در جنگ جهانی اول و بهرغم انبوهی از موانع و دشواریها، اقوام و طوایف غیور ایرانی در تنگستان، دشتستان، بوشهر، فارس، خوزستان و ایضاً جمعی از وکلای ملی و وطندوست به رهبری آیتالله سیدحسن مدرس و نیز برخی مراجع دینی وقت، علم مقاومت برافراشتند، به «آرزو»های خود دل دادند و توانستند در نقاط و اوقات مختلف، متجاوزان را زمینگیر کنند و به آنان ضربات فراوان وارد سازند. در جنگ جهانی دوم -که حدود سه دهه پس از جنگ نخست روی داد و قاعدتاً میبایست توان مقاومت ملی افزایش مییافت- رضاخان با تمام داعیه ارتشنوین و ایراننوین، به «توانایی»ها یا «امکانات» خود نگریست، لذا پیش از رسیدن پای متجاوزان به تهران، در وهله اول چهار بار از تهران فرار کرد و در نهایت پس از اطمینان از بقای سلطنت در خاندانش، برای همیشه از کشور گریخت و آن را با طوفانی از قحطی و بیماریهای سیاه تنها گذاشت!
در جنگهای ایران و روس نیز چرا باید بوق را از سر گشادش نواخت؟ بهتر نیست مرور این رخداد را از آغاز آن شروع کنیم و اینکه جریان نفوذ و وادادگی چه بر سر ایران آورد، که در سال اول جنگ دوم، جملگی مناطق تصرف شده به دست روسیه و معاهده گلستان بازپس گرفته شد، اما ادامه آن به ترکمنچای سوق یافت؟ کارکرد ابواب جمعی داخلی انگلیس و روس، چه تأثیری بر این فرایند داشت؟ و از این گذشته چه چیز موجب شده تصور شود که ملت ایران، بسان چوب خشک فقط نظارهگر میماند که شکست ترکمنچای به کلیت ایران تعمیم یابد؟ اگر این معاهده منحوس منعقد نمیشد و جریان دفاع و مقاومت، مجدداً از نقطهای مناسب کلید میخورد، شاید میتوانست مناطق از دسترفته را مجدد بازستاند. از یاد نبرید که مردم قفقاز، حتی تا دوره ناصرالدین شاه نیز این ننگ را نپذیرفتند و به قیادت روسها، واکنشهای جدی و نمایان نشان میدادند.
زیاده جسارت است!