کد خبر: 1305975
تاریخ انتشار: ۱۷ تير ۱۴۰۴ - ۰۳:۰۰
گزارش «جوان» از حضور در منزل پاسدار شهید احمد پیرزاده از شهدای حملات رژیم صهیونیستی 
خبر شهادتش را که شنیدم گفتم اللهم تقبل منا هذا القربان احمد به من توصیه کرد در شهادتش لباس مشکی نپوشم همیشه می‌گفت سیاه پوشیدن شایسته عزای اهل‌بیت (ع) است. من هم به توصیه او عمل کردم. به نظر من شهادت تسلیت ندارد. احمد همیشه می‌گفت: صاحب اصلی کشور ما امام زمان (عج) است. او با لشکر شهیدانش خواهد آمد. حالا به حرف‌های احمد فکر می‌کنم و با خود می‌گویم که شهدا رفتند تا کمی خستگی‌شان را رفع و با امام زمان (عج) رجعت کنند.
صغری خیل‌فرهنگ

جوان آنلاین: محکم بود آنقدری که گاهی من میان واگویه‌های مادرانه‌اش کم می‌آوردم و بغض‌هایم را فرو می‌بردم. او رسالت زینبی‌اش را وقتی آغاز کرد که خبر شهادت دردانه‌اش را شنید و با صدای رسا فریاد برآورد که: اللهم تقبل منا هذا القربان. او سال‌هاست روضه‌خوان ابا‌عبدالله‌الحسین (ع) است و نیک می‌داند عاقبت فرزندی که در مکتب عاشورا پرورش یافته، چیزی جز شهادت نیست. شهید احمد پیرزاده متولد ۲۴ شهریور سال ۱۳۷۴ است. احمد عاشق شهدا بود. همه ارادتش به آیت‌الله بهجت و شهیدان همت و چمران را نیز می‌توان از قاب‌های به‌جا مانده از او روی در و دیوار خانه درک کرد. با هماهنگی حوزه ۶۱۶ حضرت فاطمه‌الزهرا (س) شهر گلسار برای ساعاتی میهمان خانه‌شان می‌شوم، خانه‌ای که خدیجه کوه زارع مادر شهید میزبان‌مان می‌شود و از سبک زندگی شهیدش روایت می‌کند.

 یک دنیا آرامش
کنارش می‌نشینم او از تولد و دوران کودکی احمد برایم می‌گوید از روزی که خدا احمد را به خانواده پیرزاده هدیه کرد: «هرچه از تفاوتش با بچه‌های دیگر برای‌تان بگویم کم گفته‌ام. احمد پسر آرام، زیبا و دوست‌داشتنی بود. به اندازه یک دنیا آرامش داشت. من مادرش بودم و به جای اینکه من به او آرامش بدهم، این احمد بود که از همان دوران نوزادی به من آرامش می‌داد. زمانی که او را در آغوش می‌گرفتم، آرامش درونی‌اش را حس می‌کردم. نه تنها من که همه اطرافیان این آرامش را در وجود او حس می‌کردند. احمد اهل نق زدن‌های کودکانه و غرو لند کردن نبود، حتی اگر بیمار می‌شد. او از همان دوران کودکی هیچ درد‌سری برای من نداشت. من الحمدالله سال‌هاست که توفیق مداحی برای اهل‌بیت (ع) را دارم. وقتی او را شیر می‌دادم سعی می‌کردم که روضه‌های اهل بیت (ع) را در گوش جانش زمزمه کنم. من می‌خواندم و اشک‌هایم با شیره جانم در می‌آمیخت. می‌دانستم این روضه‌ها در وجودش تأثیر دارد. حتی نیمه‌های شب که توان وضو و روضه‌خوانی کوتاه را نداشتم با یک ذکر «یا ابا عبدالله الحسین (ع)» به او شیر می‌دادم. برای فرزندان دیگر هم همین‌طور رفتار می‌کردم.»


