نویسنده: مريم كمالينژاد
هر شب غر ميزدم كه كاش زودتر تمام شود. خونسردي مجيد حالم را خرابتر ميكرد. بيخيال لم ميداد گوشه مبل و با يك لبخند پت و پهن جواب ميداد: «چرا بابا؟! سخت ميگيريا! تموم شه كه چي بشه؟»
و من همانطور كه پوست تخمههاي سرريز شده از بشقابها را از روي فرش جمع ميكردم با حرص ميگفتم:«بله! براي شما معلومه كه خوبه، من بيچاره از كت و كول افتادم بس كه مهمون داري كردم» و مجيد ريشخندم ميكرد كه «عروس خانم، قشنگ معلومه تا امسال تنها چيزي كه جا به جا كردي كتاب و دفتر بوده! نازنازي هستي ديگه وگرنه مگه چندتا مهمون خونه ما اومدن؟»
راست ميگفت. عيد اول ازدواجمان بود و هفته اول كه اصلاً مهمان نداشتيم، هفته دوم هم تك و توك فاميل و خواهر و برادرها بهمان سر زدند. حالا مجيد به رويم هم نميآورد اما در مهمانداري حسابي هم كمك حالم بود. اما خسته شده بودم. از حجم آدمهايي كه هر روز ميديدم و تنهايي و خلوتي كه در مجرديام داشتم و مسئوليتي كه روي دوشم بود، خسته و نالان بودم. هنوز عادت نكرده بودم و زيادي سخت ميگرفتم. از طرفي هم «امتحان جامع» در پيش بود و خيلي روي تعطيلات عيد براي درس خواندن حساب كرده بودم كه نشد.
بشقابها را گذاشتم توي سينك و بلند گفتم: «من تا امتحان جامع دست به سياه و سفيد نميزنم» مجيد بلندتر خنديد و گفت: «فداي سرت، خودم هواتُ دارم.» نميدانم چه مرگم بود كه هر چه ميگفت، لجم درميآمد، حتي وقتي اظهار همراهي ميكرد.
تعطيلات كه تمام شد نشستم پاي درس خواندن، از همان صبح روز چهاردهم، دفتر و كتابها را ريختم دورم و روزي 12-10 ساعت درس خواندم و باز هم انگار پيشرفتي حاصل نميشد. درست دو روز قبل از امتحان كه جمعه بود و قرار مرور درسها و جمع بندي و... با خودم داشتم، خانواده مجيد سرزده آمدند خانهمان! از صبح زود شال و كلاه كرده پشت در بودند. مجيد گفت: «اخم و تَخم ممنوع، هر چه ميخواستي بخواني تا الان خواندي، يك امروز را بيخيال شو.» عصباني و درهم بودم. هركاري ميكردم نميتوانستم خودم را جمع و جور كنم و لبخند بزنم. دست آخر هم مادرشوهر و خواهر شوهر تا پايان مهماني در حال رفت و آمد بين آشپزخانه و پذيرايي بودند، پختند و شستند و خوردند و هي اظهار شرمندگي كردند كه چه بدموقع مزاحم درس من شدهاند. لعنت به من كه همه چيز را گذاشتهام براي اين يك ماه آخر.