به رگ گردنش ميخورد. او را با آمبولانس به عقب منتقل ميكنند كه بين راه آمبولانس هم هدف قرار ميگيرد و برادرم 22 آذرماه 1360 به شهادت ميرسد. وقتي آمد پاهايش ديگر حركت نميكرد. پاهايي كه يك لحظه آرام قرار نداشت و مرتب در زمينهاي خاكي محله به توپ شوت ميزد. اين پاها از زمينهاي خاكي جنوب تهران به خاكهاي جنوب و غرب كشور رفتند و همان جا از حركت ايستادند. پيكر برادرم را در قطعه 24 بهشت زهرا(س) دفن كرديم.
فرازي از وصيتنامه شهيد
پدر و مادرم مرا ببخشيد كه نتوانستم جواب زحماتي كه برايم كشيده بوديد را بدهم و تنها ميتوانم بگويم شما با لطف و مهربانيتان مرا با نان حلال بزرگ كرديد. سر مزارم بياييد و فاتحه و دعا بخوانيد. شما خواهران و برادرانم مرا فراموش نكنيد. نماز را هميشه سر وقت بخوانيد و حجابتان را رعايت كنيد. با رفتن من، شما راهم را ادامه دهيد... پيرو ولايت فقيه باشيد.