جوان آنلاین: خانواده قمری دو شهید و یک جانباز دارد. مهدی به عنوان یکی از شهدای این خانواده که فرزند ارشد هم بود، درست در روز ۲۲ بهمن و قبل از اعلام پیروزی انقلاب در درگیری با مأموران شاه به شهادت رسید؛ در همان ماجرا برادرش کریم هم مجروح شد. سپس ۱۰ سال گذشت و در تیر ۱۳۶۷، محسن قمری دیگر برادرشان در جزیره مجنون و هنگام تکدشمن مفقود شد. از سرنوشت محسن خبری نبود تا اینکه خانواده اطلاع یافتند او به اسارت درآمده است، اما بعد از آزادی اسرا محسن دیگر به خانه برنگشت و بعدها مشخص شد که او را به اردوگاه دیگری بردهاند و گویا بر اثر شکنجه به شهادت رسیده است. در گفتوگو با مهروش قمری، خواهر شهیدان مهدی و محسن، گذری به زندگی این دو شهید داشتیم. خاطراتی از برادرانی که از صحنههای انقلاب گرفته تا دفاعمقدس در کف میدان بودند و عاقبت دو نفر از آنجا به شهادت رسیده و دیگری جانباز شد.
دو شهید از یک خانواده این سؤال را به وجود میآورد که چه شرایط و جوی در خانوادهتان حاکم بود که منجر به رشد و تربیت دو شهید شد؟
خانه ما یک شرایط خاصی داشت. ما در کوچه «سرعدلو» در محله دروازه کازرون شیراز زندگی میکردیم. آنجا یک خانه قدیمی خیلی بزرگی بود و ۱۲- ۱۳ اتاق داشت که هر اتاقی متعلق به یک خانواده بود. یکی از این اتاقها به پدر و مادربزرگم تعلق داشت. خانواده ما مذهبی و پرجمعیت بود. ۱۱ خواهر و برادر بودیم که پدر و مادرم تا زمانی که پنج فرزند داشتند در کنار مادربزرگم در همان خانه قدیمی کوچه سرعدلو زندگی میکردند. مرحوم پدرمان حاج صمد قمری ۶ خرداد ۱۳۸۱ به رحمت خدا رفت. پدرم در دوران کودکیاش یتیم شده بود. شغلش آبرسانی و لولهکشی به روستاها و مناطق محروم بود. در این کارش برادرهایم وقتی به سن نوجوانی رسیدند، همراهیاش کردند و کمک دستش بودند. مادرمان سادات از نسل امامحسین (ع) بود. نام خانوادگیشان مؤذن شاهچراغی برگرفته از اذانگویی پدربزرگشان در شاهچراغ بود. مادرم برای کمک خرج خانواده کارهای خیاطی انجام میداد.
تاریخ شهادت برادرتان آقا مهدی درست روز ۲۲ بهمن ماه است. ایشان فرزند چندم خانواده بودند و چه شخصیتی داشتند؟
آقا مهدی فرزند ارشد خانواده بود. بنده خواهر شهید و حدوداً شش سال از او کوچکتر هستم. مهدی در سال ۱۳۳۳ در محلهای قدیمی در شیراز به دنیا آمد. نام دیگرش احد بود. شخصیت کمنظیری داشت. مورد احترام همگان بود، فرزندی صالح، برادری مهربان، منظم، قانونمند و متعهد به دین بود. آقا مهدی تحصیلاتش را در دبیرستان «حاج قَوام» در محله دروازه کازرون به پایان رساند و دیپلم ریاضی گرفت. مادرم برای کمک به امر و معاش خانواده و زمانی که آقامهدی در سن ۱۹ سالگی قرار داشت مغازه بستنی و فالودهفروشی در خیابان قدمگاه برایش اجاره کرد. داداش در آنجا مشغول به کار شد تا کمک خرج خانواده باشد. تا اینکه دوره سربازی آقا مهدی فرا رسید. به نیروی هوایی تهران منتقل شد و در آنجا دوران سربازی را سپری کرد. به دلیل اخلاق و متانتش، در محیط نظامی نیز احترام خاصی برایش قائل بودند. در غیاب پدر که در مناطق محروم مشغول به کار لولهکشی و آبرسانی بود، نقش او را برای مادر و خواهر و برادرهایش ایفا میکرد. خیلی دلسوز بود. حتی در حل مشکلات اقوام هم همراه بود. همیشه فردی مرتب و شیکپوش بود و اخلاقش زبانزد همه فامیل و اطرافیان و دوستان بود. بعد از اتمام سربازی برای آقا مهدی خواستگاری رفتند و تشکیل خانواده داد.
