سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: برایش اسارت آن هم با تن و بدن مجروح بسیار سخت بود. گاهی بیهوش پشت کامیون انتقال اسرا افتاده بود و گاهی به هوش میآمد و به اتفاقات پیش رویی که چیزی از آن نمیدانست، فکر میکرد. جانباز سلمان رفیعی در سن ۱۷ سالگی به اسارت دشمن درآمد و بعد از شش سال و شش ماه در بند رژیم بعث بودن به وطن بازگشت. اتفاقات و حوادث زیادی را از همان ابتدا تا لحظه آزادی پشت سر گذاشت، اما هیچیک باعث نشد از راهی که داوطلبانه انتخاب کرده بود، پشیمان شود. با سلمان رفیعی همکلام شدیم تا از روزهای اسارتش در جریان عملیات خیبر و آزادی و بازگشتش به وطن بیشتر بدانیم. متن پیش رو حاصل این همکلامی است.
کمی از خودتان و فضای خانوادهای که در آن پرورش یافتید بگویید.
متولد سال ۱۳۴۵ در روستای قلعههاشمخان که بعدها به شهرک مدرس تغییر نام پیدا کرد، هستم. پدرم کشاورز و روستازاده بود و مادرم خانهدار؛ ما سه برادر و یک خواهر هستیم که من پسر اول خانواده هستم. هنگامی که انقلاب به پیروزی رسید ۱۲ سالم بود و تظاهرات ماههای منتهی به بهمن ماه ۵۷ و پیروزی انقلاب اسلامی را به یاد دارم. مسئولیت برگزاری تظاهراتهای منطقه ما به عهده آیتالله سیدحسن موسوی شالی (ره) از بزرگان دینی استان قزوین و به خصوص منطقه شال بود. ایشان نهضت انقلاب را در این منطقه سازماندهی و اداره میکرد و من هم، چون سن و سال کمتری داشتم، پدرم با حضورم در تظاهرات مخالفت میکرد، اما خودش حضور داشت تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید.
چطور شد که لباس جهاد و رزم به تن کردید؟ در چه مناطقی حضور داشتید؟
با شروع جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران خیلی از دوستانم به جبهه رفتند؛ من هم تصمیم گرفتم همراهیشان کنم. به پدرم گفتم و ایشان هم مخالفت نکرد، اما مادرم ابتدا مخالف بود، ولی بعد راضی شد. بهمن سال ۵۹ برای ثبتنام به سپاه قزوین رفتم، اما از آنجایی که ۱۴سالم بود با اعزامم مخالفت کردند و من هم برگشتم و از شناسنامهام کپی گرفتم و سنم را به ۱۸ سال تغییر داده و دوباره به سپاه مراجعه کردم و تشکیل پرونده دادم. اول اسفند ۵۹ آموزش ۱۵ روزه را در سپاه قزوین سپری کردم و ۱۵ اسفند برای پشتیبانی از یگانهای رزم شمالغرب راهی همدان شدم و از آنجا به کردستان اعزام شدم. تا قبل از اسارت سه مرحله به صورت بسیجی به جبهه اعزام شدم؛ البته در اعزام دوم به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدم و در مجموع قبل از اسارت شش ماه سابقه حضور در منطقه را داشتم. بیشتر در منطقه کردستان و سردشت بودم و درگیریها در آن منطقه به صورت تکهای ایذایی انجام میشد و درگیریهای پراکندهای با کومله و دموکرات داشتیم. وقتی هم که به مرخصی میآمدم به نانوایی شهرک مدرس میرفتم که برای رزمندهها نان میپخت. با شوق زیادی کمکشان میکردم و کنار شاطر نان میپختم. به این صورت تا اتمام دوران مرخصی در پشت جبهه هم فعالیت داشتم تا اینکه دوباره به جبهه برمیگشتم.
در چه عملیاتی به اسارت بعثیها درآمدید؟
من در مرحله آخر اعزام، با لشکر ۱۷علی ابن ابیطالب (ع) قم، گردان محمد رسولالله (ص) تحت فرماندهی حاج فرجالله فصیحی به عنوان امدادگر به جبهه جنوب رفتم. عملیات خیبر شروع شده بود و گردان حضرت رسول (ص) برای پشتیبانی از عملیات و استقرار در منطقه به جزیره مجنون اعزام شد. دو روز از استقرارمان در جزیره مجنون گذشته بود که با پاتک شدید دشمن مواجه شدیم و ما هم مقاومت کردیم. با چند نفر از بچهها شبانه به سنگر عراقیها پاتک زدیم و مقداری مهمات و سلاح و نارنجک به غنیمت گرفتیم. با همان مهماتی که شبانه از عراقیها گرفته بودیم، تا ظهر مقاومت کردیم، ولی تجهیزاتمان برای دفاع کافی نبود. تنها راه ارتباطی به عقبه جبهه، جاده باریکی بود که اطرافش را آب هور احاطه کرده بود. ۷ اسفند ۶۲ ناگزیر دستور عقبنشینی صادر شد؛ نزدیک ظهر حین عقبنشینی چند گلوله به دست و پا و پهلویم اصابت کرد. گلولهها چنان سوزشی ایجاد کردند که احساس کردم آتش گرفتم و همانجا به زمین افتادم. هر لحظه عراقیها به ما نزدیک میشدند و من که به زمین افتاده بودم، نگاهم به آنها بود. همچنان از درد به خودم میپیچیدم تا اینکه از هوش رفتم. وقتی چشم باز کردم، نزدیک غروب بود. خیلی از بچهها شهید شده و پیکرشان روی هم افتاده بود. صحنه عجیبی بود؛ همه بچههای گردان اسیر یا شهید شده بودند و من همچنان از درد ناله میکردم. ناگهان با چشمهای نیمهباز دیدم که دو عراقی به بچهها تیر خلاص میزنند. من برای اینکه آن دو عراقی فکر کنند مُردهام خودم را به مُردن زدم. احساسم کردم که چند دقیقه بعد شهید میشوم. یکی از آنها پای زخمیام را گرفت و به پشت پیچاند؛ چنان فریادی از من بلند شد که خودشان هم ترسیدند و متوجه شدند که من زنده هستم. یکی از آنها به دیگری که اسمش رحیم بود گفت تیر خلاص بزن! اما رحیم مانع شد و مرا به پشت ماشین حمل جنازه انداخت که باز از هوش رفتم.
بعد از اسارت به کجا منتقل شدید؟
بعد از اینکه به هوش آمدم، دیدم روی تخت بیمارستان هستم. کمی که به اطرافم نگاه کردم متوجه شدم به اسارت درآمدهام و در بیمارستانی در بغداد بستری شدهام. بعد از سه روز به همراه سایر اسرا ما را از بیمارستان به استخبارات بغداد بردند. یک اتاق ۹ متری و ۶۰ نفر از بچهها که به سختی جا شدیم. کسی نمیتوانست بنشیند و همه باید میایستادیم. همان اتاق ۹ متری اولین جایی بود که با سید آزادگان سیدعلیاکبر ابوترابی آشنا شدم.
پس ایشان را هم ملاقات کردید. با دیدن وضعیت جسمانی و جراحات شما عکسالعملی نداشتند؟
اتفاقاً تا وضعیت مرا دید، جایی برای نشستنم مهیا کرد. حال جسمانی خوبی نداشتم و از درد به خود میپیچیدم، اما باید تحمل میکردم. بعد از دو روز حضور در استخبارات به همراه اسرا سوار اتوبوس شدیم. من به کمک بچهها راه میرفتم. به اردوگاه اسرا در موصل که رسیدیم، عراقیها کابل به دست به استقبالمان آمدند. چارهای نبود باید از تونلی که عراقیها مهیا کرده بودند، عبور میکردیم. هنگام عبور از تونل ضربات مشت و لگد و کابل بر سرمان فرود میآمد. یک هفته از اسارتمان میگذشت؛ حال و هوای عجیبی داشتم. جراحتهایی که از اصابت گلولهها بر تنم بود باعث شده بود روزهای سختی را در اسارت بگذرانم. تقریباً ۴۵ روز در اردوگاه موصل بودیم و همچنان پا و پهلوی من که گلوله خورده بود درد میکرد و به زور میتوانستم روی پاهایم راه بروم. بعد از موصل ما را به کمپ شماره ۷ اسارتگاه الرمادی منتقل کردند و تا آخر اسارت در همان کمپ بودیم. در مجموع شش سال و شش ماه در اسارت رژیم بعث بودم و روزهای تلخ و شیرین زیادی را در آنجا گذراندم.
خانواده از اسارت شما اطلاع داشتند؟
شش ماه از اسارتم میگذشت. نه من از خانوادهام خبر داشتم و نه آنها از من! بعد از شش ماه از صلیب سرخ آمدند و به هر کدام از اسرای ایرانی یک برگه آبیرنگ دادند و گفتند فقط باید در آن نام و مشخصات خودمان را بنویسیم. روی این برگه حق نوشتن چیز دیگری نداشتیم. آن نامه به ایران نزد خانواده های مان ارسال شد تا آنها از اسارتمان مطلع شوند. بعد از این مرحله نخستین نامه را برای خانوادهام نوشتم و برایشان فرستادم. چند ماه بعد جواب نامه از ایران به دستم رسید. گاهی خانواده برایم عکس هم میفرستادند.
در ایام عزاداریها و مناسبتهای مذهبی مثل ماه محرم چه برنامههایی در اردوگاه برای بزرگداشت این ایام داشتید؟
در دوران اسارت به صورت مخفیانه کلاس قرآن برگزار میکردیم. ماه محرم که فرامیرسید، بچهها در تدارک عزاداری امام حسین (ع) بودند، اما به صورت کاملاً مخفیانه، چون اگر عراقیها متوجه میشدند، بچهها را شکنجه میکردند. خوب به یاد دارم در یکی از ماههای محرم ما مشغول عزاداری بودیم که ناگهان نگهبانهای بعثی متوجه عزاداری ما شدند و به داخل اردوگاه ریختند و اسرا را حسابی کتک زدند. اما گروهی از اسرا هم وقتی وحشیگری عراقیها را دیدند، تحمل نکردند و مقابل آنها ایستادند. این اسرا باتوم بعثیها را گرفتند و نگهبانها را حسابی زدند طوری که نگهبانها از داخل آسایشگاه فرار کردند، اما کمی بعد همه اسرا را داخل حیاط بردند و حسابی کتک زدند. بعضی از بعثیها به خاطر عزاداری برای امام حسین (ع) زخم بدن اسرا را با ته سیگار میسوزاندند. در مجموع برگزاری عزاداری و مراسم در اردوگاه ممنوع بود، اما ما همیشه به صورت مخفیانه برگزار میکردیم.
قطعاً شنیدن خبر آزادی و بازگشتتان به ایران لحظات شیرینی را برای شما رقم زد. از حال و هوای خودتان و دیگر اسرا بعد از شنیدن این خبر بگویید.
سال ۶۹ یک نگهبان عراقی به نام حسن به اسارتگاه آمد و از اسرا پرسید آرزویتان چیست؟ ما هم گفتیم آزادی! او گفت به زودی آزاد میشوید. بعد از مرحله اول آزادی اسرا، روز ۵ شهریور ۶۹ اسرای اردوگاه ما را هم برای تبادل سوار اتوبوس کردند و به سمت مرز بردند. حال و هوایی وصفناشدنی داشتیم. از یک طرف جدایی از دوستان خیلی برایمان سخت بود. چون ما بعد از سالها همچون یک خانواده شده بودیم و حالا باید هر کس به دیار خود میرفت. از طرف دیگر آزادی و پا گذاشتن در خاک کشور حلاوت دیگری داشت. به محض ورود به مرز ایران سر به سجده گذاشتیم. بچهها خاک وطن را میبوسیدند و بعضیها برای تبرک آن را میخوردند. خودمان را روی خاکی انداختیم که خیلی از رفقایمان برای آن جنگیده بودند و خونشان بر روی آن ریخته شده بود، اما خوشحال بودیم که وجبی از آن را به دشمن ندادیم. هنگامی که وارد خاک ایران اسلامی شدیم با اتوبوس به کرمانشاه و از آنجا با هواپیما به تهران آمدیم و از تهران هریک از اسرا با اتوبوسهایی که از قبل آماده شده بود، به استانهای خودشان میرفتند و ما هم به قزوین آمدیم.
لحظات استقبال از اسرا یکی از خاطرات زیبایی است که هنوز هم بسیاری در ذهنشان دارند. مردم روستا چه استقبالی از شما کردند؟
ساعت ۱۲ شب بود که به قزوین رسیدیم. شب را در سپاه قزوین ماندیم و صبح به تاکستان رفتیم که در آنجا مردم مراسم ویژهای برای استقبال از اسرای منطقه تاکستان که چهار نفر بودیم، برگزار کرده بودند. مردم از تمام روستاهای اطراف به خصوص روستای ما به استقبال آزادهها آمده بودند. بعد از اتمام مراسم به مزار شهدای روستای خودمان رفتم. در روستا مراسم استقبال گرفته بودند. به یاد دارم از مزار شهدا تا منزلمان را بر دوش مردم عزیز روستا آمدم، به اندازهای به بنده محبت کردند که هنوز از خاطرم پاک نشده است.