جوان آنلاین: در مصاحبهای که با جانبازعبدالکریم محمدی داشتیم عنوان کردند سه برادر همزمان در جبهه بودند. یکی از برادرانش به نام سیدعبدالخالق محمدی جانباز ۴۵ درصد است که در جبهههای غرب کشور بیسیمچی ویژه شهید محمود کاوه بود. او به همراه برادرانش عبدالکریم و عبدالرزاق که بیسیمچی فرمانده گردان یا زهرا بود، ماهها در جبههها ماندند و هر کدام نشانی از زخمهای جنگ تحمیلی و فداکاری از وطن برجانشان دارند. جانباز عبدالخالق محمدی از جمله شاهدان واقعهای در عملیات رمضان است که طی آن تعدادی از رزمندهها ناچار میشوند روی میدان مین بروند تا معبری برای عبور دیگر رزمندهها باز شود. عبدالخالق هم جزو داوطلبان بود، اما نوبت به او نمیرسد و نهایتاً همراه دیگر رزمندهها به عملیات رمضان ادامه میدهد. در گفتوگو با این جانباز دفاعمقدس مروری به خاطراتش از همراهی با شهید کاوه و حضور در مناطق عملیاتی دفاعمقدس داشتیم.
در عملیات رمضان که شاهد ایثارگری رزمندگان در میدان مین بودید، چند سال داشتید؟
سال ۶۱ زمانی که ۲۰ سال داشتم برای اولین بار به جبهه رفتم و در عملیات رمضان شرکت کردم. عملیات رمضان در تاریخ ۲۲ تیر ۱۳۶۱ قدس آغاز شد. قبل از اینکه به خاطره میدان مین بپردازم، ذکر این نکته ضروری است که در طول دفاعمقدس هیچ قصدی برای رفتن روی میدان مین وجود نداشت، اما در برخی از شرایط به ناچار باید افرادی خود را فدا میکردند تا جان تعداد زیادی از همرزمانشان را نجات بدهند. مثل آن شب در عملیات رمضان که محور لو رفته بود و با توجه به تجمیع چند گروهان در پشت میدان مین، بعثیها منور میزدند و با رگبار گلوله از ما تلفات میگرفتند. هر لحظه تلفات بیشتر میشد و باید سریع از میدان مین عبور میکردیم. چند سال پیش از عملیات رمضان عکس معروفی منتشر شد که پیکر تعدادی از رزمندهها در میدان مین به شهادت رسیده بودند. این عکس منسوب به آن شب است و من هم جزو داوطلبان برای رفتن روی میدان مین بودم، اما آن قدر داوطلب زیاد بود که نوبت به ما نرسید. وقتی که به اول میدان مین رسیدیم، چیزی که در ذهنم مانده بود، تصویر منورزدن عراقیها و تیربارهایشان که مرتب شلیک میکردند. آقای امامی نامی در گروهان سمت چپ ما بود. ۱۴ گلوله به او اصابت کرد، وقتی داشتیم از میدان مین عبور میکردیم، یکی از بچهها روی میدان مین رفت و دو پا و یک دستش قطع شد. به جای آه و ناله گفت برادر! این طرف مین است از این طرف نیا و از طرف دیگر برو. به جای ناله و فریاد ما را به سمتی هدایت کرد که مین خنثی شده بود. انسان باید به چه درجهای رسیده باشد که خون از دست و پایش فواره بزند، اما به فکر خودش نباشد و به فکر همرزمش باشد که روی میدان مین نرود؛ آن شب ۲۰ الی ۲۵ نفر در میدان مین به شهادت رسیدند.
