بعضی آدمها در زندگی ما دقیقاً عین همان قلیان قاجاری میمانند. اولش به تو انرژی و حال خوش میدهند، اما بعد از مدتی میبینی چیزی که از آنها مانده فقط یک دود خالی است که دارد روحت، عمرت و لحظات زندگیات را الکی میسوزاند و دود میکند. کاش همه ما بلد باشیم از خودمان مراقبت کنیم و جسارت این را داشته باشیم که قلیانهای قاجاری به درد نخور را از زندگیمان بیندازیم دور و به خودمان و ریههایمان اجازه بدهیم که هوای تازه تنفس کنیم، نه اینکه مادهای سمی وارد بدنمان کنیم و نه اینکه آدم سمیای را در زندگیمان نگه داریم.
اینکه میگویند از بدنت و روحت انرژیهای منفی را دور کن خیلی درست و دقیق است، چون بدن و روح ما انرژی محدودی دارند. همانطور که اگر استراحت کافی نداشته باشیم و غذای خوب نخوریم همیشه احساس خستگی میکنیم، اگر از روانمان هم مراقبت نکنیم و به آدمهایی که فقط گیرنده هستند یا پر از ناامیدی و حسرت محبت کنیم وقتی آنها در قبال محبتهای ما توجهی به ما نکنند یا از ما بیشتر طلبکار شوند یا با حال بدشان حال ما را هم بد کنند، انگیزه انجام کار خوب در ما فروکش میکند.
پس همانطور که مراقبیم گرسنه نمانیم تا بتوانیم نیروی کافی برای زندگی کردن داشته باشیم، باید حواسمان باشد از لحاظ روانی هم گرسنه نمانیم. وقتی انرژی روانی خودمان را برای چیزی صرف میکنیم اگر به روشهای دیگر این انرژی به خودمان برنگردد، بعد از مدتی احساس افسردگی و پوچی میکنیم و دیگر میل و انگیزهای برایمان نمیماند. برای همین لازم است هر آدمی که ما را نادیده میگیرد کنار بگذاریم، هر فضا یا کاری را که به ما حس منفی میدهد از خودمان دور کنیم. البته گفتن این حرفها روی کاغذ آسان است، اما در عمل اغلب ما نمیتوانیم به آسانی از آدمهای سمی زندگیمان دست بکشیم و دلیل آن هم یا عادت است یا احساس نیاز کاذب که شاید ریشه در دوران کودکی و نوجوانیمان داشته باشد.
گاهی یک نیاز برآورده نشده در ما هست و عمق و ریشه این نیاز برآورده نشده به قدری قوی است که زور هیچ منطقی به آن نمیرسد. یک مثال واقعی در این زمینه میزنم. دختر زیبا و پولداری که هم تحصیلات خوبی داشت و هم کار خوبی، درگیر یک رابطه فوقالعاده منفی با مردی از خودش ۲۰ سال بزرگتر شده بود. دختر حتی خیلی وقتها به او کمک مالی میکرد. این دختر آمده بود پیش من تا بفهمد چرا نمیتواند یک لحظه از این مردی که حتی به او توهین هم میکرد، دور بماند. خودش میگفت هیچ توجیهی برای این کار من وجود ندارد، اما چرا دستی دستی دارم خودم را بدبخت میکنم؟
طی چند جلسه روانکاوی متوجه شدیم، چون فرزند آخر یک خانواده پر جمعیت بوده و هیچ وقت پدرش حتی او را در آغوش نگرفته بود، ناخودآگاه بدون اینکه حواسش باشد تا مردی را میبیند که شبیه پدرش است، دیگر نمیتواند او را رها کند تا محبتی را که در کودکی از پدر ندیده از این آدم بگیرد. غافل از اینکه ناهشیار ما نمیتواند تشخیص بدهد که این مرد یک غریبه است و پدرش نیست، برای همین با وجود آزارهای زیادی که کنارش میبیند، حسی از یک آشنایی قدیمی هم در کنارش دارد! به عنوان یک روانکاو میگویم که ناخودآگاه ما کودک است! کودکی که بدون آگاهی خودمان در ما هست و میخواهد تمام عمرمان را صرف نیازهای برآورده نشده شش سال اولیه زندگیمان کند و تا زمانیکه ناخودآگاه را به خودآگاه تبدیل نکنیم، زندگی ما سیکل معیوبی از این انتخابهای غلط و برآورده نشدن نیازهایمان خواهد بود. برای همین به قول یکی از روانکاوان مشهور تا ناهشیار به هشیار تبدیل نشود، اراده آزاد وجود ندارد و همه ما اسیر سالهای اولیه کودکیمان هستیم.
در مواقع حاد، لازم است تا حتماً روانکاوی شویم و ببینیم کدام آسیب سالهای اولیه زندگیمان باعث شده است این آدم را نگه داریم و با فهمیدن آن آسیب و درمان شدگی پس از آن میتوانیم روحمان را از شر آدمهای سمی دور کنیم و انرژی، انگیزه و نشاطمان را برای خودمان و آنانی که دوستمان دارند، نگه داریم.
*روانکاو