علاقه شاهحسینی به روایت در زمان گذشته از نکات سریالسازی اوست، با اینکه در رهایم کن تاریخ مجهول است و نمیدانیم که روایت سریال برای چه سالی است، اما از بعضی نشانهها مثل اعلان سردر سینما که فیلم تنگنا را نشان میدهد، میشود حدس زد که این سریال برای دهه ۵۰ است، اما نکتهای که باعث شد این یادداشت را بنویسم دوقطبی بودن سریال است، یعنی اینکه شاهحسینی در رهایم کن سعی کرده با یک فیلمنامه کلاسیک روایت مدرن جلو برود و از این روایت به نفع محتوای اثر به فرم برسد، اما از آنجایی که در این چهار قسمت فیلمنامه نمیتواند حرکت موفقی داشته باشد پس رهایم کن در اجرا متوقف شده است و اساساً شیوه روایت بر اساس حرکت شخصیتها شکل میگیرد، اما شکلی گنگ که باعث شده منطق روایی و شیوه پرداخت با آسیب و ضعف مواجه شود.
اصل داستان قرار است به ماجرای زندگی دو برادر یعنی حاتم و هاتف بپردازد، اما این پرداخت به دلیل عدم کارآمدی فیلمنامه و عدم شناخت شخصیت نمیتواند چرخه اصلی درام را شکل بدهد، بنابراین بستر ایجاد شده برای قصهپردازی که نیاز اصلی آن شخصیتپردازی منسجم است در اینجا کار نمیکند و انگار شاهحسینی بیشتر از اینکه بخواهد برای شناخت شخصیتهایش و روند رو به جلوی قصهاش تلاش کند برای داستانکهای سطحی و مقطعی تلاش داشته است که اساساً این تلاش نمیتواند مسیر رو به جلویی داشته باشد، به طوری که همچنان چهار قسمت از سریال گذشته است، اما میزان روابط هنوز مجهول است و قصه در فضایی ایستا فارغ از اتفاق خاصی فقط جلو میرود.
میتوان گفت فقط موضوع دانیال و افسانه میتواند بسترسازی شود که ورود حاتم به این ماجرا نه میتواند حرکت رو به جلویی باشد نه اتفاق خاصی، تنها شاید بحث غیرت است آن هم از نوع قیصروار که اساساً اینجا جواب نمیدهد و سکانس درگیری حاتم و دانیال به شدت غیرطبیعی و تصنعی شکل گرفته، مواجهه یونس و هاتف در یک سکانس طولانی که پر دیالوگ است اساساً مخاطب را خسته میکند و ماحصل آن چیزی نیست جز اینکه یونس در گروهک چپ است و در کافه هاتف مخفی شده که اساساً چیزی به سریال اضافه نمیکند و دیالوگهای مابین آنها هم برای مخاطب به جز کلافگی چیزی ندارد.
از سوی دیگر شاهحسینی با تمرکز بر فیلمهای وسترن جهان سریالش را ساخته است که البته این جهان بسیار شلخته و الکن است. با نگاهی به نوع گریمها و نوع پوشش متوجه خواهیم شد که شاهحسینی سعی داشته از حاتم یک کابوی خلق کند حتی نوع کار او که معدن است مخاطب را از فضای ایرانی بودن دور میکند. این را در موازات کافه هاتف به یاد داشته باشید، انگار شاهحسینی از فضای ایرانی دور شده و سعی کرده ایران دهه ۵۰ را با حال و هوای سینمای وسترن پیوند بزند که این پیوند اساساً نمیتواند نقطه قوتی برای سریال باشد، چرا که به نظر میرسد شاهحسینی آنقدر سرگرم جهان سریالش بوده که میزان رابطهها یادش رفته به طوری که همچنان بعد از چهار قسمت جهان سریال آنقدر آشفته و بی منطق است که همچنان همه چیز در دیالوگهایی خلاصه میشود که کارایی منطقی ندارد. یونس مرده است، هاتف به روستا میآید تا این خبر را به مارال بدهد، اما او را با حاتم سر بساط عرق خوری میبینیم و برایش مهم نیست که دوستش مرده است. این عدم احساسات هم نمیتواند ایرانی باشد، بازیگران خوبی انتخاب شده، اما بازی متفاوتی را شاهد نیستیم.
کارگردانی در بعضی از سکانسها خوب عمل میکند، اما منطبق با جهان سریال نیست، رهایم کن در این چهار قسمت در سطحیترین حالت ممکن قرار دارد. ریتم کُند باعث شده منطق روایی با خلل مواجه شود.