جوان آنلاین: مهراب صادقنیا در کانال شخصی خود در ایتا نوشت: اول اردیبهشتماه در تقویم ایرانیها «روز سعدی» نامیده شده است. شاعر بلندآوازه ایرانی که اشعارش پیوند عمیق زیباییشناسی و اخلاق است. سعدی به عنوان نماد فرهنگ ایرانی- اسلامی، با تلفیق ظریف اخلاق، انساندوستی، دین و با ادبیاتی روان و دوری از خطابههای تند، همسویی عمیقی با روحیه ایرانیها دارد. سعدی خود ماست و ما ایرانیها را روایت میکند. ما با او احساس خویشی میکنیم. او شاعر مدارا و تسامح است. به تعادل، اعتدال، میانهروی و پرهیز از افراط تأکید کرده و تدبیر را بر خشونت مقدم میدارد: «تا دفع مضرت دشمن به نعمت توان کرد، خصومت روا نباشد»، و «مصاف وقتی رواست که تدبیر نماند.» این چیزها با سنت و روح جمعی آرام و مصالحهجوی ایرانیها سازگارتر است.
زبان فاخر سعدی همان چیزی است که ایرانیها دوست دارند. سعدی ما را به درونگری، تأمل معنوی و خویشسنجی دعوت کرده و به عرفان و معنویت متمایل میکند. او شاعر آموزگار صلح و آشتی است؛ آشتی با خود، آشتی با دیگران؛ نه استدلالهای عقلانی و تعالیم خشونتبار و این همان چیزی است که ما ایرانیها دوست داریم.
سعدی تأمل در سخن و درستگویی را توصیه میکند: «مزن بیتأمل به گفتار دم» و در سیرت پادشاهان میگوید: «به بیهوده گفتن مبر قدر خویش» و در جایی دیگر «بیندیش و آنگه برآور نفس.»
سعدی از موضع برابر و با مفاهیم قابل پذیرش با دیگران سخن میگوید. اهل درشتگویی نیست. تحکمآمیز سخن نمیگوید و هیچ چیز را بر اقتدار شخصیاش بنا نمیدهد. از سخنان انحصارگرایانه و متعصبانه پرهیز دارد و مخاطب خود را همدل میخواهد و نه فرمانبر.
سعدی آموزگار دوستداشتنی ایرانیهاست، چراکه مطابق با روح جمعیشان از زندگی و انسان معمولی با زبانی ملایم سخن میگوید. ایرانیها درشتی را دوست ندارند. خشونت را نمیپسندند. نازکخویند و دوست ندارند کسی با زبان خشم با آنها سخن بگوید. ایرانیها سخنان ساده و پرمایه سعدی را بر کلمات پیچیده و تند دیگران ترجیح میدهند. بگذارید سخنم با حکایتی از سعدی تمام کنم:
«یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده تا به جایی که خلق از مکاید فعلش به جهان برفتند و از کرْبَتِ جورش راه غربت گرفتند. چون رعیت کم شد، ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند. هر که فریادرس روز مصیبت خواهد | گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش | بنده حلقهبهگوش اَر ننوازی برود | لطف کن لطف، که بیگانه شود حلقهبهگوش.» (سیرت پادشاهان، حکایت ۶)