حسن فرامرزی در صفحه اینستاگرام خود نوشت: روزی موشی دفعتاً از موش بودن خود خسته شد، از سوراخی به سوراخی دویدن، از آن همه دلهره که مجبور بود هر روز با خود به این سو و آن سو بکشد. موش فکر کرد حالا که از موش بودن خود خسته شده چهکاری میتواند انجام دهد؟
با خودش گفت گاهی در فاصله کوتاه دو دلهره، قاصدکهایی را دیدهام که شناور و بیخیال روی هوا میچرخیدهاند، قاصدکهایی که به نظر نمیرسید مقصد چندان برایشان مهم باشد. آنها طوری در آسمان میچرخیدند که انگار مقصد، خودشان هستند، مقصد همان رقص و سرمستی است. چقدر دلم برای این بیمقصدی تنگ است. من این حالت قاصدکها را دوست دارم. اصلاً چطور است قاصدک شوم؟
موش رفت و به هر زحمتی بود خود را درون قاصدکی جا داد و منتظر باد ماند. بادهای مختصر میآمدند، اما به خودشان حتی زحمت نمیدادند یک نگاه کوتاه به قاصدک عجیب ما بیندازند. طولی نکشید که قاصدک عجیب ما افتاد به التماس، اما بادهای مختصر گوششان بدهکار حرفهای قاصدک عجیب نبود. آخرسر یکی از آن بادهای مختصر گفت تو برای شانههای ما بیش از حد سنگینی.
موش از آن روز هیچ نخورد و تا میتوانست خود را لاغر و لاغرتر کرد، ۴۰ روز گذشت و از موش جز پوست و استخوانی نماند، با این حال بهانه بادهای مختصر سرجایش بود.
موش وقتی از همه جا ناامید شد گریست، میگویند در هر قطره اشک، بذر هزار طوفان وجود دارد. وقتی یکی از آن بذرها به خاک افتاد بلافاصله طوفانی سهمگین شد و قاصدک عجیب ما را با خود به آسمان برد.