از صحنههایی بگویید که آن شب در میدان مین دیدید؟
بچهها غلت میزدند تا روی مین بروند. مین که منفجر میشد نفر بعدی میرفت و این روند ادامه پیدا میکرد. میخواستیم بعد از خنثیشدن مینها، پاسگاه شرهانی را بگیریم. تا رسیدیم به سیم خاردار، دیدیم سیم خاردار جمع نشده است. یک ناهماهنگی آن شب ایجاد شده بود. باز تعدادی از رزمندهها ناچار شدند روی سیم خاردار دراز بکشند تا باقی عبور کنند. زمانی که به کانال اول دشمن رسیدیم، نزدیک سه، چهار متر عمق داشت. ناغافل پرت شدم داخل این کانال و از آن پایین دیدم که بعثیها چه کانال عمیق و پهنی حفر کردهاند. برای عبور از این کانال باید ابتدا داخلش میرفتیم و بعد بچهها روی شانههای هم میایستادند و نردبانی برای بالا رفتن درست میکردند. نهایتاً با عبور از کانال به دژ دشمن رسیدیم و آنجا جنگ تن به تن رخ داد. در اثنای نبرد با دشمن آنقدر از دو طرف تلفات گرفته شده بود که هر جا پا میگذاشتیم به تن یکی از شهدای خودمان یا جنازه یکی از نیروهای دشمن برخورد میکردیم.
در همین عملیات رمضان موانع مثلثی شکل دشمن وجود داشت که عبور از آنها بسیار دشوار بود. شما هم شاهد این مثلثیها بودید؟
بله. وقتی که از دژ رد شدیم؛ رسیدیم به مثلثیها که نزدیک پالایشگاه پتروشیمی بصره بود. زمانی که به مثلثیها رسیدیم متأسفانه نداشتن آموزش کافی و همچنین شهادت و مجروحیت نیروهای اطلاعات- عملیات که ما را راهنمایی و هدایت میکردند، نمیدانستیم دشمن از کدام طرف به سمت ما شلیک میکند. ما از یک ضلع سنگرهای مثلثی دشمن ورود میکردیم و بعد عراقیها میآمدند و راه ورود ما را میبستند. بعد از سه طرف یا همان سه ضلع مثلث به سمت ما شلیک میکردند. به رغم همه این مشکلات، شب اول موفق شدیم خط دشمن را بشکنیم و تا نزدیکی پتروشیمی برویم، اما تا به آنجا برسیم تلفات زیادی داده بودیم. با نیروهای باقیمانده در داخل دژ پناه گرفتیم تا خودمان را آماده پاتک نیروهای دشمن بکنیم. روز بعد من دچار موج گرفتگی شدم و ناخواسته به سمت نیروهای دشمن رفتم. در راه پایم به چیزی گیر کرد و در همین لحظه سایر بچهها آمدند و من را برگرداندند. خوب که نگاه کردم متوجه شدم پایم به شکم یک جنازه عراقی که در حال متلاشی شدن بود، فرو رفته است. در واقع جنازه آن بعثی من را از اسیر شدن از سوی دشمن نجات داد! نهایتاً عملیات رمضان با عدمالفتح روبهرو شد و ما مجبور به برگشت به خطوط خودمان شدیم.
چطور شد که بیسیمچی شهید کاوه شدید؟
بعد از عملیات رمضان که به تیپ ویژه شهدا رفتم، این تیپ در غرب کشور حضور داشت. من آنجا به واحد مخابرات رفتم. در مخابرات تعدادی از بچهها را برای واحد ویژه انتخاب کردند. این واحد ویژه مخابرات مستقیماً زیرنظر شهید کاوه بود. تعداد بیسیمچیها ۱۴ یا ۱۶ نفر بودیم. من بیسیمچی ویژه شهید کاوه شدم و تا مدتی دائماً دوشادوش ایشان بودم تا اینکه در یک عملیات شناسایی روی میدان مین رفتم و یکی از پاهایم قطع شد. مدتی از جبههها دور بودم و بعد دوباره به جبهه برگشتم و دو، سه بار دیگر اعزام گرفتم.
از شهید کاوه چه خاطراتی دارید؟
سال ۶۲ و ۶۳ در غرب کشور همراه شهید کاوه بودم. ایشان یک فرمانده چند بعدی بود. باید او را در چند وجه دید؛ شخصیتش، مدیریتش، هوش و شجاعتش و... یکی از خصوصیات بارز شهید کاوه این بود که ابتدا خودش جلو میرفت و بعد نیروها پشت سرش حرکت میکردند.
در چه عملیاتی همراه شهید کاوه بودید؟
عملیات متعددی کنار ایشان بودم. در یک عملیات که در خاک عراق بود، چند روستا تحت تسلط ضدانقلاب قرار داشت. وقتی حرکت کردیم با بچههای اطلاعات - عملیات و شهید کاوه ۱۰-۱۲ نفری میشدیم. از نیروها مقداری جلو افتادیم، چراکه راه کوهستانی و سخت بود و عمده بچهها نمیتوانستند پا به پای کاوه بیایند. همیشه نفر اول شهید کاوه بود. در یک جایی زیر رگبار گلولههای دشمن قرار و پشت سنگری پناه گرفتیم. درگیری شد. در طی عملیات ۴۸ ساعت بیخوابی، گرسنگی و تشنگی شدید داشتیم. یک لحظه دیدم ضدانقلاب که بالا بودند کل آتش را روی من که بیسیم داشتم، ریختند. آنقدر گرد و خاک ایجاد شده بود که جلوی خودم را نمیدیدم. مجبور شدم از بالای کوه پایین بیایم. از پایین دوباره از شیار کوه خودم را به شهید کاوه رساندم. همگی از تشنگی و گرسنگی ضعف کرده بودیم. شهید کاوه گیاه ریواس به من داد. گفت بخور لبهایت خشک شده است. دوباره درگیری شروع شد و نهایتاً ارتفاعات را گرفتیم. قله به قله تصرف کردیم. شب سوم و چهارم آب و نان نداشتیم. در آن دوران اغلب روستاها از سوی دموکرات، کومله و نیروهای مجاهدین خلق تصرف شده بود. هرکدام یک روستا را تصرف کرده و پایگاه زده بودند. ما در حرکتی که همراه شهید کاوه آغاز کرده بودیم، توانستیم چند منطقه را از دست ضدانقلاب آزاد کنیم و سه عملیات متوالی موفق داشتیم. یادم است یک فرمانده ارشد ضدانقلاب به نام «مهاجر» تسلیم شده بود. با راهنمایی او دیگر پایگاهها و مقر ضدانقلاب را شناسایی کردیم و همچنان به عملیات ادامه دادیم. به مناطقی رفتیم که وسایل نقلیه نمیتوانست جلوتر برود. شهید کاوه خیلی خسته شده بود و در خواب میگفت: آب آب! من کنارش بودم و از شدت خستگی سر روی سنگ گذاشته بودم. داشت خوابم میبرد که سرم را روی شکم شهید کاوه گذاشتم! از خستگی نانداشتم و خوابم برد. بعدها بچهها گفتند وقتی میخواستیم تو را بیدار کنیم، شهید کاوه گفته بود، خسته است، بگذارید بخوابد. او فرمانده بود و من بیسیمچی او. خود شهید بعد از کمی استراحت بیدار شده بود، اما اجازه نداده بود من را بیدار کنند.
زمان شهادت شهید کاوه کنارش بودید؟
زمانی که ایشان به شهادت رسید، من مجروح شده بودم و در منطقه حضور نداشتم. شهید کاوه نقش پررنگی در شکست ضدانقلاب در کردستانات داشت. هرجایی که پایگاه ضدانقلاب بود، شناسایی میشد و میرفتیم عملیات انجام میدادیم. از پاوه گرفته تا پیرانشهر، مرز ترکیه، حسنلو، سلطانی، زندان دولهتو و... خیلی جاها عملیات کردیم و مناطق را از لوث وجود ضدانقلاب پاک کردیم. بعد از شهادت کاوه، یک بار دیگر به کردستان رفتم و بعد به جبهه جنوب رفتم و در تیپ فتح حضور داشتم.