اثری که هم اینــــک در معرفــی آن سخن میرود، حیات زندهیاد علامه سید محمدحسین طباطبایی را در قالب داستان ریخته و به علاقهمندان عرضه داشته است جوان آنلاین: اثری که هم اینــــک در معرفــی آن سخن میرود، حیات زندهیاد علامه سید محمدحسین طباطبایی را در قالب داستان ریخته و به علاقهمندان عرضه داشته است. این یادمان ازسوی حبیبه جعفریان به نگارش درآمده و انتشارات روایت فتح، آن را روانه بازار کتاب ساخته است. در بخشی از این زندگینامه داستانی، آغازین فصل از اقامت علامه در قم، اینگونه روایت شده است:
«محمدحسین در قم آدمهای کمی را میشناخت که یکی از آنها آیتالله حجت بود. آقایحجت در قم مدرسهای داشت که بعدها به حجتیه معروف شد. اما آن موقع کوچک بود با چند تا حجره که کفاف طلبههایی را که برای درس به قم میآمدند، نمیداد. آقایحجت در کنار این مدرسه قدیمی، چند هزارمتر زمین خریده بود و قصد داشت مدرسه را بزرگ کند و چیزی بسازد، به سبک آن مدرسههای اسلامی قدیم که مسجد محل درس، کتابخانه، سرداب، آب انبار و حجرههای زیاد داشته باشد. نقشههایی که برایش کشیده بودند، چه این جا توی قم و چه آنهایی که از تهران آمده بود، به دلش نمینشست. ماجرا در تمام قم، پیچیده بود. به همین خاطر طلبههای مدرسه، وقتی یک روز صبح شنیدند که سیدی از تبریز آمده و نقشهای کشیده که آقای حجت پسندیدهاند، دلشان میخواست یکجوری سر در بیاورند که او چه طور آدمی است؟ چه شکلی است؟ و تا حالا کجا بوده؟ چند روز بعد، چیزهای عجیبتری شنیدند: سیدی که از تبریز آمده و نقشه ساختمان را کشیده، در ریاضیات، فلسفه، فقه و اصول استاد است. روزهای اول فقه و اصول درس میداده، اما حالا آن را تعطیل کرده و دارد در یک مسجد، فلسفه و تفسیر قرآن درس میدهد. گفته: در حوزه علمیه قم، بحمدلله آدمهایی که فقه و اصول تدریس کنند، به حد کافی هستند، اما فلسفه و تفسیر نه... جوانک طلبه، انگشت شست و سبابهاش را کشید به گوشه لبش و گفت: همین دیگر! توقع داشت کسی چیزی بگوید، اما همه ساکت بودند. او برای خودش چای ریخت و گفت: همین که فلسفه و تفسیر را برداشته برای درس دادن، یعنی که آدمی است غیر از همه! قندی را که زده بود توی چای، گذاشت در دهانش و دوباره حرف زد: الان فلسفه عیب است، مکروه است، درسدادن تفسیر هم، علامت کم سوادی است! میگویند، چون نمیتوانسته آن علوم سنگینتر را... یکی از طلبهها از جایش بلند شد، عبایش را روی شانههایش صاف کرد و گفت: حرفزدن بس است، بهتر این است که برویم به ملاقات این شخص. آنها باورشان نمیشد، اما این شخص همان آخوندی بود که آنها هر روز، او را با همین عمامه سرمهای کوچک و عبای شامی، توی این کوچهها میدیدند و فکر میکردند یکی از این روضهخوانهایی است که مجلسهای خانگی را میگردانند و پولشان را میگذارند توی پاکت کنار صندلیشان! اما حالا که روبهروی او، کف این اتاق که سرد است و یکی از دیوارهایش پرده است، نشستهاند، مطمئناند او خودش است. همان کسی است که میتواند پای همه چیز بایستد و در مدرسه حجت به آنها فلسفه درس بدهد...».