سید رحیم موسوی سال ۱۳۴۱ در روستای «شاهنجرین» همدان به دنیا آمد. پدرش بزاز بود و مادرش خانهدار. سه پسر این خانواده در دفاع مقدس به شهادت رسیدند. سید رحیم از شهدای خانواده موسوی، درس طلبگی را در حوزه علمیه قم آغاز کرد. از همان حوزه وارد جریان انقلاب شد و سپس با آغاز جنگ تحمیلی هفت ماه دوره آموزشی جنگهای چریکی نامنظم را در معیت شهید چمران گذراند. سید رحیم به عنوان یک نیروی نخبه عملیاتی، در سال ۱۳۶۳ آماده اعزام به لبنان بود که به دلیل شهادت برادرش سیدکریم از قبول مسئولیت در لبنان باز ماند و دوباره به جبهههای دفاع مقدس برگشت. او نهایتاً در سال ۶۵ و طی عملیات کربلای ۵ با رمز یا زهرا (س) به شهادت رسید. همانطور که خودش آرزو داشت در عملیاتی با رمز یا زهرا (س) آسمانی شد. گفتوگوی ما با «بی بیسیده علویزاده» همسر «شهید سید رحیم موسوی» را پیشرو دارید. در دوران دفاع مقدس علاوه بر سید رحیم، شش برادر بیبیسیده نیز به جبهههای جنگ اعزام شده بودند.
خانواده موسوی سه شهید دادهاند، چطور خانوادهای بودند و همسر شما در چه جوی پرورش یافته بود؟
این خانواده یکی از متدینترین و شناخته شدهترین خانوادههای روستای شاهنجرین شهرستان رزن همدان هستند. اصل و نسب شان به امام موسی کاظم (ع) میرسد. پدربزرگشان سید موسی دارای کرامات زیادی بودند و بسیار مورد احترام مردم شاهنجرین. پدر همسرم تنها یادگار پدر و مادرش بود که از ایشان هم سه پسر تقدیم اسلام شد. سید رحیم هفت برادر و سه خواهر داشت که سه برادرش در جبهه شهید شدند؛ سیدکریم موسوی اسفند ۱۳۶۳ در سرپل ذهاب به شهادت رسید. دومین سالگردش نشده بود که سیدعظیم دی ماه ۶۴ شهید شد. همسرم هم هفتم بهمن ۱۳۶۵ در کربلای پنج به شهادت رسید.
همسرتان روحانی بودند، عمده فعالیتهایشان در چه زمینهای بود؟
سال ۱۳۶۰ سید رحیم از حوزه علمیه قم برای تبلیغات به روستای کلاه سیاه دشمن زیاری ممسنی شیراز رفتند. من در همین روستا زندگی میکردم. پدرم یزدی بود و مادرم اهل روستای قلات و بزرگ شده روستای کلاه سیاه دشمن زیاری. سید رحیم از حوزه علمیه قم برای تبلیغ آمد و ماند. در جهادسازندگی و بسیج فعالیت میکرد. برای مناطق محروم جاده، برق و آب تأمین میکردند و همین طور گروه مقاومت بسیج را تشکیل دادند. همسرم از طرف شهید دستغیب مأموریت داشت خانوادههایی را که مهریه سنگین و شیربها برای دخترانشان در نظر میگرفتند ارشاد کند و سنتهای غلط را از بین ببرد. میگفت این کارها کراهت دارد. هرچه مهریه کمتر باشد سعادت زندگی بیشتر است. فعالیتش زیاد بود. سید رحیم سال ۱۳۶۱ به عضویت سپاه در آمد و مسئولیت عقیدتی- سیاسی را برعهده گرفت. همچنین مربیگری امور تربیتی آموزش و پرورش و کارهای خطاطی و طراحی را انجام میداد. از اوایل سال ۱۳۵۹ هفت ماه در جنگهای نامنظم شهید چمران حضور داشت که عکس شهید موسوی با امام خامنهای موجود است.
