سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: سراسر زندگی امیرسرتیپ شهیداکبر نجفی مملو از جهاد و خدمت است. او که در سال ۱۳۲۶ در اسلامآباد غرب (استان کرمانشاه) متولد شد، در بحبوحه انقلاب در ژاندارمری خدمت میکرد. اما با وجود اشتغال در یک نهاد نظامی، مخفیانه در جمع مردم تظاهراتکننده حضور مییافت. وقتی انقلاب پیروز شد، شهید نجفی در اوج جنگ تحمیلی به خوزستان اعزام شد تا در حفظ امنیت این استان جنگزده فعالیت کند. بعد از دفاع مقدس که وهابیت سعی میکرد در کرمانشاه رخنه کند به زادگاهش برگشت و نهایتاً در جبهه جدیدی که برگزیده بود، با اصابت گلوله قناسه ضدانقلاب به شهادت رسید. آنچه در ادامه میخوانید حاصل همکلامیمان با سوده نجفی دختر شهید امیرسرتیپ اکبر نجفی است که پیش رو دارید.
پدرتان در یک مقطع حساس تاریخی عضو یگانی نظامی شده بود، همین هم باعث شد تا زندگیاش سراسر در جهاد و تلاش باشد، اگر میشود کمی از فعالیتهای ایشان بگویید.
پدرم از یک خانواده روستایی بود. تحصیلاتشان را تا دیپلم گذراند و بعد وارد دانشکده افسری شد. بابا زمان طاغوت نیروی ژاندارمی شده بود، اما، چون خانواده مذهبی داشت در دوران انقلاب با مردم همراهی میکرد. بعدها در زمان جنگ در استان خوزستان مسئول ژاندارمری بهبهان و آبادان شده بود. دو سال زمان جنگ در استان خوزستان بود. بعد برای مسئولیت ژاندارمری استان مرکزی به اراک منتقل شد و بعد هم مسئول هنگ ژاندارمری استان سیستان و بلوچستان شد. مجدداً به اراک برگشتند تا اینکه سال ۱۳۷۲ به تهران منتقل شد و بعد از ادغام ناجا در نیروی انتظامی خدمتش را ادامه داد تا اینکه در سال ۷۵ به شهادت رسید.
نحوه شهادتشان چطور بود؟
سال ۱۳۷۵ غائلهای در کرمانشاه به پا شد که وهابیت داعیهدار این غائله بود. پدرم آن موقع معاون حفاظت اطلاعات ناجای کرمانشاه بود. حافظ کل نهجالبلاغه و استاد بحثهای عقیدتی، سیاسی بود. وهابیت که دشمنی خاصی با پدرم داشت، ایشان را شناسایی کرد و به شهادت رساند.
در صحبتهایتان گفتید که پدرتان به رغم حضور در ژاندارمری با مردم انقلابی هم همراهی میکردند، چه انگیزههایی باعث این همراهی میشد؟
پدربزرگ و پسرعمه پدرم از انقلابیون فعال بودند. همراهی با انقلاب و حضرت امام در خانوادهشان امری پذیرفته شده بود. مادرم هم که از اوایل در صحنههای انقلاب حضور داشت، به دلیل اینکه مادرم چادری بود، دو سال از مدرسه اخراج شده بود. نحوه آشنایی پدرم با مادرم اینطور بود که پسرعمه پدرم با پدربزرگم رفاقت داشتند، ایشان معرف ازدواج پدر و مادرم شد. به مادرم گفته بود اکبر انسان متدین و مؤمنی است، اگر ازدواج کنید خوشبخت میشوید. مادرم میپذیرد و حاصل این ازدواج چهار فرزند میشود که من فرزند اول هستم. الان مدیر کلینیک شهید لبافینژاد تهران هستم. برادر دومم متولد ۱۳۵۹ و پاسدار هستند. یک خواهرم متولد ۱۳۶۵ ارشد حقوق خصوصی دارند و کارشناس سازمان تعزیرات حکومتی هستند و برادر کوچکترم متولد ۱۳۶۸ و پزشک هستند.
در توصیف خصوصیات اخلاقی بابا کدام صفاتشان را بارزتر دیدید؟
بارزترین خصوصیات اخلاقی ایشان صبرشان بود. خیلی آدم صبوری بودند اصلاً عصبانیتشان را در طول زندگی ندیدم مگر در جاهای خیلی خاص. یکی از نکات اخلاقیشان این بود که دائمالوضو بودند و نماز اول وقتشان را اقامه میکردند. خیلیها حافظ قرآن میشوند، ولی پدرم حافظ کل نهجالبلاغه بودند. همیشه ما را تشویق میکردند خطبههای امیرالمؤمنین را حفظ کنیم و در قبال حفظ کردن به ما جایزه میدادند و خیلی به بیتالمال حساس بودند. یکبار همراه پسرخاله پدرم توی ماشین بودیم. از این ماشینهایی بود که پلاک نداشت. پلیس راهنمایی و رانندگی جلوی پسرخاله پدرم را گرفت و گفت این ماشین پلاک ندارد! پدرم را دید و گفت قیافهتان آشناست! پسرخاله پدرم گفتند ایشان سرهنگ نجفی معاون حفاظت اطلاعات استان هستند! پدرم وقتی پسرخالهشان بیرون آمدند گفت اگر دفعه دیگر جایی رفتیم و مرا معرفی کردید، دیگر با شما جایی نخواهم آمد. همیشه میخواست گمنام بماند.
بابا سالها در جهاد و تلاش بود، اما مادرتان هم در طول این سالها ایشان را همراهی کردند. به نظر شما مادرتان چه سهمی در جهاد پدرتان دارند؟
پدرومادرم بعد از ازدواجشان اولین خریدی که کردند مفاتیح و نهجالبلاغه بود. نهجالبلاغه جلد سبزی داشت که هنوز داریم. پدرم آن نهجالبلاغه را حفظ کرد. من احساس میکنم در درجاتی که پدرم کسب کرد مادرم همراهشان بود. همیشه همقدم و همپای ایشان بود. زمانی که پدرم در مأموریتهای مختلف بود، این مادرم بود که از ما محافظت میکرد. ما را با ولایت آشنا کرد و به ما خیلی درسها میداد. صبوری ایشان به پدرم اجازه داد که به هدفش برسد.
روز شهادت بابا را یادتان هست؟ آن موقع کجا بودید؟
من سال ۱۳۷۵ دانشجوی ترم اول دانشگاه اراک بودم. خانواده به من زنگ زدند و گفتند مادربزرگ بیمار شده و در بیمارستان بستری است و میخواهد تو را ببیند. شب سختی بود. ساعت ۵ صبح به سمت کرمانشاه حرکت کردم. وقتی رسیدم بیمارستان، پیکر پدرم را دیدم. محل تشییع جنازه که رفتم دیدم خیل عظیمی از مردم کرمانشاه در تشییعشان شرکت کردهاند. پدرم در شهر خودشان اسلامآباد غرب به خاک سپرده شدند. با قناسه از طبقه بالای یک ساختمان به پدرم تیراندازی کرده بودند. پدرم افسر حفاظت اطلاعات بود. لباس شخصی داشت. اما معلوم بود کاملاً شناساییشان کرده بودند. از قبل قصد داشتند ترورشان کنند. پدرم از ماهها قبل به مادرم گفته بود آخر مرا ترور و شهید میکنند. انگار به ایشان الهاماتی شده بود. مادرم میگفت این همه رجال مملکتی حالا چرا شما؟ پدرم میگفت حالا میبینید خانمجان! گلوله ضارب که از قناسه شلیک شده بود، شاهرگ حیاتی و اصلی بابا را قطع کرده بود. از گونهشان وارد و به رگ گردن رسیده بود. نکته جالب اینجاست که پدرم با زبان روزه به شهادت رسید. در تمام طول سال دوشنبهها و پنجشنبهها روزه میگرفت و رجب و شعبان هم روزه بود. آن روز با زبان روزه با خونشان افطار کردند. ۱۴ آذر ۱۳۷۵ به شهادت رسیدند.
پس در آخرین لحظات حیات بابا در کنارشان نبودید؟
نه نبودم. مادرم تعریف میکنند که بابا روز شهادتش روزه بودند. وقتی از در بیرون رفتند برگشتند روی سررسید نکتههایی را نوشتند. گفتند خانم من رفتم تا جوانهایی را که در این غائله وهابیت فریب خوردند جمع کنم. حواست به بچهها باشد تا مسیر مستقیم در زندگی بروند. مادرم میگفتند شهدا راه حسینی رفتند و ما باید راه زینبی برویم. خداوند مادرم را آماده کرد تا از ما سرپرستی کند.
از روزهایی که بابا به تازگی به شهادت رسیده بود چه خاطراتی دارید؟
بعد از شهادت بابا من زمانی رسیدم که پیکرشان تشییع میشد. غسالخانه ایشان را نبوسیدم و این داغ همیشه در دلم بود که لحظه آخر پدرم را نبوسیدم! اراک که دانشجو بودم ۲۰ روز میشد که پدرم را ندیده بودم. تقریباً ۱۰ روز بعد از شهادتشان در خواب دیدم که پدرم در غسالخانه خوابیده است. ولی چشمش باز بود. آنقدر پدرم را غرق بوسه کردم که وقتی از خواب بیدار شدم گرمای بوسه را احساس میکردم. خیلی جاها مشکل پیش میآمد سر مزارش میرفتم و میگفتم پدرجان! میگویند شهدا زندهاند پس چرا شما کاری برای من نمیکنید! شاید باورتان نشود وقتی از اسلامآباد به تهران برمیگشتم یک روز بعد مشکلم حل میشد. در تمام لحظاتی که کمک میخواهم یاریام میکند. همانطور که قرآن میفرماید شهدا زندهاند و نزد خدا روزی میخورند. روز تولد و شهادتشان و تمامی لحظات زندگیمان حضور معنویشان را حس میکنیم. حتی بچههای ما یعنی نوههای خانواده با اینکه پدرم را ندیدند، به او متوسل میشوند.
سالی که پدرتان شهید شدند شما، برادران و خواهرتان چند ساله بودید؟
من ۱۸ ساله بودم، خواهر کوچکم ۱۰ ساله و برادرانم ۱۶ و ۷ ساله بودند. مادرم ما را سرپرستی کرد. چند سال کرمانشاه بودیم. از زمانی که برادرم پزشکی تهران قبول شد به تهران نقل مکان کردیم. مادرم فعال فرهنگی، سیاسی و اجتماعی هستند. سالها در کرمانشاه مسئول بسیج خواهران استان بودند. مشاور حوزه نمایندگی، ولی فقیه امور خواهران کرمانشاه بودند و از اول در بسیج فعالیت داشتند. زمان کودکیمان مادرم در پشت جبهه استان خوزستان فعالیت داشت و استاد درسهای احکام و اخلاق و قرآن مجموعه خانه نور کرمانشاه بودند.
بابا در زمان جنگ در چه محوری خدمت میکرد؟
ایشان در خوزستان نیروی ژاندارمری بود و در محور آبادان و ماهشهر حضور داشت. پدرم زمان جنگ مورد اصابت ترکش قرار گرفته و مجروح شده بود. خواهر کوچکم هر روز به پدرم میگفت مگر شما جانباز نیستید چرا دوستانم پدرشان کارت جانبازی دارند شما ندارید! پدرم میگفت باباجان من برای خدا رفتم.
به نظر شما نگرش شهدا به مقولههایی، چون انقلاب اسلامی و ولایت فقیه چطور بود که آنها را در حفظ این نظام و انقلاب آنقدر ثابتقدم میکرد که نهایتاً به سعادت شهادت دست پیدا کردند؟
زندگی شهدا را که بررسی میکنیم اینها همه نقطه مشترک داشتند که ولایت فقیه است. اعتقادشان بر این بود. همانطور که مردم کوفه دست رد به دعوت امام حسین (ع) زدند، در حالی که امام حسین، ولی فقیهشان بود و نهایتاً حادثه عاشورا رخ داد. شهدا در عصر کنونی به خوبی از عهده ولایتمداری برآمدند و توانستند انقلاب را حفظ کنند. در ۲۵ سال سکوت امام علی اگر مردم امام را یاری میکردند، مسلماً خیلی از اتفاقات صدر اسلام پیش نمیآمد. همه اینها به نقطه ثقل، ولی فقیه برمیگردد. شهدا انسانهایی بودند که به امر، ولی فقیه، خود را سپر بلای انقلاب کردند و باعث شدند تا این شجره طیبه از میان حوادث مختلف تاریخی به سلامت عبور پیدا کند.
سخن پایانی
یک روز یکی از کارمندان پدرم به منزل ما آمدند و گفتند من محل کارم رشوه گرفتم. پدرتان مرا خواستند و گفتند فلانی مال حرام به زندگیات نبر! مال حرام زندگیات را نابود میکند. آن حرف شهید مرا تغییر داد و درستکار شدم. اگر اخراجم میکردند شاید تبهکار میشدم، اما با بخشش ایشان راه درستی در کار و زندگیام در پیش گرفتم.