سرویس تاریخ جوان آنلاین: فرا رسیدن سالروز درگذشت زندهیاد دکتر سیمین دانشور از شاخصترین داستان نویسان ایران معاصر و همسر روشنفکر پرآوازه زندهیاد جلال آل احمد، فرصتی مغتنم برای نورافشانی به زوایای تاریک و مغفول زندگی اوست. به ویژه که در چند دهه اخیر و تحت تأثیر تبلیغات مصادره محور جریان روشنفکری، عوالم معنوی و دینی حیات این چهره نامور، مغفول نگه داشته است! نویسنده مقال پیشرو، در عداد دوستان و نزدیکان آن مرحومه در واپسین دهه حیات اوست. وی در این یادداشت تلاش کرده است شمهای از خاطرات خویش از دانشور را با عنایت به شرایط امروز جامعه بازگوید.
در نهمین سالگشت غروب خالق سووشون، بانو دکترسیمین دانشور، درگیر روزهای سخت نبرد بیامان، با آفت قد برافراشته ویروس ناشناخته و عجیب کرونا شده و به ناچار گلاویز با محدودیت و قید و بندهای این مهمان ناخوانده گشتهایم! به عنوان کسی که در آن روزهای دشوار رخت بربستن آن بزرگ بانو، ناظر لحظاتی تلخ و ناگوار بودم که رقتی جانفرسا بر جانم نشانده بود، آنچنان که امروز مشاهده بیماران از نفس افتاده اسیر در چنگال دهشتبار کرونا، ناخودآگاه آن رنجها و رقتهای لبریز از اندوه را برایم تداعی میکند و یادآوری آن روزهای سخت، رنجی مضاعف و اندوهی عمیقتر و ناگوارتر از آن زمان، بر جانم مینشاند. تنهایی و غربت به ناچار بیماران افتاده در بند کرونا، تداعی آن همه غربت سیمین بانوست که در آن ورطه سخت، در اوج التهاب و درد، در بند محرومیت از درمان لازم و ضرورتهای ایام بیماری برای نجات از آن غرقاب مهیب و مهلکه طاقتفرسا نیز بود.
برای او که عاشق زندگی و ستایشگر حیات بود و بارها و بارها گفته بود که «میل به زندگی در من خیلی قوی است.» به ناچار جدالی همهجانبه با بیماری بر تن نشسته را رقم زده بود. او را در حالتی میدیدم غوطهور در خواب و بیداری، بیرمقی و التهابی نفسگیر، با جانی تبدار و ملتهب، حالتی بین بودن و نبودن که با وجود آن وضعیت بحرانی در خانه نگه داشته شده بدون هیچ اقدامی برای بستری در بیمارستانی، جهت اقدامات اساسی درمان از قبیل وصل به دستگاه اکسیژنرسانی و تخلیه عفونتهای ریه و سایر کمکهای لازم که در خانه امکان دستیابی به آنها مقدور نبود. هزاران افسوس و حیرت در گذر آن روزهای ناگوار و فرساینده که هنوز چندان هم دور نرفتهاند، حاصل تنگنایی تأسفبار بود که در ذهن شکل میگرفت.
مشاهده تلاش سخت و جانکاه او در دست و پنجه نرم کردن با یورش بیماری پربحرانی که نفسهایش را نشانه رفته بود، برای ادامه و حفظ آنچه صرفاً زندگی و زنده ماندن نامیده میشود، تأییدی بود بر آنچه مرامش و پیشینهاش و آن پای فشردن برای زندگی و ادامه مسیر پر فراز و نشیبش، اما دریغ که از سینهاش غوغایی برمیخاست که ماحصل عفونت شدید ریهها بود که راه بر نفسهایش میبست. صدای خسخس سینه و کوبش نبض تند دستانش که با بیتابی میزد و لبهای خشک و پر از تاول که به کبودی گراییده بود و چشمانی ملتمس و بیفروغ و دستهایی لرزان و تبدار که هر بینندهای را به رقت وا میداشت و قرار از او میربود. حسی ناخوشایند و ناگوار که دستاورد احساس هجوم بدفرجامی بود که داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و در نهایت فرا رسیدن حقیقت ناگزیر مرگ که با یورشی سهمگین گوهر گرانبهایی متعلق به ایران و جهان (به گفته والاس استگنر) را برداشته و با خود برده بود.
آنچه مرگ او را آزارنده و دردناک میکرد، این بود که بدون اینکه بهشت شناخته شده خویش را تحقق یافته ببیند و سحر پایانبخش به ظلمتها و تاریکی که او با تمام وجود به انتظارش نشسته بود و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بود را دریابد. علاوه بر تلخیهای گذر آن لحظات ناگوار و سنگین و آزارندگی دیدن انسانی بزرگ محصور در تنگناها و شرایط دشوار، به یاد آوردن موقعیت خاص و گفتههایش میباشد که انگار وضعیت این روزهای کشورمان را میدید و با مواضعش آن را بیان میکرد. در مروری بر یکی از گفتوگوهایش میخوانیم که مصرانه بر حس پیشبینی و شهودی بودن خود تأکید دارد و بیان میکند که «من آدمی هستم برونگرا و شهودی که حالات فوق به من یک حالت پیشبینی میدهد، مثلاً در سووشون تقریباً مرگ جلال را پیشبینی کردم» و یا در نامهای به جلال، از خواب دیدن و دلشورههایش مینویسد و با بیان خوابی که در آن هنگام دیده، انگار مرگ برادر بزرگتر جلال را پیشبینی میکند که بعد از گذشت زمان کوتاهی، آن برادر از دنیا میرود و همینطور در کتاب نامههای سیمین و جلال، در یکی از نامههایش که نامهای از سفرش به امریکاست، به تاریخ بیست و نهم اسفند ۱۳۳۱، خطاب به جلال مینویسد که «اینجا از چهار بیماری خیلی میترسند، سرطان، امراض قلبی، فلو و آنفلوآنزا» و باز در گفتگو با گلشیری در نشریه مفید عنوان میکند: «علاوه بر مصائب سیاسی و تاریخی ایران در طول تاریخ، آفات سماوی و ارضی، همواره گریبانگیر این ملت بوده است...» و ضمن نام بردن از این آفات اضافه میکند: «آنفلوآنزا را هم یادم رفت، پیش از تولد من در کشور روی داده و کشتار کرده، تأکیدش در این گفتگوها بر بیماری آنفلوآنزا و حس اینکه گویی نوعی پیش آگهی میدهد گونهای پیشبینی میباشد که در ذهنش تداوم دارد. این مطالب میتواند به یاد آورنده حال و روز این روزهای کشور کرونا زدهمان و مشاهده بیماران از نفس افتاده باشد که سخت مرا به یاد آن عزیز میاندازد که در آن روزها، دقیقاً شرنگ چنین شرایطی را چشید و گویی بر این روزهای پرتلاطم واقف بود؛ آنقدر که اشک همدردی بر دیدگانش جاری میشد. او در پاسخی به سؤال کیهان فرهنگی راجع بر دلیل اقبال فراوان مردم از سووشون گفته است: «در سطح رمان اشارهای مرثیهوار به جلال و پیشبینی مرگش است، اما در ژرفنا بر سوگ سیاووش، زاری بر ملت ایران است و در ادامه عنوان میکند: مروری بر تاریخ ایران، به شما نشان میدهد که کشور ما چهارراه حوادث بوده و ضمن نام بردن از آفات سماوی و ارضی که همواره گریبانگیر این مملکت بوده، تأکیدی نیز بر آنفلوآنزا دارد که به گفتهاش در زمانهای مختلف در کشور ما کشتار کرده است و در نهایت اینگونه بیان میکند که «در سووشون به ایهام بر داغهای مردم ایران گریستهام، اما امید هم دادهام.»
و در تشریح چرایی نامگذاری سووشون توضیح میدهد که سووشون تعزیهای است که تا مدتها در ممسنی و بیشتر اتراقگاههای عشایر میدادند و من سه بار این تعزیه را دیدهام و هر بار وقتی سر بریده سیاووش در تشت به حرف میآمد و میگفت: «و جدا کردن رأس منیرم بر ستمهایی که بر مردم ایران رفته است، گریستهام، اینجور مواقع نمیشود خندید.»