قضیه اعزام ایشان به لبنان چه بود؟
سال ۱۳۶۱ قرار بود همسرم از طرف سپاه به لبنان برود و آنجا مسئولیت برعهده بگیرد. اما چون برادرش سید کریم موسوی به شهادت رسید، حکم مأموریت لبنان را پس داد. در عوض ایشان را به دو مأموریت دیگر برای لارستان فارس و حاجی آباد دارآباد فرستادند. شهید به کارهای هنری خیلی علاقه داشت. هنرمند و خوشنویس بود. دوره خوشنویسی خط خوش، متوسط و عالی را گذرانده بود. از نظر تحصیلات لیسانس حوزوی و لیسانس نظامی داشت. به حضرت زهرا (س)هم بسیار ارادت داشت و دوست داشت در عملیاتی که به رمز «یا زهرا» است شرکت کند و به شهادت برسد. آخرین بار مأموریتی دادند برویم بوشهر که نشد. حکم مأموریتش را پس داد و به جبهه رفت. ایشان نهایتاً در عملیات کربلای ۵ در حالی که معاون تیپ المهدی بود در مصاف با تانکهای دشمن به شهادت رسید.
چه سالی با شهید ازدواج کردید؟
ایشان سال ۱۳۶۰ به خواستگاریام آمد. مهریهام را شهید دستغیب تعیین کردند. سال ۱۳۶۱ ازدواج کردیم و چهار سال با او همراه بودم. سه پسر حاصل زندگیام با شهید است. موقع شهادت پدرشان پسر اولم دو ساله، پسر دومم یکساله و پسر سومم یک ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. من زندگی کوتاهی با شهید داشتم. حتی عید نوروز در جبهه بود. میگفتم مرا با خودت ببر میگفت جهاد زن همسرداری است.
شهید موسوی سابقه مبارزه با رژیم پهلوی هم داشتند؟
آنطور که خودش برایم تعریف کرد اعلامیههای امام را منتشر و پخش میکرد. در قم اعلامیه امام خمینی (ره) را پخش میکرد و حتی یکبار ساواک میخواسته ایشان را دستگیرش کند که یک خانم، چادری را روی ایشان میاندازد تا کمکش کند مخفی شود. همسرم اعلامیه امام را در روستای ما پخش میکرد و، چون مأموران ساواک دنبالش بودند برای اینکه دستگیر نشود، شبها بالای درخت میخوابید.
خود شما به عنوان همسر یک رزمنده، پشت جبهه فعالیت داشتید؟
شهید موسوی علاوه بر فعالیتهایی که در جبهه داشت پشت جبهه برنامههایی داشت. پیشنماز مساجد بود. آن زمان خانمها برای رزمندگان نان میپختند. ما هم کنار دستشان نان میپختیم. دستکش، شال گردن و کلاه میبافتیم. فعالیتهای بسیج مردمی داشتیم. شهید تئاتر بازی میکرد. من در حسینیهها همراه ایشان فعالیت میکردم.
آخرین وداعتان با شهید چطور گذشت؟
همسرم اواخر عمر زمینیاش مرتب میگفت دوستانم رفتند و من ماندم. یک بار گفتم آقاسید دوست داری اسیر، مجروح یا شهید شوی؟ گفت دوست ندارم اسیر یا جانباز شوم. دوست دارم خدا مستقیم مرا بپذیرد. یک بار نزدیک محل زندگی ما بمباران هوایی شد. گفتم مگر نگفتی دوست دارم شهید شوم؟ گفت ننگ است برای جوانی مثل من که پیش زن و بچه بنشینم و راکت به خانهام اصابت کند و زیر آوار بمانم. هرچند راضیام به رضای خدا. درست است شهید میشوم ولی این طور شهادت را دوست ندارم. شهادت وقتی برایم لذت دارد که در خط مقدم و جنگ مستقیم با دشمن باشد.
گویا شما زمان شهادت همسرتان آخرین فرزندتان را باردار بودید؟
بله، زمانی که همسرم میخواست برای آخرین بار به جبهه برود، من فرزند سومم را باردار بودم. قرار بود برای مأموریت به بوشهر برویم. مأموریت را پس داد و گفت دلم تنگ جبهه است. سید رحیم هر وقت از جبهه میآمد به بچهها و کارهای خانه رسیدگی میکرد. مادرش قالیباف بود. کنارش قالی و بافتنی میبافت. بار آخر سید رحیم بچهها را مرتب کرد. سفره ناهارشان را گذاشت. از بیرون برگشتم دیدم چشمانش قرمز است. گفتم آقا سید پیاز پوست کندی؟ گفت مگر نمیدانی ایام فاطمیه است. برای مادرم حضرت زهرا (س) گریه میکردم. معذرت خواهی کردم. بعد از ناهار گفت عملیاتی با رمز یازهرا (س) شروع شده است. میخواهم در این عملیات شرکت کنم. گفتم مگر قرار نبود بوشهر برویم. گفت حکم بوشهر را پس دادم. تو را میبرم خانه برادرت. اینطور من هم جبهه راحتم. گفتم سخت است با سه بچه. گفت مگر خدا فقط برای شما مرا آفریده؟ من پل رابطی هستم. شما خدا را دارید. گفتم با پدر و مادرت خداحافظی کن. آنها همدان هستند. رضایتشان را بگیر. گفت وقتی دشمن بالای سر آدم است برای دفاع رضایت خدا مهم است نه پدر و مادر! وقتی از جبهه برگشتم به پدر و مادرم سرمیزنم. همسرم آن موقع یکی از فرماندهان لشکر المهدی بود. فرماندهاش آقای اسدی بود که الان از سرداران هستند. آقای اسدی به همسرم گفت سید شما روحانی هستید. پشت جبهه به شما بیشتر احتیاج داریم. اما همسرم گفت نه من باید به خط مقدم بروم. وقتی شهید شدم عمامهام را روی جنازهام بگذارید.
با وجود سه فرزند بعد از شهادتشان چه سختیهایی تحمل کردید؟
سختی زیاد بود، اما به خاطر خدا صبر میکردم. آن موقع گاز نبود. مردم با نفت بخاری روشن میکردند. باید کپسول گاز و بشکه نفت ۲۰ لیتری بلند میکردیم و از بیرون میآوردیم. زندگی سختی بود. اما شهید کمک میکرد. به مدد امام زمان (عج) و حضرت زهرا (س) بچهها بزرگ شدند و هر سه مدارج عالی علمی را طی کردند. یک نکته را هم بگویم. همسرم پشت جبهه در مظان ترور منافقین بود. فکر میکردم پشت جبهه منافقین ترورش میکنند، اما قسمت این بود که در جبهه آسمانی شود.
نحوه شهادت همسرتان چگونه بود؟
یکی از همرزمان همسرم که اهل حاجی آباد فارس بود تعریف میکرد ساعت ۱۰ شب با قناسه از دور گلولهای به پهلوی سید رحیم اصابت کرد و همانجا شهید شد. پیکرش را یکی، دو روزه آوردند. برادرم هم همان زمان جبهه بود و مجروحیت شده بود. وقتی به من گفتند بیمارستان بروم، فکر کردم برادرم شهید شده است. رفتم دیدم ایشان حالش خوب است و به خانه برگشتم. اما در راه خانه هر کسی مرا میدید رویش را به سمت دیگر میکرد. پلاکارد سه برادر شهید موسوی را که دیدم شوک شدم. به بنیاد شهید رفتم. همسرم با لباس رزم در سردخانه بود. بدنش یخ زده بود. عمامهاش طبق وصیتش روی تابوتش بود. وقتی پیکرش را دیدم افتادم. اطرافیان گفتند بچه در شکمت از بین میرود و بلندم کردند. کار خدا بود انگار افتاده بودم روی بال فرشتهها. بچه آسیبی ندید.
حضور شهیدتان را در زندگیتان حس میکنید؟
در حوادث مهم خواب شهید را میبینم. وقتی بحث داعش پیش آمد خواب دیدم همسرم لباس رزم پوشیده و سلاح دستش دارد. دم در همین خانهای که هستیم آمد. در را باز کردم و در خواب حس میکردم زنده است. گفتم آقاسید خدا رو شکر برگشتی! گفت بچهها خوب هستند؟ مراقبشان باش. میروم چند داعشی را دستگیر کنم. در عالم رؤیا، داعشیها را دستگیر کرد و برگشت به من گفت بیرونشان کردم. از شرشان راحت شدیم. از خواب بیدار شدم. میدانستم خوابم آشکار میشود. پسرم گفت مزار حضرت سکینه را داعشیها در سوریه بمب گذاشتهاند. اما خودشان زیر آوار ماندهاند. طولی نکشید که شهید سلیمانی گفتند به زودی داعش از تمام کره خاکی حذف میشود. من این همه را تعبیر خوابی میدانم که از همسرم دیدم.