از معدود واعظانی بود که به زبانی که عامه مردم بتوانند بفهمند روی منبر مباحث عرفانی مطرح میکرد. عارف مسلک بود. خوش مشرب بود. اخلاقش دیگران را جذب میکرد. ساده و بیادعا زندگی میکرد. از مال دنیا چیزی نداشت و حتی خانهای که در آن سکونت داشت، ارثیه پدری بود. در روزگار قحطی نان مثل باقی مردم در صف میایستاد تا نان بگیرد. از شیخ عبدالکریم حائری و سیدابوالحسن اصفهانی که هر دو از عالمان حدیث و صاحب کرامت بودند، درجه اجتهاد داشت ولی تواضعش او را به آقا سیدمهدی معروف کرده بود. تواضع و بندگی در محضر خدا اجازه نمیداد منیت داشته باشد و دغدغهای برای کسب لقب و عنوان از خودش نشان بدهد. اصلاً در قید و بند حرف مردم نبود. به تشریفات دست و پاگیر لباس روحانیت هم چندان توجهی نمیکرد. از آن منبریها نبود که پای منبر وعاظ دیگر نمینشینند. از تعارفات اهل منبر با هم خوشش نمیآمد. به خلاف عرف روحانیون، ریش بلند نداشت. به ته ریش اکتفا میکرد. یکبار کسی آمده بود که برای مجلسی دعوتش کند. گفت: «فقط شما را با این ریش نمیشود دعوت کرد. مردم جدی نمیگیرند.» او هم با خونسردی پاسخ داد: «خب بروید سراغ یک منبری ریشدار.»
نقلی دیگر است که کسی گفت ریش او کوتاه است و به علما نمیخورد و او پاسخ داد: «به اندازه ایمانم ریش میگذارم.»
مدتی بود همسرش گرفتار بیماری روحی شده بود. ظرفهای غذا را میشکست، اما او در برابر کارهای همسرش تبسم میکرد و چیزی نمیگفت. از دروغ نفرت داشت و میگفت مؤمن در خاطرش هم فکر دروغ گفتن نمیآید.
منزل یکی از دوستانش میهمان بود. میزبان رو کرد به همسرش گفت: «صبحانه را آماده کن! تا من دعایم را بخوانم!» و شروع به خواندن دعا کرد. قوام ابرو درهم کشید و گفت: «این چه دعایی است که میخوانی؟ بلند شو برو کمک خانمت.»
یک بار سیدقاسم شجاعی در خیابان پامنار او را دید که بچهای را روی دوش سوار کرده است. شجاعی به او میگوید: «حاج آقا! آخر با این وضعیت؟!» نگذاشت جملهاش کامل شود. گفت: «برو بابا! قبل از اینکه مردم من را طلاق دهند، من طلاقشان دادهام.»
او روحانی با صفای کمتر شناخته شده دهه ۴۰، حجتالاسلام سیدمهدی قوام است که در حرم حضرت معصومه (س) دفن شده است.
از بخششها و مردانگیاش تعاریف زیادی شده است.
ایام نوروز بود. در میدانگاه محله، حاجی فیروز داشت میزد و میرقصید. یکهو چشم باز کرد دید یک سید جلویش است. قوام بود. منبرش در حسینیه قناتآباد تمام شده بود و حالا داشت میرفت خانه. حاجی فیروز قوام را نمیشناخت. دست و پایش را گم کرد. ترسید حالا عتابش کند. قوام فهمید حاجی فیروز ترسیده. رفت پیشش عمامهاش را برداشت و به او گفت: «شغل من این است، شغل تو هم این. راحت باش! کارت را بکن!» بعد هم دست برد پر شالش و پنج تا ۱۰ تومانی درآورد و گذاشت کف دست حاجی فیروز و رفت. ۵۰ تومان آن وقتها خیلی پول بود. بچههای محل دور حاجی فیروز جمع شدند و شروع کردند به دست زدن. تشویقش کردند که بزند و برقصد، اما حاجی فیروز حالش عوض شده بود. رفت یک گوشه نشست و زار زار شروع کرد به گریه کردن.
نقل از سیدمهدی قوام است که همیشه این بیت صائب تبریزی را زیاد میخوانده است: فروتنی است دلیل رسیدگان به کمال/ که، چون سوار به منزل رسد پیاده شود