جوان آنلاین: تاریخ دفاع مقدس پر است از فداکاری و ایثار جوانان و نوجوانانی که از سنین کم به جبهههای جنگ میرفتند و در فضای جبههها رشد و تربیت جسمی و روحی مییافتند. سیدعبدالکریم محمدی به عنوان یک جانباز ۵۰ درصد یکی از همین نوجوانانی است که در سن ۱۵ سالگی برای اولین بار به جبهه رفته بود. او در ۱۳ عملیات بزرگ و کوچک جنگ شرکت کرده است که عملیات طریقالقدس و الیبیتالمقدس از جمله این عملیاتها به شمار میروند. جانباز محمدی به همراه برادرانش سیدعبدالخالق محمدی، جانباز ۴۵ درصد و بیسیمچی شهید محمود کاوه و سید عبدالرزاق محمدی جانباز شیمیایی ۱۵ درصد و بیسیمچی فرمانده گردان یازهرا (س) ماهها در جبهه بودند و هیچگاه فضای جبههها از وجود این سه برادر خالی نبود. گفتوگوی «جوان» با جانباز سید عبدالکریممحمدی را پیش رو دارید.
چطور میشود از یک خانواده چند برادر با هم به جبهه اعزام میشدند؟ این خانوادهها چطور فضای تربیتی داشتند؟
زمان جنگ خیلی از خانوادههای ایرانی که خودشان در پیروزی انقلاب نقش ایفا کرده بودند، به دلیل فضای مذهبی که داشتند، فرزندانی تربیت میکردند که داوطلبانه برای حفظ کشور و نظام اسلامی به جبههها اعزام میشدند. خیلی از ما که آنموقع نوجوان بودیم، آنقدر شوق داشتیم که حتی اگر جلوی اعزاممان را میگرفتند، با اصرار خودمان را به مناطق عملیاتی میرساندیم. قضیه جبهه رفتن من و برادرانم هم چیزی غیر از این نبود. ما که از کودکی پای روضه امامحسین (ع) بزرگ شده بودیم، در کربلای جبههها شرکت کردیم و به ندای حسین زمان که حضرت امام بودند، لبیک گفتیم.
برادرانتان در چه یگانهایی بودند و شما در چه یگانی؟
من که در طول دوران حضورم در چند یگان مختلف بودم. با بچههای شیراز، با بچههای لشکر علیبنابیطالب (ع) و... در مقاطع مختلف حضور داشتم. برادرانم سید عبدالخالق و سید عبدالرزاق هم هر کدام در یگانهای متعددی بودند. سید عبدالخالق یک مقطعی بیسیمچی شهید کاوه، فرمانده لشکر ویژه شهدا بود. سید عبدالرزاق هم در گردان یازهرا (س) فعالیت میکرد و بیسیمچی فرمانده این گردان بود. من هم در برخی مقاطع جنگ جزو تیم اطلاعات شناسایی بودم. البته مسئولیتهای دیگری هم داشتم و، چون از نوجوانی به جبهه رفته بودم، سمتها و مسئولیتهای زیادی را در طول دوران حضورم در منطقه تجربه کردم.
گویا شما در ۱۵ سالی به جبهه رفتید، نحوه آشناییتان با بحث جبهه و دفاع مقدس چطور بود؟
من متولد سال ۴۵ در یاسوج هستم و زمان انقلاب از طریق صحبتهای دو نفر از معلمهایمان به نام آقای وفاپیشه و آقای عباسپور با نهضت حضرت امام آشنا شدم. یک روز مدیر به جرم اینکه مدرسه را بهم ریخته بودم، من را به شدت کتک زد که آقای وفاپیشه جلویش را گرفت. خلاصه همینطور در جریان تظاهرات بودیم تا اینکه انقلاب پیروز شد و بعد از انقلاب از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۰ با بسیج همکاری میکردم. اسم بسیجیانی که اولین بار از استان کهگلویهوبویراحمد به منطقه غرب کشور اعزام میشدند را در کارت بسیجیشان مینوشتم. نهایتاً خودم ۲۰ مهرماه ۱۳۶۰ عضو سپاه پاسداران شدم و همان سال ۱۳۶۰ در ۱۵ سالگی برای اولین بار به جبهه اعزام شدم.
شرایط جسمیتان در آن سن و سال اجازه حضور در جبهه را میداد؟
راستش خیلی نحیف و لاغر بودم. اولین عملیاتی که میخواستم شرکت کنم عملیات حصرآبادان بود. سوار ماشین که شدم پدرم آمد داخل ماشین گفت بابا! تو نمیتوانی حتی یک اسلحه برداری چطور میخواهی به جبهه بروی؟ بیا پایین الان موقع جبهه رفتنت نیست. گفتم نمیآیم. میله وسط اتوبوس را گرفتم. بابا دستم را کشید گفت الان وقتش نیست هر وقت توانستی به جبهه برو. خلاصه هرچه گریه و زاری کردم نتوانستم به جبهه بروم. به مرکز آموزش بسیج رفتم و به بسیجیان آموزش میدادم. همزمان به پدرم فشار میآوردم میخواهم به منطقه بروم. حصر آبادان که شکسته شد عملیات بعدی طریقالقدس (آزادسازی بستان) بود. میخواستم بروم باز پدرم گفت نه! اصرار کردم و قرآن را باز کرد. آیه جهاد آمد. گفت: به سلامت! خوش آمدی. من دیگرکار ندارم. خدا حافظت برو. خیلی خوشحال شدم بابا رضایت داد.
بعد از اعزام در چه عملیاتی شرکت کردید؟
هفت خان بابا را رد کردم، رسیدم اهواز. مربی ما آقای فیاض اهل اصفهان بود. نیروها را برای عملیات طریقالقدس آموزش میداد. قدم خیلی کوتاهتر از بقیه بود ولاغر بودم. مربی بین ۴ هزار نیرو فقط مرا میدید! گفت تو از صف بیرون بیا. قایم شدم و دوباره گفت بیا بیرون. هر کاری کردم دیدم فایده ندارد.
حاج شیرعلی سلطانی، اهل شیراز بود. ما را در پادگان به خط میکرد و دست برادر فیاض میداد. رفتم پیش حاج شیرعلی و گفتم شما ضمانت کنید با بچهها به عملیات بروم. ایشان ضامن من شد. آقای فیاض گفت: سه بار دور پادگان ۹۲ زرهی بدو. اگر توانستی سه دور بدوی اجازه میدهم به عملیات بروی. من به عشق اینکه به عملیات بروم دویدم. آخرای کار بود گفتم خدایا کمکم کن دور آخری را بتوانم. لحظه آخر به زمین افتادم. اما به هر شکلی بود قبول کردند و به عملیات طریقالقدس یا آزادسازی بستان و تنگه چذابه رفتم. در مورد حاج شیرعلی سلطانی بگویم که بسیار انسان معنوی بود. میدانست چطور شهید میشود. خودش قبرش را در شیراز کوتاهتر از قدش کنده بود. به او گفتند حاج شیرعلی! چرا قبرت را بدون سر میخواهی؟ گفت: خجالت میکشم با سر پیش امامحسین بروم. میخواهم بدون سر شهید شوم. در عملیات فتحالمبین سرش از تنش جدا شد و همانطور که خودش میخواست حسینی شد و رفت.
چند ماه در جبهه ماندید؟
حدوداً ۵۰ ماه درجبهه بودم و در ۱۳ عملیات بزرگ و فرعی حضور داشتم. عملیات الیبیتالمقدس یکی از این عملیاتها بود.
مرحله اول عملیات بیتالمقدس از رودخانه کارون رد شدیم. ما در لشکر علیابنابیطالب بودیم. لشکر جلوتر از ما، محمد رسولالله بود که آنها رفتند در مرحله اول عملیات خط را شکستند. ما پشت سرشان به ادامه عملیات رفتیم. مرحله اول و مرحله دوم رفتیم تا نزدیک شلمچه آنجا پدافند ادامه داشت. ماندیم تا شب آخر یعنی سوم خرداد و خلاصه تا آزادسازی خرمشهر درخط پدافند بودیم.
روز آزادسازی خرمشهر کجا بودید؟ چه خاطراتی از آن روزهای تاریخی دارید؟
در مرحله آخر عملیات الیبیتالمقدس از دوم خرداد زیر آتش شدید دشمن بودیم. درگیری با عراق برای آزادسازی خرمشهر از ساعت ۱۶ دوم خرداد ۶۱ شروع شد. خاطره جالبی از این درگیری دارم. کامیونها نیروها را جابهجا میکردند و بسیجیها به خط میشدند. نزدیک عراقیها خاکریز زده بودیم. خاکریز آنقدرکوتاه بود که وقتی بچهها از کامیون پیاده میشدند، زیر آتش دوشکای عراقیها بودند. بینشان تیر به زمین میخورد و هیچ واکنشی نشان نمیدادند! راه خود را ادامه میدادند و شکر خدا آنجا حتی یک مجروح هم ندادیم. در همان لحظات در زاویه و سنگری که نشسته بودیم، خمپارهای آمد و به جلوی یک تویوتا که چهار نفر داخلش نشسته بودند اصابت کرد. هر چهارنفر شهید شدند. وقتی خمپاره منفجر شد، من دویدم ببینم کسی از بچهها زنده است، دیدم همه شهید شدند و بیرون افتادند. خمپاره بعدی آمد و من شیرجه زدم. موج انفجار باعث شد با سروکتف زیر تلی از خاک بروم. کتفم سوخت. آنجا بچهها مظلومانه شهید میشدند.
همان شب بچهها خط اول را شکستند. از شهرکولیعصر (ع) رفتیم و از پل معارب که خرمشهر را به شلمچه وصل میکرد، داخل رفتیم و مستقر شدیم. بچههایی که رو به خرمشهر و پشت به دجله بودند داشتند برمیگشتند که سردار فضلی را دیدم. گفتم بچهها دارند برمیگردند، احتمال دارد عراقیها از طرف دجله بیایند. ایشان چهره نورانی داشتند. رو به من کردند و خندیدند. من قدم کوتاه بود ایشان قدی بلندی داشت، خم شد صورتم را بوسید. گفت نگران نباش خدا کمک میکند و نیروها جایگزین میشوند. کمی بعد رفتیم و در خرمشهر موضع گرفتیم. عراقیها کلاً در محاصره افتاده بودند.
همین محاصره هم منجر به تسلیمشدن نیروهای دشمن شد؟
بله، موقعی که دشمن را محاصره کردیم تیرها از هر طرف به سمتمان میآمدند. جوانی خیلی خوش سیما کنارم ایستاده بود. ناگهان تیری به سمت راست سینهاش اصابت کرد. وضعیتش بسیار وخیم بود. یکی از بچههای بهداری با آمبولانس همراه ما بود و این برادر مجروح را برد. بعداً فهمیدم آن جوان مجروح زنده مانده است.
حین درگیریهایی که منجر به آزادی خرمشهر شد، تکتیراندازهای عراقی خیلی اذیتمان میکردند. همیشه حسرت میخوردم چرا بچههای ما آنقدر در تکتیراندازی ماهر نبودند. به هر شکلی بود در برابر تکتیراندازهای عراقی و دیگر نیروهایشان مقاومت کردیم تا خونین شهر آزاد شد.