چه خاطراتی از برادر شهیدتان دارید؟
قبلاً عرض کردم یکی از خصوصیات آقا مهدی توجه و دلسوزیاش برای همه آشناها و نزدیکان بود. یک روز شهید در خیابان داریوش شیراز یکی از دخترخالههای مادرمان که برادرش در شرف ازدواج بود را میبیند. از او میپرسد اینجا چکار دارید؟ دختر خاله میگوید دنبال کارهای عروسی برادرم هستم. آن موقع آقا مهدی یک تاکسی اجاره کرده بود و امورات خود را از طریق این تاکسی تأمین میکرد. ایشان یک هفته کار خودش را تعطیل میکند و همراه دختر خاله که میخواست کارهای عروسی برادرش را انجام دهد، میرود و به کارها رسیدگی میکنند.
در یک مورد دیگر هم یکی از دخترخالههای ما که در سپاه دانش قبول شده بود، میخواست به منطقه دوری برود. آقامهدی کارش را تعطیل میکند تا ببیند کدام منطقه است تا خانهای برایش اجاره کند. بعد وسایلش را برد و سروسازمان داد و گاهی هم به او سر میزد. در کل اخلاق آقامهدی اینطوری بود و اگر کوچکترین مریضی برای هر کدام از خواهر و برادرها پیش میآمد، به دنبال مداوایش میرفت. یکی از برادرهایمان که پایش پرانتزی بود، آنقدر دنبال دارو و دکتر برای معالجه او رفت که حساب این رفتوآمدها از دست همه خارج شده بود. حتی کفشهای مخصوصی برای برادرمان سفارش داد تا کمی بهتر شود. در صورتی که آن زمان علم پزشکی مانند الان پیشرفته نبود، ولی آقامهدی دستبردار نبود و با آگاهی کامل کارهای مداوایش را پیگیری میکرد. یکبار هم کتری آب جوش از روی چراغ علاءالدین روی یکی از برادرهایم به نام اشکان افتاد و شکمش بدجور سوخت. آقامهدی آنقدر از او نگهداری کرد که کوچکترین اثری از سوختگی روی شکمش باقی نماند. مثل یک پدر با ما که برادر و خواهرش بودیم رفتار میکرد.
اول اردیبهشتماه به نام روز ورزشکار لقب گرفته است، گویا آقا مهدی هم ورزشکار بودند؟
بله. با آنکه آن زمان امکاناتی و ورزشگاهی نبود، ولی ایشان ورزشهای باستانی را انجام میدادند و از زورخانه میلههای ورزشی گرفته و تخت شنا داشت و در خانه ورزشهای باستانی را انجام میداد. صدای بسیار زیبایی هم داشت که همراه ورزشکردن برای ما بلند میخواند.
چطور شد که آقا مهدی وارد کارهای انقلابی قبل از انقلاب شدند؟
یک روز ایشان عکس امامخمینی (ره) را به خانه آورد. باید بگویم داداش مهدی از اولین کسانی بود که شخصیت امامخمینی (ره) و اهداف انقلاب را به اطرافیان معرفی کرد. آقا مهدی ما را آموزش میداد و طوری شده بود که همه فامیل در منزل ما جمع میشدند و همه با همدیگر در راهپیماییها شرکت میکردیم. آقا مهدی در مسجدالنبی در خیابان قاآنی نو بهعنوان نیروی بسیج مردمی فعالیت میکرد. با وجود اینکه سربازان رژیم شاه در کوچهها میگشتند، شبها با دیگر اهالی محله بر پشتبامها فریاد «اللهاکبر» سرمیداد. یک شب قبل از شهادتش همه در خانه آقامهدی جمع بودیم و داشتیم آلبوم عکسش را نگاه میکردیم. در جمع خانواده عکسی از خودش نشان داد و گفت: «دوست دارم این عکس را بزرگ کنم. شاید من افتادم و شماها مردید.» واقعاً هم وقتی که او در روز ۲۲ بهمن با گلوله مأموران به زمین افتاد ما که بازمانده بودیم از داغ او بسیار پژمرده شدیم.
ایشان چطور به شهادت رسیدند؟
صبح روز ۲۲بهمن با شنیدن صدای ماشینهایی که اعلام میکردند «تهران جنگ است، خاموشی ننگ است»، آقا مهدی به حمام رفت و به همسرش گفت «غسل شهادت کردم» بعد با دو برادرش راهی شد. فرزند یکسالهاش با دستان کوچکش انگشت عمویش را گرفته بود و نمیخواست اجازه رفتن بدهد. داداش مهدی که پشت پردهای پنهان شده بود تا فرزندش او را نبیند، گفت: «هر جور شده دستش را رها کن، اگر شاهد رفتن ما باشد، بیشتر بیتابی میکند.» حتی در لحظه خداحافظی او را در آغوش نگرفت تا مانع رفتنش نشود.
درگیریها در راهپیمایی ۲۲ بهمنماه شدت گرفته بود. صدای گلولهها بلند بود و شهر در دود و آتش فرو رفت. حوالی ظهر برادر کوچکترم مسعود به خانه برگشت و گفت: «در میان شلوغی، مهدی و کریم را گم کردم.» ساعت دو بعدازظهر، رادیو اعلام کرد که ارتش به مردم پیوسته و انقلاب پیروز شده است. اقوام و آشنایان که در راهپیماییها بودند، طبق رسم همیشگی در خانه مهدی جمع شدند، اما از او و برادرم کریم خبری نبود. پس از جستوجو مشخص شد که مهدی هنگام تسخیر شهربانی در نزدیکی ارگ کریمخانی، هدف گلوله مأموران قرار گرفته و شهید شده است. کریم هم مجروح شده بود. باید بگویم با تعریفهایی که دیگران میکنند متوجه شدم خیلیها بعد از شهادت آقا مهدی از مزار داداش حاجت گرفتهاند. شلوار خونیاش که موقع شهادت پایش بود را مادر به یادگار نگه داشته است.
پس برادرتان آقا کریم هم جانباز انقلاب است؟
بله. داداش کریم فرزند دوم خانواده است و زمان انقلاب مشغول تحصیل بود. در کنار درس خواندن نیز برای کمک خرج خانواده کار میکرد. در همان راهپیمایی ۲۲ بهمنماه که همراه داداش مهدی بود، ایشان هم مورد اصابت گلوله قرار گرفت و مجروح شد. گلوله نزدیک قلب او بود، اما با توسل مادر به امامحسین (ع) شفا پیدا کرد. زمانی که برادرم تحت عمل جراحی قرار گرفت، بهطرز معجزهآسایی زنده ماند. مادرم در خواب دیده بود که آقا مهدی گفت: «مادر نگران نباشید فردا خودم و حضرت فاطمه (س) و چند نفر دیگر بالای سرکریم در اتاق عمل هستیم.» عمل کریم با موفقیت انجام شد و ایشان به خانه برگشت و بر اثر مجروحیتی که داشت جانباز ۲۵ درصد شد، ولی هنوز دست برادرم بر اثر آن مجروحیتی که دارد، حس ندارد و الان به خاطر حادثهای که بعدها برایش اتفاق افتاد خانهنشین شده است.
از شهید دوم خانواده آقا محسن بگویید. ایشان متولد چه سالی بودند و کجا به شهادت رسیدند؟
برادرم محسن گمشده جزیره مجنون است. ایشان متولد ۸ فروردین ۱۳۴۸ بود که چهارم تیر ۱۳۶۷ در تک عراقیها به جزیره مجنون مفقود شد. محسن با برادرمان وحید دوقلو بودند. من حدوداً شش سال از او و وحید بزرگتر هستم. آقا محسن فقط دوره دبستان را گذراند و به خاطر نبود امکانات و سختیهای زندگی، درس را ادامه نداد و با داشتن سن کم که حدوداً ۱۳ ساله بود در تعمیرگاه ماشین در بخش صافکاری کار میکرد. بعد از گذشت چند سال کارکردن در تعمیرگاه یک روز گفت از طرف صنفی که کار میکند، میخواهد به جبهه برود. آن موقع محسن ۱۷ ساله بود و به عنوان بسیجی با بدرقه مادر و خواهرم از سوی استانداری راهی جبهه شد. با صنف صافکاران مدتی در اهواز بود و آخرین باری که آمد، گفت به عنوان سرباز سپاه میخواهد خودش را معرفی کند. آن روزی که میخواست برود، هوا بارانی بود، انگار آسمان پیامی برای ما داشت؛ اینکه یک عمر در حسرت دیدار دوباره محسن باید اشک بریزیم. سالها از آن روز گذشته، اما نهتنها در فراقش میسوزیم، بلکه همچنان چشمانتظار خبری از سرنوشت او هستیم.
در مورد چگونگی مفقودالاثری آقا محسن چه مطالبی برای خانواده نقل شده است؟
در ۴ تیر ۱۳۶۷، ارتش عراق برای بازپسگیری جزیره مجنون حملهای سنگین آغاز کرد. از تمام تجهیزات جنگی از جمله بمبهای شیمیایی استفاده کرد. صدای انفجار، دود و آتش تمام جزیره را فرا گرفت و هوای آن آلوده شد. بسیاری از رزمندگان یا شهید شدند یا به اسارت درآمدند؛ محسن هم همانجا گم شد. خانواده پس از جستوجو باخبر شدند که او در زمان حمله در جزیره حضور داشته است، اما جستوجو میان شهدا و مجروحان بینتیجه ماند تا اینکه سپاه پاسداران خانوادههای مفقودین را دعوت کرد تا فیلمی از اسرای ایرانی که تلویزیون عراق پخش کرده بود را ببینند و در صورت شناسایی اطلاع دهند. محسن در بین اسرا شناسایی شد. همچنین از طریق یکی از دوستان پدر از طریق رادیو عراق پیام او را شنیده بود که با ذکر نشانی کامل، اسارتش را به خانواده اطلاع داده بود. بعد از پایان جنگ و بازگشت اسرا با امید و اشتیاق فراوان کوچه را آذین بستیم. شیرینی و نقل خریدیم. چشم به راه ماندیم تا شاید محسن در یکی از کاروانها باشد، اما افسوس که این امید سرابی بیش نبود. پس از پایان تبادل اسرا خانواده به دیدار آزادگان بازگشته، رفتند تا نشانی از محسن بیابند. اینکه یکی از اسرا گفت مدتی با محسن در یک اردوگاه بوده و بعد از مدتی او و تعدادی دیگر را به مکانی نامعلوم منتقل کردند؛ این جمله کابوس زندگیمان شد. از خودمان میپرسیدیم محسن پس از انتقال به آن مکان نامعلوم چه سرنوشتی داشت؟ در برابر شکنجهها و آزارهای بعثیها چه بر او گذشت؟ هر بار که کاروان شهدای گمنام وارد کشور میشود، دلهایمان آشوب میشود. میان تابوتها چشم میگردانیم و با خود زمزمه میکنیم «گلی گم کردهام، میجویم او را به هر گل میرسم، میبویم او را....»
آقا محسن چگونه برادری بود؟
محسن بسیار مرتب، تمیز، باوقار و کم حرف بود و عمر زیادی نکرد که بتوانم از او تفسیر کنم. بار اول به صورت داوطلب بسیجی اعزام به جبهه شد و میتوانست به همین عنوان ادامه دهد، ولی آمد و به عنوان سرباز سپاه در جنگ انجام وظیفه کند و در عوض برادر دوقلویش وحید میتوانست سربازی نرود، ولی داداش محسن جانش را نثار جنگ کرد و الان داداش وحید زندگی عادی ندارد، چون نیمه گمشده دارد. همینطور همگی چشم انتظار محسن هستیم که شاید خبری از او بیاید؛ این مسئله برای همه خانواده عذاب و زجرآور است.