کد خبر: 1019668
تاریخ انتشار: ۲۶ شهريور ۱۳۹۹ - ۰۰:۳۱
فرازی از زندگی شهید‌یوسف افشاریان معاون عملیات تیپ ۳۹ بیت‌المقدس کردستان در گفت‌و‌گوی «جوان» با همسر شهید
من را با خودش به منطقه دیواندره برد. می‌خواست کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر را که برایش پر از خاطرات دوستان شهیدش بود، به من نشان بدهد. حین راهی که طی می‌کردیم، به من می‌گفت که مثلاً اینجا فلان دوستم شهید شده است یا آنجا یکی دیگر از همرزمانم مجروح شد
علیرضا محمدی
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: سردار‌شهید‌یوسف افشاریان، معاون عملیات تیپ ۳۹ بیت‌المقدس کردستان بود که سال ۱۳۳۷ در بیجار متولد شد و تابستان ۱۳۶۵ در جریان عملیات کربلای یک به شهادت رسید. ماجرای خدمت سربازی شهیدافشاریان از آن دست ماجرا‌های جالب انقلاب و دفاع‌مقدس است که به خوبی نشان می‌دهد، چطور نفوذ کلام امام (ره) باعث خروج سرباز‌ها از پادگان‌ها در دوران طاغوت شد و پس از پیروزی انقلاب نیز همین سربازها، دوباره به فرمان پیر و مرادشان به محل خدمت خود برگشتند و برای انقلاب به جانبازی پرداختند. بازگشت شهید‌افشاریان به محل خدمتش در لشکر ۲۸ پیاده کردستان زمانی صورت گرفت که مقر این لشکر به محاصره ضد‌انقلاب درآمد بود. یوسف در حساس‌ترین و خطرناک‌ترین مقطع به محل خدمتش برگشت تا به اندازه خودش از نظام نوپای اسلامی دفاع کند. گفت‌و‌گوی ما را با فرشته شاهمرادی، همسر‌شهید پیش‌رو دارید.

چه سالی با شهید‌افشاریان ازدواج کردید، آن زمان ایشان در سپاه مشغول بود؟

ما سال ۱۳۶۰ ازدواج کردیم. شهید افشاریان یکسال قبل یعنی در سال ۱۳۵۹ به عضویت سپاه درآمده بود. ایشان سال ۵۶ در دوران طاغوت به خدمت سربازی رفت و وقتی حضرت امام دستور ترک پادگان‌ها را صادر کردند، یوسف هم از محل خدمتش فرار کرد. بعد از پیروزی انقلاب که نیاز به حضور سرباز‌ها بود، ایشان دوباره اقدام به بازگشت کرد.

اتفاقاً درست همان روزی به محل خدمتش در پادگان لشکر ۲۸ برگشت که این مقر توسط ضد‌انقلاب به محاصره درآمده بود.

همسرم در کنار سایر همرزمانش با ضد‌انقلاب جنگید و اجازه نداد که مقر پادگان سقوط کند. یوسف سال ۵۸ خدمتش را تمام کرد و کمی بعد هم در سال ۵۹ به عضویت سپاه درآمد. موقعی که زیر یک سقف رفتیم، ایشان پاسدار بود.

پاسدار بودن در اوایل انقلاب آن هم در کردستان کار راحتی نبود، با وجود شغل همسرتان، زندگی‌تان چطور شروع شد؟

اتفاقاً ایشان فقط یکی دو ماه بعد از ازدواج‌مان در درگیری با نیرو‌های ضد‌انقلاب در اطراف تکاب از ناحیه پا مجروح شد. برایم خیلی سخت بود که تازه دامادم را در آن شرایط ببینم، اما به هر حال جنگ بود و یوسف هم به‌عنوان یک جوان ایرانی وظایفی داشت که باید انجام می‌داد. همسرم بعد از اینکه کمی حالش بهتر شد، به تهران رفت تا آموزش‌های چتربازی را پشت سربگذارد. بعد مأموریت‌های مختلف پشت سر هم پیش آمدند و ما خیلی نمی‌توانستیم کنار هم باشیم.

اخلاق و رفتارش در خانه چطور بود؟

یک اخلاق خوب آقا یوسف این بود که خیلی دوست داشت مهمان به خانه‌مان بیاید. شاید خیلی‌ها از آمدن مهمان معذب بشوند، ولی یوسف از خدایش بود که مهمان بیاید و می‌گفت مهمان حبیب خداست و دوست دارم هر روز در خانه‌مان مهمان داشته باشیم. همسرم اخلاق حسنه زیادی داشت.

حرف‌هایش باعث دلگرمی من بود. همیشه می‌گفت من همسری می‌خواستم که با عزت و با‌حجاب باشد و از اینکه من بنا به گفته ایشان این خصوصیات را داشتم، خوشحال بود. در مورد حجاب و با خدا بودن خیلی تأکید داشت.

حضور رزمنده‌ها در جبهه‌های جنگ، یک روی دفاع‌مقدس مردم ایران بود، همسران و خانواده شهدا هم سختی‌های زیادی کشیدند، آقا یوسف چند بار مجروح شد؟

بار اول که همان اوایل ازدواج‌مان مجروح شد. عرض کردم ایشان خیلی در خانه نماند. فقط یکی دو ماه از ازدواج‌مان گذشته بود که به منطقه «کوپاقران» رفت. در همانجا هم از ناحیه پا مجروح شد. گویا جنگ تن به تنی با ضد‌انقلاب داشتند. بعد از مجروحیت به بیمارستان هفت‌تیر شهرستان بیجار منتقل شد و برای مدتی بستری بود.

چند وقتی پایش در گچ بود و با عصا راه می‌رفت، بعد از مدتی که پایش خوب شد، دوباره با اصرار خودش به منطقه برگشت.

خیلی نگذشته بود که دوباره آرنج پایش، استخوان اضافه درآورد و در بیمارستان شهرستان سنندج حدود یک هفته بستری شد. بعد از عمل جراحی که مرخص شد، هنوز حالش کاملاً خوب نشده بود، اما، چون فرماندهی واحد عملیات تیپ بیت‌المقدس را برعهده داشت، مدت کوتاهی استراحت کرد و با اینکه نمی‌توانست راه برود، دوباره کارش را در تیپ شروع کرد.

گویا ایشان از نیرو‌های نخبه نظامی هم بودند؟

شهید هوش و استعداد نظامی خوبی داشت. اغلب مسئولیت‌هایش هم در واحد عملیات بود. مرد جنگ بود و دوست داشت در میدان نبرد بماند و خدمت کند. برای همین به دوره چتربازی در تهران رفت و در همین مدتی که می‌خواست گواهینامه چتربازی را بگیرد، فرزندمان، محسن متولد شد.

تولد فرزندمان برای یوسف یک ارمغان بود. از شنیدن خبر تولدش خیلی خوشحال شد. گواهینامه را که گرفت به ارومیه رفت. چون خودش تجربیات خوبی داشت و آموزش‌های تکمیلی را پشت سرگذاشته بود، علاوه بر مسئولیت عملیات تیپ بیت المقدس، مربیگری هم می‌کرد و نیرو‌های بسیجی یا سرباز‌ها را آموزش می‌داد. اتفاقاً یکی از خاطرات خاص زندگی مشترک‌مان هم به همین آموزش و مسائل بعد از آن برمی‌گردد.

بعد از یک دوره آموزشی، یوسف یک هفته مرخصی گرفت تا به منطقه عملیاتی سردشت برود و سری به دوستانش بزند.

وقتی که به شهرستان سردشت می‌رسد، می‌بیند که درگیری شدیدی صورت گرفته است. داوطلبانه به کمک دوستانش می‌رود و درگیری‌ها خیلی طول می‌کشد و ایشان چند روزی بیشتر در منطقه می‌ماند. من در خانه خیلی نگران شدم و سعی کردم به این طرف و آن طرف زنگ بزنم و جویای حالش شوم.

آن زمان امکانات مثل الان نبود، خیلی از خطوط تلفن هم قطع بود. خلاصه نتوانستم اطلاعاتی از او به دست بیاورم. به ناچار از صاحبخانه‌مان که پیر‌مردی بود، خواهش کردم در حقم پدری کند و با هم به دنبال او برویم. ایشان هم پذیرفت و با هم به منطقه عملیاتی رفتیم.

آنجا گفتند یوسف برای انتقال شهدا به بیجار رفته است. سریع برگشتیم. وقتی به خانه رسیدم دیدم کفش‌هایش جلوی در است. با خوشحالی داخل شدم. اولین چیزی که دیدم تاول‌هایی بود که کل پای یوسف را زخمی کرده بود. تمام انگشتان پایش خونی بود. در آن عملیات برادرم هم همراه یوسف بود. یوسف به برادرم گفته بود اگر شهید شدم، بچه‌هایم و خانمم را اول به خدا و بعد به تو می‌سپارم.

مسئولیت شهید‌افشاریان در عملیات کربلای یک که در آن به شهادت رسیدند، چه بود؟ روز وداع را یادتان است؟

این عملیات تیر ۶۵ انجام گرفت. ایشان پیش از کربلای یک مسئول عملیات تیپ بود و در کنار این مسئولیت هر وقت احساس نیاز می‌شد، در جبهه‌ها مسئولیت‌های دیگر هم برعهده می‌گرفت. گویا در آزاسازی مهران مأموریت گرفته بود تا به مرز‌های خروجی مهران برود و از خروج نیرو‌های دشمن که قصد فرار داشتند، جلو‌گیری کند. در همین حین هم روی موتور چند ترکش خمپاره به او می‌خورد و به شهادت می‌رسد. در وداع آخر دلم شور می‌زد. وقتی می‌خواست برود گریه کردم و گفتم نرود، ولی قبول نکرد. مسئولیت داشت و نمی‌توانست کارهایش را در جبهه رها کند و نرود. یوسف برای شناسایی وارد مهران شده بود.

وقتی حاجی عابد و شاهمرادی از همرزمانش به او اصرار می‌کنند که حالا زود است، وارد شهر مهران نشو، قبول نمی‌کند و سوار موتور می‌شود و به دوستانش می‌گوید حالا نوبت من است، سعی می‌کنم زود برگردم.

بعد وارد منطقه می‌شود و در همین حین خمپاره‌ای به سمتش شلیک می‌کنند و با اصابت ترکش‌های خمپاره، سمت چپ بدن یوسف و مشخصاً ناحیه قلبش متلاشی می‌شود. همرزمانش می‌گفتند با وجود زخم عمیق و شدیدی که داشت، هنوز نفس می‌کشید و زیر لب اشهد می‌خواند.

دوستانش که به سمتش می‌روند، متوجه می‌شوند نمی‌شود برای او کاری انجام داد و عنقریب یوسف شهید می‌شود. او را سوار آمبولانس می‌کنند و به کرمانشاه می‌فرستند. در راه یوسف شهید می‌شود. برادرم توانسته بود خودش را بالای سر یوسف برساند. می‌گفت یوسف در لحظات آخر زیر لب زمزمه می‌کرد که خدا را شکر توانستم به آرزویم برسم. منظورش شهادت بود. بعد از برادرم می‌خواهد که طبق عهدی که در عملیات پیشین داشتند، از من و بچه‌ها مراقبت کند.

زمان شهادت همسرتان چند فرزند داشتید؟

خدا به ما دو فرزند پسر داده بود که بعد از شهادت یوسف، مسئولیت بزرگ کردن آن‌ها بر عهده من شد. البته همیشه شهید ناظر و حاضر در زندگی‌مان بود و از ما مراقبت کرده و می‌کند.

چه خاطره‌ای از شهید‌افشاریان در ذهن‌تان ماندگار شده است؟

اوایل ازدواج‌مان ایشان یک مدتی در دیواندره خدمت می‌کرد. آنجا از نقاط ناامن کردستان بود. با وجود این موضوع، من را با خودش به منطقه دیواندره برد. می‌خواست کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر را که برایش پر از خاطرات دوستان شهیدش بود، به من نشان بدهد. حین راهی که طی می‌کردیم، به من می‌گفت که مثلاً اینجا فلان دوستم شهید شده است یا آنجا یکی دیگر از همرزمانم مجروح شد. دیدن محل شهادت دوستان و حرف‌های یوسف در مورد نحوه شهادت‌شان برایم جالب بود. از جمله محل شهادت تیمورعلی اکبرپور که از بستگان نزدیک ما بود را نشانم داد.

اتفاقاً همان روز که ما در شهر بودیم، ضد‌انقلاب یک نوجوان ۱۳ یا ۱۴ ساله را ترور کرد و آن طفل معصوم جلوی چشم ما به شهادت رسید. بعد از دیدن این صحنه، یوسف به من گفت تو باید این جنایت‌ها را برای دیگران بازگو کنی تا مردم و آیندگان بدانند که این ضد‌انقلاب چه ظلم‌هایی در حق مردم مظلوم کردستان کرده‌اند.

فرازی از وصیتنامه سردار شهید‌یوسف افشاریان

هر کسی لیاقت مجاهد بودن در راه اسلام را ندارد. خداوند در این راه را به روی دوستان خاصش گشوده است. شهادت شهد شیرینی است که هر کسی توان نوشیدنش را ندارد. مگر آنکه خود از تمام قید و بند‌های ظاهری اعم از مال و جان بگذرد... من از خداوند خواستم تا زمانی که به مقام شهادت نرسیده باشم، شهید نشوم. این را خود می‌دانم آخرین لحظات خوشم زمانی است که چشمانم بسته می‌شود...
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار