«نگاهها به زندگی طلبگی همیشه افراطی و تفریطی است. توی همان روستا که ساکن بودیم، بعضیها حتی سلاممان را جواب نمیدادند. با نگاهشان گلایههایشان از دولت و وضع موجود را در کسری از ثانیه بهمان منتقل میکردند. کسانی هم بودند که گاهی پا از گلیمِ لطف بیرون میگذاشتند و با محبتهای مکررشان آدم را کلافه میکردند. ازمان تقاضای غذا و نمک تبرکی میکردند و کم مانده بود به عنوان امامزاده به درِ خانهمان دخیل ببندند.»
اینها بخشهایی از خاطرات سفر، حضور و زندگی با یک طلبه جوان بود که برای اولین بار به سفر تبلیغی رفته است. زن و شوهری طلبه همراه با فرزندانشان برای ایام ماه مبارک رمضان به نقطهای در جنوب ایران سفر میکنند. در این سفر علاوه بر مهربانی و میهماننوازی مردم تجربه و اتفاقاتی برایشان رقم میخورد که به پخته شدن آنها کمک میکند.
کتاب «زن آقا» نوشته زهرا کاردانی با روایتی صادقانه و بیآلایش از سبک زندگیخانوادههای جامعه روحانیت میگوید. شما با مطالعه این سفرنامه در خصوص سبک زندگی و طرز تفکر این افراد اطلاعات بیشتری به دست میآورید.
زن و شوهری طلبه هر سال در ماههای رمضان و محرم برای تبلیغات مذهبی به نقاط مختلف ایران سفر میکنند. کتاب زن آقا شرح سفر ۳۰روزه این خانواده به یکی از روستاهای جنوب ایران در سال۱۳۹۶ است. کاردانی با زبان و ادبیاتی صادقانه تمام وقایع را شرح میدهد و تصاویری که در پایان کتاب وجود دارد، به باورپذیری داستان میافزاید.
نویسنده در این کتاب با دقت فراوان جزئیات زندگی، روابط و آداب و رسوم مردم این روستای جنوبی را توضیح میدهد، اما تمرکز اصلی داستان، بیش از هر چیزی بر سبک زندگی واقعی خانوادههای جامعه روحانیت است.
زهرا کاردانی، نویسنده جوانی است که در حوزه داستان و رمان فعالیت دارد. او همسری روحانی دارد که در زمانهای مختلف برای تبلیغات اسلامی به مناطق محروم سفر میکند. اولین سفر مبلغی همسر زهرا به یکی از روستاهای جنوب استان فارس در تابستان ۹۶ و در ایام ماه مبارک ماه رمضان رخ میدهد؛ سفری که تجربیات شیرین و مردم خونگرمش کاردانی را بر آن داشت که کتابی از آن سفر به یادگار بگذارد. «زنآقا» به گفته نویسنده، تجربه خوشمزهای است از حضور یک خانواده طلبه در یک روستا که البته تلخیهایی هم داشته است.
وی در اظهار نظر دیگری درباره کتابش گفته است: «هدف از اینکه کتاب را چاپ کردم، رساندن روایت و صدای خانوادههای طلبه است به خصوص همسر آیتاللهها که به گوش عموم جامعه برسانم.»
در بخشی از کتاب زن آقا میخوانیم:
چند بار تصور کردم تشنه و خسته در بیابان آواره شدهایم، تنها بطری آبمعدنی همراهمان تمام شده است و بچهها لهله میزنند. فکر کردم زبانهایمان مثل موکت به دهانمان چسبیده، بنزین ماشین تمام شده و کولر کار نمیکند. خودمان را تصور میکردم که بیحال افتادهایم یک گوشه زمین خدا و هیچکس از حالمان خبر ندارد، نه خانوادههایمان در آن سر ایران و نه مردم روستایی که ما را دعوت کرده و منتظرمان بودند. مامان تا آن موقع هر دو ساعت یک بار تماس گرفته و مطمئن شده بود توی کویرهای میان راه دیوی از زیر شنها بیرون نیامده یا عقربها به ماشینمان حمله نکردهاند. حالا با آن وضعیت چه کار میکرد؟ لابد بعد از سه چهار ساعت بیخبری، دلش هزار راه میرفت و اولین کارش این بود که زنگ میزد به اورژانس و پلیسراه. مردم روستا را بگو! لابد یکی دو روز دیگر منتظرمان میماندند و بعد با سازمان تبلیغات مرکز بخش تماس میگرفتند که این شیخ قمی که برایمان فرستاده بودید، کو؟ دعا میکردم مامان آن وقت روز بیدار نباشد و به من تلفن نکرده باشد. اگر یکی دو بار زنگ میزد و در دسترس نبودم، دلش هزار راه میرفت. هفته پیش وقتی فهمید راهی سفر هستیم، چقدر نگران شده بود و هزار جور توصیه ایمنی کرده بود که مراقب خودمان باشیم. فکر کردم طفلک راست میگفت.
هزارو ۱۰۰ کیلومتر راه آمده بودیم و همهاش ۵۰ تای دیگر مانده بود. شهر قبل به سید گفتم باک را پر کند. گفت: «همین اندازه که بنزین داریم تا شهر بعدی رو جواب میده.» وقتی به شهر بعدی رسیدیم، خبری از پمپ بنزین نبود. چراغ بنزین چشمک میزد و با اعصابمان بازی میکرد. هرچه دعا بلد بودم، خواندم. سیدعلی از آفتاب بیرحمی که از همه طرف به ماشین میتابید، کلافه شده بود و نق میزد. اینطور وقتها سرتاپایم گر میگیرد. انگار نه انگار که نشسته بودم جلوی کولر. سید میگفت نگران نباشم و بالاخره به آسفالت میرسیم.