یکی از روشنفکران و از اهالی مطالعات فرهنگی، چندی پیش در مصاحبهای گلایه کرده بود که چرا دانشگاهیان (منظور در ادبیات ایشان روشنفکران است) چیزی به ذهنشان خطور نمیکند! این گفته کمتر محل توجه شد، اما اگر چراغ روشنفکری را در سالیان گذشته بنگریم، شعله کم فروغی که جز سو سویی از آن در کنج اتاقی تیره و تاریک به چشم نمیآید، جای تأملی جدی دارد. به وضوح این چراغ دیگر توان روشن ساختن اطراف خود را هم ندارد و اگر چیزی هم بر زبان و قلم میآورد بیش از پیش فاصله دغدغههایش از دغدغههای ملت نمایان میشود.
البته پرواضح است، روشنفکریای که از همان ابتدا فارغ از «میدان» واقعیتهای ایران و با پشت و قهر کردن با فرهنگ بومی شکل گرفت امروز نیز حال و روز بهتری نداشته باشد. چشمان منورالفکرهایی که از مشروطه سربرآوردند از ابتدا با خودباختگی به دنبال جای دگری بود که به قول میرزاعبدالرئوف (۱) که به سال ۱۲۸۱ شمسی قدم بر پاریس گذاشت «۴۲ میلیون نفوسش با تربیت و اهل علم و صنعت هستند» و «آوازه نکویی و آبادی آن عالمگیر و تمام خلق عالم آرزوی دیدن این شهر قشنگ مرغوب غمزدا را دارند.»
میرزاعبدالرئوف صادقانه معترف است که زرق و برق غرب حتی راه رفتن خودش را نیز از یادش برده بود: «هنگامی که وارد این شهر شدم مات و متحیر بودم که راه رفتن خود را نمیدانستم... چشمم تیره و عقلم خیره شد. قریب یک ساعت در پای ماشین راه آهن بیهوشانه آن طرف آن طرف نظر میکردم و حیران و سرگردان بودم. بعد هم بیهوشانه و مبهوت، سوار اتومبیل شده، روانه شهر گردیدم.»
اساساً فرهنگ و زندگی ایرانی برای اینچنین روشنفکری مایه شرمساری و عقبماندگی بوده و است و در طول حیات فکری خود در تلاش بودهاند بستری را فراهم سازند تا بالاخره از آن فرنگستانی که حسرتش را میخوردند دستی برآید و این ملت عقبمانده را به توسعه بکشاند. چنین روشنفکری نشستن با و زیستن در میان مردمی که کراوات نمیزنند برایش اخ است و بیکلاسی، فلذا خانهاش را نه در میان مردم که شمال تهران یا ویلایی در شمال یا لندن بنا میکند و راهش را نه همچون مردم عادی با مترو و بیآرتی و در دل جامعه بلکه با ماشینهای شخصی طی میکند که هر صبح، کلر گرفته از پارکینگ خانه مستقیم به اتاقش در دانشگاه و محل کارش میبرد و برش میگرداند.
حتی به احیای شبهای قدر یا عزاداریهای محرم این جماعت (پیش از کرونا) بنگرید؛ آیا در دل مردم است یا در پایگاههای خانگی و پاتوقهای اتو کشیده در حلقه یارانی معدود از جنس خود؟ آیا شده است که شبی لابهلای همین مردم عادی در مسجدی و حسینیهای گرد آیند و از تنگی جا پا به پا شوند و دو زانو خود را در صفی جا کنند؟!
با این اوصاف طبیعی است که دیگر حرفی برای این مردم به ذهنشان نرسد! چرا که اساساً جز گروههای چند نفری تلگرام، درکی از واقعیات میدان زندگی مردم ندارند. فی المثال وقتی روشنفکری به نداشتن تلویزیون و ندیدن صداوسیمایی که ۸۰درصد ملت ایران مخاطبش هستند، افتخار میکند، چگونه میخواهد برای فرهنگ این سرزمین دل بسوزاند؟
القصه چیزی به ذهن روشنفکران امروز ایران نمیرسد، چون هیچگاه همچون جلال آل احمد کفشهایشان را ورنکشیدهاند تا وقتی میخواهند قلمی را بچرخانند ابتدا به بازار، خیابان، قبرستان، روستا و در میان قشرهای مختلف سرک بکشند. دکتر شریعتی که خود نقطه التقای روشنفکری دغدغهمند با روشنفکری مسحور غرب است، از جلال نقل میکند: «جلال طلیعه یک فهم تازه بود؛ و آن، برگشتن روشنفکر به میان مردم بود. بهراستی! نه از این اداها که هنوز هم خیلیها به تقلید از فرنگیها به میان توده میآیند. توده فکر میکنند یعنی اینکه بیایند تو قهوهخانه قنبر، بخوانند. خیال میکنند اینطوری باید به میان «توده» آمد. به میان توده یعنی به میان فرهنگ، در مسیر احساس، در مسیر بینش توده آمد؛ و در مسیر مذهبی و در مسیر اعتقادی و در مسیر ادبیات توده آمد. به مسیر تاریخ مردم آمد. یک روز که جلال در این سفر آخر به مشهد آمده بود، با هم که راه میرفتیم، یک پارچهای روی دوشش انداخته بود و یکی از این دهاتیها که زوار حرم بود به جلال گفت: «بابا، این فروشیه؟» جلال گفت: «نه عمو جان» بعد که طرف رفت دیدم جلال خوشحال شد. گفت این چقدر موفقیت بزرگی بود برای من. گفتم چی؟ گفتش اینکه دهاتی زوار مشهد، من را با تیپ خودش اشتباه کرد و این برای من موفقیت بزرگی بود؛ که لااقل آنقدر بهش نزدیک شدهام که من را جزء خودشان در چشم همدم نگاه میکنند و من را عوضی میگیرند.»
(۱) نوشتههای آمده از میرزاعبدالرئوف برگرفته از کتاب «پاریس از دور نمایان شد» است