 مدرسه انسان ساز شهید‌همت
مادرشهید در ادامه می‌گوید: «او دوران ابتدایی را در مدرسه فارابی درس خواند. همه نمراتش هم عالی بود. هیچ‌گاه اجباری برای درس خواندن از سمت من و پدرش نبود، اما احمد اکثر اوقات شاگرد اول کلاس‌شان بود. احمد‌جان مقطع راهنمایی را در کردان سپری کرد. وقتی به دوران دبیرستان رسید، خیلی تلاش کردم احمد در این سن‌و‌سالی که حساسیت‌های خودش را دارد، وارد مدرسه خوبی شود. خیلی پیگیری کردم، تا توانستم در منطقه ۴۵ متری، مدرسه شهیدهمت را پیدا کنم. احمد همیشه به من می‌گفت مادر جان! پرورش مدرسه شهید همت، به مراتب از آموزش آن بهتر است. محیط مدرسه‌شان خیلی خوب بود. او خیلی در فعالیت‌های فرهنگی مدرسه شرکت می‌کرد. به نظرم مدرسه شهید همت مدرسه انسان‌سازی بود. نهایتاً بعد از اتمام دوران دبیرستان در رشته مهندسی مکانیک در دانشگاه آزاد کرج پذیرفته شد. اما تا فوق‌دیپلم بیشتر پیش نرفت و گفت می‌خواهم بروم رشته حقوق ثبتی بخوانم و برای همین در دانشگاه پیام نور هشتگرد ثبت نام کرد. کارشناسی‌اش را گرفت و در حال تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد بود که عاقبت بخیر شد؛ و حق‌الناس... 
به خلقیات شهید می‌رسیم و مادر می‌گوید، خلاصه همه خصوصیاتش این بود که من به عنوان مادر از داشتن چنین فرزندی به خود می‌بالیدم. بچه‌های من الحمدلله در مسیر انقلاب قرار دارند. به نماز و حق‌الناس بسیار توجه دارند، تا نمازشان را نخواندند، سر سفره غذا نمی‌نشینند. 
من ۲۰ سال مسئول بسیج بودم و بچه‌ها از همان دوران کودکی همیشه در مراسم‌ها و برنامه‌ای فرهنگی بسیج همراه من بودند. احمد در هلال‌احمر دانشگاه آزاد اسلامی بسیار فعالیت می‌کرد و کمی بعد مسئول هلال‌احمر دانشگاه شد، بعد به مراحل استانی و کشوری راه یافت و نهایتاً دبیر اول هلال‌احمر شد. 
وقتـــــی می‌خواست به سپاه برود، همه لباس‌ها و کاور‌های هلال‌احمر را که به او داده بودند را برد و تحویل داد. گفت، درست نیست پیش من بماند. من که دیگر نمی‌خواهم بروم نمی‌توانم اینها را هم درخانه نگه‌دارم. چون دیگر در آن سیستم نیستم، حق من نیستند. احمد مراقبت زیادی بر حق‌الناس داشت. 

 مجاهدت ۷ ساله در سوریه
سال ۱۳۹۶- ۱۳۹۵ احمد به عنوان یک نیروی داوطلب بسیجی همراه با نیرو‌های جبهه مقاومت راهی سوریه شد. به او گفته بودند ما نمی‌توانیم به شما حقوقی بدهیم او هم گفته بود من حقوقی از جانب شما نمی‌خواهم، مقصد من چیز دیگری است. 
احمد یک ماه بعد از ثبت نام من را در جریان قرار داد و گفت: که من ثبت‌نام کرده‌ام و می‌خواهم بروم منطقه. من گفتم مادرجان باید زمان ثبت‌نام من را در جریان قرار می‌دادی و مشورت می‌کردی! احمد گفت: مادر دفاع از ناموس اسلام و اهل‌بیت که نیاز به مشورت ندارد. اصلش این بود که من و پدرش مسئله‌ای با رفتنش نداشتیم. اما خوب به یاد دارم روز اعزام، افتاد به پای پدرش و گفت رضایت بده که من بروم. پدرشان گفت شما اگر می‌خواهی خدمت کنی، همین‌جا خدمت کن. احمد گفت من بدون اذن شما هم می‌توانم بروم، اما می‌خواهم با اذن شما به جهاد بروم و این برای من ارزش دارد. پدرش رو به احمد کرد و گفت: راهت را انتخاب کرده‌ای؟ احمد گفت: بله پدر انتخاب کرده‌ام و بعد خطاب به پدرش گفت: که اگر الان امام حسین (ع) بیاید و بگوید که رقیه من نیاز به امداد شما دارد، خودتان را برسانید. شما چه می‌کنید؟! پدرش حرفی نزد و قلباً رضایت داد و این‌طور شد که احمد ما به سمت سوریه روانه شد. 
او رفت و هر دو ماه یک بار، هر ۴۵ روز یک بار در منطقه می‌ماند و بر می‌گشت و مجدداً ًراهی می‌شد. دلتنگی‌هایش در آن ایام برای ما خیلی زیاد بود. دست نوشته‌هایش از خاطرات آن روز‌ها روایت می‌کند. 
 احمد از سال ۹۶ تا زمان حضور جولانی و تصرف سوریه در آنجا حضور داشت. حدود هفت‌سال در رفت‌و‌آمد بود. نهایتاً با آخرین پرواز به کشور برگشت. هیچ‌چیزی هم با خودش بر نداشت. لباس، ساک و پوتین‌هایش همه را جا گذاشت و آمد. می‌گفت: مادر من فقط خودم را آوردم. 

 نخواه که شرمنده شوم
به آرزوی شهادت می‌رسیم، به خواسته قلبی شهید. گویی دیگر مرور برای مادر سخت‌تر شده باشد، می‌گوید، احمد خیلی از شهادت صحبت می‌کرد. یک مرتبه که در سوریه بود به من گفت: خواب شهادت دیده‌ام. بهترین مرگی که شما تصور می‌کنید، همین شهادت است. می‌گفت آنقدر خوب بود که حد و حساب نداشت. من گفتم که مادر تو می‌دانی که من مادرم چرا این صحبت‌ها را می‌کنی؟ چرا از نبودنت به من می‌گویی؟ گفت میدانی آنجا به من چه گفتند؟! گفتند: مادرت باید راضی باشد. 
من فقط نگاهش کردم و گفتم احمد جان نمی‌توانم تصور کنم داعشی‌ها بخواهند تو را به اسارت بگیرند و مانند شهید حججی تو را به شهادت برسانند. 
اما او گفت مادر به من گفته‌اند شرط شهادت من رضایت شما هست! می‌گفت: مادر میدانی مرگ من چه زمانی است؟ آن زمانی که من از جبهه مقاومت برگردم و در خانه به مرگ طبیعی بمیرم. آن روز مرگ من است و نخواه که من شرمنده شوم از من راضی شو. من هم بر شهادتش راضی شدم. 

 نماز‌هایی که قضا می‌شد
دو روز قبل ازشهادتش هم با شوقی وصف‌ناپذیر از پله‌های طبقه بالا به سرعت پایین آمد و گفت، مادر جان من شهید می‌شوم. برادرش که کنار من بود، ناراحت شد، اما احمد با خنده از خوابش تعریف می‌کرد و می‌گفت، من جایی بودم که تصورش را هم نمی‌توانی کنی. سبک‌بال بودم و واقعاً لذت بردم. من فقط نگاهش می‌کردم و او ذوق روایت داشت و من دلم نمی‌آمد چیزی بگویم احمد لابه‌لای روایت از شهادتش به من توصیه می‌کرد. احمد می‌گفت، مادر اگر من شهید شدم، به همه بگو، بگو که گاهی نماز صبح‌های من هم قضا می‌شد. گفتم مادر چه کسی است که نماز قضا نداشته باشد، پیش می‌آید. او خالصانه از خودش گفت و خبر شهادتش را به ما داد. 
این را هم گفتم که ادای امانت کرده باشم. او می‌خواست بگوید که شهادت چیزی دست نیافتنی نیست. فقط کافیست خدا بخواهد. 

 آخرین روز دیدار من و احمدم 
مادر به روز وداع می‌رسد به آغوشی که دیگر تکراری برایش نخواهد بود. او می‌گوید، وقتی خبر حمله اسرائیل را شنید، خیلی بهم ریخت و مانند مرغ سر کنده شد. یک ساک کوچک داشت، آن را آماده کرد و کنار خانه گذاشت. امکان هماهنگی برای اعزام‌شان با تأخیر انجام شد و احمد بسیار منتظر امر فرمانده‌شان بود. کمی بعد قرار‌هایشان را هماهنگ کردند و او راهی شد. اصرار داشت که یکی از همرزمانش هم که در کنار هم به شهادت رسیدند در مأموریت آخر باشد. می‌شنیدم از شهید اسدی و قابلیت‌های او برای فرمانده‌شان صحبت می‌کرد. نهایتاً قرار بر رفتن در صبح روز یک شنبه شد. وقت وداع، آمد و من را در آغوش گرفت و بوسید. خم شد پاهایم را هم بوسید و گفت: مادر من را حلال کن! می‌روم و شب برمی‌گردم. هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم آن روز آخرین روز دیدار من و احمدم باشد. 
او رفت و من شروع کردم به انجام کار‌های روزمره... آن شب خانه برادرم بودیم، حدود ساعت ۹ شب، احمد با من تماس گرفت و گفت، می‌خواهم استراحت کنم برای همین گوشی را از دسترس خارج می‌کنم. کمی با او شوخی کردم و نهایتاً از هم خداحافظی کردیم. از آن شب به بعد گوشی احمد برای همیشه خاموش شد... 
 امان از آن ترکش‌های ریز و درشت!
مادر می‌گوید: نحوه شهادتش را هم آن‌طور که برای من روایت کرده‌اند این‌طور است که او و چند نفر از دوستانش به محض رسیدن به محل مورد نظر مورد اصابت موشک قرار می‌گیرند و پیکر پسرم پر می‌شود از ترکش‌های ریز و درشتی که بهانه شهادتش شد. 
خبر شهادتش را هم که فردای آن روز شنیدم. رفته بودم، منزل مادرم که به او سر بزنم من خودم شورای محل هستم که بخشدار تماس گرفت و به من گفت در مورد موضوع پرونده‌ای می‌خواهد با من صحبت کند من گفتم منزل مادر هستم و اینجا می‌توانم خدمت‌شان باشیم. چند دقیقه بعد برادر زاده‌ام با من تماس گرفت و گفت عمه‌جان من هم همراه آقای بخشدار هستم و موضوع پرونده بسیار مهم است و نمی‌توانیم خانه مادر بزرگ بیاییم. بعد از هماهنگی و خدا‌حافظی با برادر‌زاده‌ام به خواهرم که کنارم بود گفتم، اینها دروغ می‌گویند، پرونده‌ای در کار نیست! برای احمد اتفاقی افتاده است. با خواهرم به خانه‌مان آمدیم. به محض رسیدن‌مان، بخشدار و امام جمعه آمدند و آقای بخشدار خبر شهادت پسرم را به ما دادند. تنها جمله‌ای که بر زبان آوردم این بود که «الحمدلله.. اللهم تقبل منا هذا القربان» گفتم احمد قربانی بود که در راه خدا دادیم. پسرم من را برای چنین روز‌هایی آماده کرده بود. 

 چایخانه حرم امام رضا (ع) 
از زمانی که لباس جهاد به تن کرد و راهی شد من او را نذر حضرت زینب (س) کردم و به خود خانم سپردم. حالا هم از خودشان می‌خواهم صبرش را هم به من بدهد. هر سه فرزندم نذر اهل‌بیت هستند. او ارادت زیادی به شهدا داشت. قاب عکس‌های شهدا را در اتاقش می‌بینید. احمد چند روز پیش از شهادتش شیفت چایخانه حرم امام رضا (ع) بود. خیلی لباس خادمی امام رضا (ع) برازنده‌اش بود و شاید برات شهادتش در میان خدمت خالصانه‌اش در چایخانه حضرت‌رضا (ع) نصیبش شد. 

 او با لشکری از شهیدان خواهد آمد
مادر در پایان همکلامی به خواسته دیگر شهید اشاره می‌کند و می‌گوید، احمد به من توصیه کرد که در شهادتش لباس مشکی نپوشم همیشه می‌گفت که سیاه پوشیدن شایسته عزای اهل بیت (ع) است. من هم به توصیه او عمل کردم. به نظر من شهادت تسلیت ندارد. احمد همیشه می‌گفت: مادر صاحب اصلی کشور ما امام زمان (عج) است. او با لشکر شهیدانش خواهد آمد. حالا به حرف‌های احمد فکر می‌کنم و با خود می‌گویم، شهدا رفتند تا کمی خستگی‌شان را رفع و با امام زمان (عج) رجعت کنند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار