کد خبر: 1114889
تاریخ انتشار: ۲۰ آبان ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
محمدامین رضائی در «رستا» از مواجهه خود با دانش‌آموزان دبیرستانی نوشت. خلاصه‌ای از گزارش او در ادامه از نظرتان می‌گذرد.

«ایرانِ مهر و آبانِ ۱۴۰۱؛ کلاس‌درس پرتنش، مقنعه‌ای که روی سر سنگینی می‌کند و جمهوری که اسلام اجباری را نمی‌خواهد.» این واقعیت روایت شده از ایران در مهر و آبان ۱۴۰۱ در فضای مجازی است. تصویر این روایت، بیش از این در خانه ماندن را برایم سخت کرده بود. نزدیکی سنی‌ام به دهه هشتادی‌ها مرا ترغیب می‌کرد به مدارس گوشه و کنار شهر سری بزنم تا دوگانه واقعیت جامعه را از واقعیت مجازی این روز‌ها تشخیص دهم.
چند قدم رو به عقب
دوربین را که در کلاس کاشتم، دانش‌آموزان چند قدم رو به عقب برداشتند. در قدم‌های رو به عقب آن‌ها من هم چند قدمی به روز‌های گذشته، عقبگرد کردم. حراست اداره آموزش و پرورش از من می‌خواهد منصرف شوم، می‌ترسد من بشوم عامل دردسر. مجوز را در نهایت زبانی گرفتم و شفاهی نه. اولین مدرسه به در بسته مخالفت خانم مدیر خورد. برهم زدن جو مدرسه دلیلی بود که مدیر آن را ایراد، اما اثبات نکرد... مدرسه دوم، همان مدرسه مریدی بود که مراد من بود. مدیری دغدغه‌مند و از آن مهم‌تر، آشنا. مدرسه‌ای که حالا دوربینم در آن کاشته می‌شود، یک دبیرستان دولتی با ۴۰۰ دانش‌آموز دختر است.
تصویر ما را پخش نکنید
«دختران چادری سر به زیر و معذب برای صحبت کردن با پسر جوانی، چون من». این تصور من پیش از ورود به کلاس بچه‌های علوم و معارف اسلامی بود. تصورم را وقتی درِ کلاس را باز کردم، پشت درِ گذاشتم. گفتن اسم رمز این روز‌ها کافی بود برای همراه شدن دانش‌آموزان. از بچه‌ها می‌خواهم از روز‌های «زن، زندگی، آزادی» حرف بزنند.
بی‌ملاحظه بالا و پایین مملکت را یکی می‌کردند، خانواده و جامعه را مقصر می‌دانستند و نبود حق انتخاب را بزرگ‌ترین نبودِ این روزهایشان. دستم دیگر به رکوردر و دوربین و سؤال‌هایی که برای مصاحبه آماده می‌کردم، نمی‌رفت. برای منِ رسانه‌ای همین جمله کافی بود که بدانم دیگر هیچ چیز خوب پیش نمی‌رود وقتی سوژه‌هایت بگویند: «تصویر ما را پخش نکنید!»
حق ما را پس بدهید
نباید خودت را ببازی محمدامین! این را زیر لب زمزمه می‌کنم و دوباره به حرف‌هایشان با دوربین خاموش گوش می‌کنم، از قدیم گفته‌اند مستمع صاحب سخن را سر ذوق آورد. سرآخر این ذوق، دوربین ما را روشن و نطق آن‌ها را باز کرد. نفر اول و دوم را کامل می‌شنوم، اما از نفر سوم به بعد صحبت‌ها جدید نیست، مدام جملات یکدیگر را تکرار می‌کنند و هرازگاهی آمار‌های ضد و نقیضی از تعداد دانش‌آموزانی که نظام آن‌ها را کشته است، می‌دهند.
یکی از آن‌ها که چهره‌ای دور از حاشیه و چشمانی آرام دارد و نیمکت اول کلاس هم به نامش خورده است، می‌گوید مردم به دنبال حق انتخابی هستند که از آن‌ها گرفته شده است. در مقابل دخترکی با چشمان ناآرام با همان مضمون تکراری، می‌گوید به دنبال حق‌هایی هستیم که نداریم. نمی‌دانم حق‌شان را از کدام خیابان این روز‌ها می‌خواستند بگیرند، اما من برای اقناع نیامده بودم و این را مدام به خودم یادآوری می‌کردم.
تشنه شنیدنی‌ها و خواستار گفتنی‌ها
همچنان که خانم معاون برای شکستن وضع تک قطبی مصاحبه‌ها تلاش می‌کرد تا بچه‌هایی را بفرستد تا فضای مصاحبه‌ها را تلطیف کنند، من به مصاحبه با دیگر بچه‌ها ادامه می‌دادم. از پخش تصاویر و صداهایشان می‌ترسیدند، از دچار شدن به سرنوشت برخی همکلاسی‌هایشان، از واکنش خانواده‌شان پس از پخش این گفت‌وشنودها. ترس‌هایی که منطقش کم و احساسش زیاد بود، ترس‌هایی که در شرایط بحران ایجاد می‌شوند، تاریخ مصرفشان کوتاه است. من بار‌ها دیده‌ام همین دختربچه‌های دبیرستانی چه کلیپ‌ها که از خودشان در تیک تاک و اینستاگرام منتشر نمی‌کنند و چه ترس‌ها که آنجا نیست و اینجا هست!
بالاخره شد آنچه برای آن راهی مدرسه‌های شهر شده بودم. گفت‌وگویی شکل گرفته بود که دیگر رنگ مناظره داشت. یکی از آن‌ها گفت اسلامی که به دانش‌آموز معرفی کردیم با اسلام واقعی فاصله دارد، جوان از دین کلافه است! راست می‌گفت حتی حوصله حرف زدن درباره دین را نداشتند، بچه‌هایی که تنها معارف می‌خواندند و آن را نمی‌دانستند.
دیگری گفت، این اغتشاشات امنیت ما را مورد هدف قرار داده و دیگری نطق می‌کرد که از کی تا حالا گرفتن حق، اسمش اغتشاش شده؟
اقتصاد مهم است
اتفاقات پشت دوربین هم جذاب‌تر از جلوی دوربین شده بود و هم داغ‌تر. دختری که موهایش را دو نیمه کرده بود و سوسکی ریخته بود بیرون، خودسانسوری را کنار گذاشته بود و دیگر حتی برایش مهم نبود که دوربین ما دارد ضبط می‌کند یا نه و ادامه داد: «یک سؤال، من با حجاب و آزادی کاری ندارم، اما چطور یک مسئول حقوق ماهانه‌اش ۵ میلیارد است؟»
خانم معلم که پیش از این در کلاس نبود هم بحث که به اقتصاد رسید، کلامش را به لنز ما باز کرد و اظهار کرد: «ما یکدفعه با بحران گرانی بنزین روبه‌رو شدیم، با بحران دلار روبه‌رو شدیم، با بحران‌هایی که روی تمام جنبه‌های زندگی‌مان تأثیر گذاشت.»‌
به دقایق پایانی پرتنش‌ترین و پراسترس‌ترین مصاحبه عمرم نزدیک می‌شدم، این را ساعت بالای تخته مدام یادآوری می‌کرد، صدای زنگ تفریح که آمد انگار سوت پایان ال‌کلاسیکو با نتیجه صفر- صفر خورده باشد، یک نفس راحت کشیدم!
ما همه مقصریم
قدم‌هایم دیگر مثل لحظه ورود به مدرسه محکم نیست. با قدم‌های لرزان به دفتر مدرسه می‌رسم، اما انگار هنوز بخشی از روایت آنگونه که باید گفته نشده، در همین حالت گنگ و مبهم بودم که خانمی قدبلند که چین و چروک‌هایش از سال‌های پایانی تدریسش خبر می‌داد، تمایل خود به مصاحبه را اعلام کرد.
دست‌هایش با چشمانش هماهنگ بود و دلسوزانه، اینطور گفت: «پسر اگر بخواهد تفریح کند آزاد است، ولی دختر جایی برای تفریح ندارد، انرژی‌اش تخلیه نمی‌شود. ما هم برایش کاری نکردیم، نه در مدرسه و نه در جامعه.»
معلم دیگری می‌گفت: «نوجوان امروز دیگر حرف ما را باور نمی‌کند، اقناع نمی‌شود. خانم معلم آن کلاس آرام و ناآرام هم آمد و گفت؛ ما بیشتر شعار می‌دهیم، کتاب‌های ما حالت شعارگونه دارد. این رویکرد شعارزده و بی‌عمل، خروجی‌اش این نوجوانانی می‌شوند که هیچ چیزی را باور ندارند.»
دانش‌آموزان، راوی سکانس پایانی روایت کفِ مدرسه
همین که پایمان را از دفتر مدرسه بیرون گذاشتیم، کف حیاط مدرسه پر از شور و نشاط شده بود. ناهار وحدت داشتند و یک خواننده آنچنانی هم دعوت کرده بودند! رها می‌خندیدند و «روی پیشونی فرشته‌ها نوشته» را بلند بلند می‌خواندند، به یکباره وقتی هنوز چشم و گوشمان پیش آن‌ها بود، خواننده شروع به خواندن «سلام فرمانده» کرد و بچه‌ها آنقدر از ته‌دل با آن همخوانی می‌کردند که دوباره دوربین ما محکوم به ضبط صحنه‌ها و لحظه‌هایی از این مدرسه شد.
این همخوانی پایانی برایم پر از پیام ریز و درشت بود. دانش‌آموزی که این روز‌ها یا کف خیابان است یا برایشان کف می‌زند، سلام فرمانده هم می‌خواند. فکر می‌کنم بهترین پایان را خود بچه‌ها به روایت من اضافه کردند. این پایان همان چیزی بود که حس می‌کردم روایتم آن را کم دارد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار