کد خبر: 1049015
تاریخ انتشار: ۰۳ خرداد ۱۴۰۰ - ۲۰:۰۰
دلش می‌خواست برای پسر باجناقش سنگ تمام بگذارد. این تنها کاری بود که از دستش برمی‌آمد؛ که یکی از ماشین‌های مدل بالای نمایشگاه را یواشکی گل بزند و بکند ماشین عروس. نمی‌خواست خیانت در امانت کند ولی کرد. خیلی زود عروسی از دل و دماغشان درآمد. همان شب ماشین تصادف کرد و مقدار زیادی خسارت دید.
‌‌ مرضیه بامیری

دلش می‌خواست برای پسر باجناقش سنگ تمام بگذارد. این تنها کاری بود که از دستش برمی‌آمد؛ که یکی از ماشین‌های مدل بالای نمایشگاه را یواشکی گل بزند و بکند ماشین عروس. نمی‌خواست خیانت در امانت کند ولی کرد. خیلی زود عروسی از دل و دماغشان درآمد. همان شب ماشین تصادف کرد و مقدار زیادی خسارت دید.
‌‌ ‌‌ ‌‌
فردای آن روز به جرم خیانت در امانت و با شکایت صاحب ماشین راهی زندان شد. ماشین میلیاردی بود و خسارت حدود 500 میلیون. تقریباً کامل جلویش را پرانده بود! فکرش را نمی‌کرد یک روز مهربانی کار دستش بدهد و مردی درستکار را راهی زندان کند. ولی کرد. باید بیشتر حواسش را جمع می‌کرد. مال مردم که شوخی‌بردار نیست. آن را سرخود ماشین عروس کند و فردایش بدون اینکه آبی از آب تکان بخورد سر جایش بگذارد.
آذر تمام قد ایستاد و از همسرش دفاع کرد. او به خاطر فامیل او در مخمصه بود. قول داد برای بیرون آوردنش هر کاری بکند. راست هم می‌گفت. هر کاری توانست کرد. اول از همه دست پسرش را گرفت و به خانه صاجب ماشین رفت تا بلکه رضایت بگیرد. ولی صاحب ماشین هم کوتاه‌بیا نبود. او خودش بازی دیگری با روزگارش داشت. همسرش مهریه‌اش را بعد از طلاق به اجرا گذاشته و او می‌خواسته بعد از تعمیر ماشین، آن را بفروشد و بدهی مهریه زنش را بدهد. حالا ماشین داغان بود. مقصر در زندان و تلفنی که مدام زنگ می‌خورد و زنی که اصرار داشت زودتر پولش را بگیرد و از مملکت برود‌. آن‌قدر بازی‌ها پشت هم بود که دیگر خسته شده بود. یکی مثل آذر آبرویش را توی بقچه گذاشته بود و در خانه را می‌زد و هر کاری می‌کرد برای ر‌هایی شوهرش و یکی اینچنین پا در کفش کرده بود که حقش را بستاند و برود‌. زور تحقیر‌ها و کنایه‌های زنش به التماس زن مجرم چربید و رضایت نداد.
آذر دوره افتاد تا برای همسرش پول جور کند. پول کمی نبود. باید 500 میلیون جور می‌کرد تا شوهرش خیلی طولانی هم‌سفره زندانی‌هایی نشود که معلوم نبود جرمشان چیست و چه‌کاره‌اند. از هر که زورش رسید قرض گرفت. یک جا وام، یک جا دستی، یک جا... خلاصه با پول طلا و قلک بچه‌ها و... توانست نیمی از پول را جور کند. ولی هنوز کم داشت‌. به پیشنهاد دوستش این مشکل را در فضای مجازی استوری کرد و درخواست یاری کرد. مردم هم سنگ تمام گذاشتند. نگذاشتند حسرت آزادی مرد به هفته بکشد. حساب زن پر شد از پولی که باید بابت خسارت می‌داد.
پرغرور، با سری بالا به صاحب ماشین زنگ زد و با او در دادگاه قرار گذاشت ولی هیچ‌وقت به قرارش نرسید. قبل از رفتن حال دخترش بد شد و تب بالا او را وادار به رفتن سمت بیمارستان کرد‌. برای دکتر گفت دو ماهی می‌شود از سرماخوردگی‌اش می‌گذرد ولی هنوز گاهی سرفه دارد و تب می‌کند. دکتر برایش چکاپ کامل نوشت و خودش هم چیزی که در ذهنش وول می‌خورد می‌ترسید. جرئت نداشت فکرش را به زبان بیاورد. مادر را فرستاد دنبال چکاپ و بعد هم تشخیص از کارافتادگی قلب!
مگر می‌شود؟ می‌شود در عرض یک ماه آن‌قدر بلا سرشان نازل شود؟ هر جا می‌رفت بغض می‌کرد و تا سرش کمی خلوت‌ می‌شد یقه خدا را می‌گرفت که چرا من؟ چرا پشت سر هم؟
ولی او خدا بود و برای خدایی‌اش اجازه نمی‌گرفت. هر چه را دلش می‌خواست می‌بخشید و هر چه را نه؛ باز پس می‌گرفت. قلب دخترک را هم باید پس می‌گرفت. دکتر گفت باید هر چه سریع‌تر عمل پیوند انجام دهد. خدایا؟ با کدام قلب؟ خیلی‌ها زودتر از دخترک در نوبت هستند. از کجا معلوم در این وقت کم قلبی پیدا شود ولی پیدا شد. خدا خواست و شد. یک جوان تصادفی را آوردند. مرگ مغزی شده بود ولی مادرش راضی به اهدای عضو نبود. می‌ترسید بچه‌اش را سلاخی کنند و تکه تکه و تنی سوراخ سوراخ راهی سفر کند. او مادر بود و دلش نمی‌آمد پسر را تکه پاره کنند. آذر هم مادر بود و دلش نمی‌آمد دخترش را ذره ذره جلوی چشمانش از دست بدهد.
مادر‌ها زبان هم را خوب می‌دانند. هر دو طعم و زهرهایش را چشیده‌اند. آن‌قدر آذر التماس کرد تا زن راضی شد. راضی شد چشم‌هایش را ببندد و تکه پاره شدن تنش را نبیند. چه حس عجیبی است تقابل مادرانه‌ها! فقط خدا می‌داند این لحظه‌ها در قلب هر کدامشان چه غوغایی است.
مرد در زندان منتظر پرداخت خسارت برای آزادی است و زن در بیمارستان در انتظار به‌هوش آمدن دخترک که حالا قلب یک جوان دیگر در وجودش می‌زد.
دخترک که چشم‌هایش را باز کرد او هم نفس تازه کشید. او را به خانه برد و پرستاری‌اش کرد. مردش دلخور بود از ماندن در حبس و بی‌تفاوتی آذر، بی‌خبر از غوغایی که در دل آذر بود.
حق داشت دل‌آشوب باشد. شانس که نباشد، خدا که نخواهد هیچ اتفاقی نمی‌افتد. دخترک قلب چند صد میلیونی را پس زد و دوباره همان آش و همان کاسه.
دوباره بیمارستان بود و درد و انتظار‌های کشنده برای برزخی که دخترک در آن دست و پا می‌زد. دوباره باید منتظر قلب می‌ماند. این بار شانس دختر برای زندگی کمتر بود و فرصت‌شان خیلی کم. سراغ همسرش رفت. خیلی خسته بود‌. گوشی را از پشت قاب شیشه‌ای اتاق ملاقات برداشت و بلند بلند گریه کرد‌. تنهایی پشتش را خمیده بود. مرد در زندان رنج می‌کشید و زن آن بیرون بالای سر دخترکی که هر لحظه به مرگ نزدیک‌تر‌ می‌شد‌. پسر صاحب کار خسته از دعواهای خانوادگی با دوستش به سفر رفت. به این خلوت نیاز داشت. تا بداند بماند و با پدر زندگی کند یا با مادرش برود و توی غربت مملکتی دیگر... رفت کرمان. دلش سکوت می‌خواست. از جنس سکوت‌های کویر که فقط خدا هست و ستاره‌ها‌. آنجا چادر زدند کباب خوردند و درباره آینده‌شان حرف زدند. ولی پسر به آینده نرسید. خبر نداشت لب بومش ایستاده و دارد به پایین سقوط می‌کند. عقرب سیاه نیشش زد و پیدا نشدن پادزهر تا رسیدن به بیمارستان و مرگ مغزی و تمام...
به همین سرعت پرونده‌اش بسته شد. پدرش را از تهران فراخواندند. خودش را به کرمان رساند؛ بر بالین پسری که حالا مهمان فرشته‌ها بود. دکتر از او خواست اعضای پسرش را اهدا کند ولی او زیر بار نمی‌رفت. برای زنده‌اش پدری نکرده بود حالا می‌خواست تن بی‌جانش را مصون بدارد. مرد از زندان تماس گرفت و به التماس افتاد. خواست او را تا پیدا کردن قلب برای دخترش آزاد کند. بعد خودش با قسم به شرافتش به محبس بازگردد. مرد نشانه‌ها را پیدا کرد. پازل را خدا زیبا هم چیده بود او مردد برای بخشیدن عضو و مرد در چشم انتظار یک قلب برای دخترکش!
فردای آن روز قلب مرد طلبکار توی تن دختر بدهکار به تپیدن افتاد‌.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار