سرویس اندیشه جوان آنلاین: یکی از موضوعاتی که انسان روزگار تجدد با آن دست و پنجه نرم میکند؛ مسئله حدود کاربرد عقلانیت است. اینکه آیا عقل خود به تنهایی توانایی هدایت انسان را دارد و میتواند مستقلاً مسیر درست را نمایش دهد یا برای رسیدن به تجربه نیازمند هادیانی بیرونی است که بتوانند پیچ و خمهای مسیر را به آدمی بنمایانند؟
هادیان بیرونی انسان در ادبیات دینی، به انبیا اطلاق میشود و هدایت آنها از سوی خداوند، نبوت خوانده میشود. نبوت مقامی است که هرکس بدان نائل شود قادر است از اوامر و نواهی خداوند خبر دهد. نبی کسی است که خبر از فرمان خداوند میدهد و احکام حلال و حرام او را به بشر ابلاغ میکند. مهمترین وظیفه نبی هدایت بشر است که برترین معجزه پیامبران به حساب میآید.
مولانا هدایت انبیا را به نفس گرمی تشبیه میکند که چشم دل را به سوی عالم غیب میگشاید. زنده کردن آدمی به روح ایمان و خبر دادن انبیا از عالم غیب، به اعتقاد مولوی بزرگترین معجزه پیامبر برای ارتقای عقول آدمی است: «صد هزاران چشم دل بگشاده شد/ از دم تو غیب را آماده شد/ و آن قویتر زان همه کاین دائم است/ زندگی بخشی که سرمد قائم است/ جان جمله معجزات اینست خَود/ کو ببخشد مرده را جانِ اَبد.»
خداوند انبیا را فرستاد تا به ما بفهماند که اولاً قدر عقول را به انسان یادآوری نماید و از یکسو به انسان لزوم بهرهمندی از آن را گوشزد نماید و از سوی دیگر با تعلیم مسیر هدایت و تفهیم شریعت، حجت درونی (عقل) را با نور هدایتی (حجت بیرونی) راهنمایی کند که عقل نمیتواند بدون این حجت پیچ و خمهای مسیر را به درستی طی کند، چراکه عقل آدمی با وجود توانمندی «کل نگری» دارای محدودیتهایی است، به گونهای که برای فهم مستقل برنامه کامل هدایت بشری کفایت نمیکند و نیازمند هدایت و راهنمایی انبیاست. گرچه همین عقل به اصول اولیه دین و ضرورت بهرهمندی از انبیا شهادت میدهد و اصلاً همین عقل است که به ما ضرورت استفاده از تعالیم وحی را گوشزد مینماید. این موضوع را مولانا در مثنوی در قالب تشبیهی ظریف اشاره و دنیا را به ساحرهای تعبیر مینماید که گشایش سحر او توسط ابزار عقد به تنهایی نمیتواند صورت پذیرد: «ساحره دنیا قوی دانا زنی است/ حلِّ سحر او به پایِ عامه نیست/ ور گشادی عقد او را عقلها/ انبیا را کی فرستادی خدا؟»
لذا به اعتقاد مولوی عقل خودبنیاد (مستقل از وحی) گرچه توان تشخیص خیر و شر و کلیات مسیر صحیح زندگی را دارد، اما به تنهایی نمیتواند حقایق را تا جزئیات آن به درستی ادراک کند و مسیر سعادت را تشخیص دهد تا انسان به مسیر کمال و سعادت نزدیک شود، واقعیتها را به درستی تشخیص دهد و به منبع معرفت متصل گردد.
ماهیت وحی و نسبت آن با عقل در نگاه مولوی
وحی در زبان عرب و قرآن کریم کاربردهای گوناگونی دارد که در نگاه آغازین با یکدیگر متفاوت به نظر میآید و لغتشناسان وجه مشترک این معانی را پیام سریع و نهانی دانستهاند.
کاربرد واژه وحی در قرآن عبارت است از: آفرینش و تدبیر امور جهان، الهام به غیر پیامبران، اشاره، تأیید عملی یا عصمت وسوسه شیطان و هدایت غریزی که هیچ یک از این مصادیق، بیارتباط با معنای لغوی نیست. به عنوان نمونه قرآن، هدایت غریزی زنبور عسل را از آن رو وحی نامیده که چگونگی راهیابی این حشره یک امر نهانی است.
در مورد وحی به انسانی غیر از پیامبر موارد متعددی در قرآن داریم از جمله وحی به مادر موسی (ع) یا در خصوص حواریون که در قرآن کریم میخوانیم: «واذ أوحیت الی الحواریین ان آمنوا بیو برسولی...»
مولانا نیز در تعریف خود از وحی این مفهوم اعم وحی را در نظر گرفته که شامل الهام به غیر پیامبر یا حتی وسوسه شیاطین در دل دوستانشان نیز وحی نامیده شده است. مولوی در مثنوی این دو نوع وحی را از یک مقوله میداند: «همچنانکه وسوسه و وحی ألست / هر دو معقولند لیکن فرق هست/ هر دو دلالان بازار ضمیر / رختها را میستایندای امیر.»
پس مولوی در توضیح ماهیت وحی بر اساس اندیشه قرآنی معتقد است وحی بر دو قسم است که یا الهی است یا طبیعی. وحى الهى، فعلى است که توسط آن خداوند حقایقى را براى انسان بیان مى کند و برتر از قلمرو عقل انسان است. وحى طبیعى، عبارت است از شناخت حقایق الهى که از طریق الهام، انسان بدان دست مییابد.
در مفهوم نخست و اخص، وحی پیامی است آسمانی که بندگان برگزیده خداوند از راههایی غیر عادی به دست میآورند و برای هدایت بشر به کار میگیرند. روش اکتساب وحی به گونهای است که دست انسانهای معمولی و عقول غیربالغه از دریافت آن کوتاه است و برای همین مولوی مینویسد:
«خاصهای خواجه قیاس حس دون / اندر آن وحیی که هست از حدّ فزون/ بعد از این گر شرح گویم ابلهی است / ز آنک شرح این ورای آگهی است/ ور بگویم عقلها را برکند / ور نویسم بس قلمها بشکند.»
با این تعریف از وحی اگر بنا باشد که حقیقت شناخت بیان گردد، شناختی که به وسیله وحى حاصل میشود با شناختهای دیگر مانند شناخت عقلی، اشراقى، اکتشافى، شهودى و الهامى قابل تصور نیست، چون استناد شناخت وحى مستقیماً به خداوند متعال است که عین واقعیت است؛ بر خلاف شناختهای دیگر که یا به عقل انسانی استناد داده میشود یا به دریافتهای درونی شخص که به هیچ وجه این شناختها ویژگی شناخت وحی را ندارد. چون خصوصیت شناخت وحى مربوط به قلب میشود که شایستگی گیرندگی وحی را در خود ایجاد کرده است نه عقل معمولى حرفهاى که به عنوان کارگر استخدام شده خود طبیعى است و به هیچ وجه قابل شک و تردید نیست و واقعیتى است که ویژگی دیگر آن شناخت وحى است که با وحى براى پیامبران روشن مىشود و آشکارترین و قویترین شناخت است که با جان آنان درآمیخته است.
به نظر علامه جعفری در شناخت عقلی احتمال خطا وجود دارد، چون از طریق حواس حاصل میشود ولی شناخت که از طریق وحی به دست میآید عین واقعیت است به همین دلیل حتی یک صدم احتمال خطا یا اشتباه در آن قابل تصور نیست زیرا استناد منبع شناخت وحی به خداوند است.
مولانا این نوع وحی را از مقولات غیبی و مخفی میشمرد و معتقد است روح وحی از عقل نیز مخفیتر است. یعنی روحی که محل نزول وحی میشود لطیفتر ومجردتر از عقل است زیرا این روح، امر غیبی و جهانِ طبیعت است: «روحِ وحی از عقل، پنهانتر بود/ زانکه او غیب است او زان سر بود.»
میزان لطافت وحی نسبت به عقل به حدی است که عقل منفصل از وحی حتی گاهی عقل در آن روح آثار دیوانگی میبیند و گاهی نیز از تماشای آن سرگشته و حیران میگردد زیرا اگر عقل بخواهد حقیقت آن را درک کند، چارهای ندارد مگر آنکه خود به مقام روح نائل شود.
«گه جنون بیند، گهی حیران شود/ ز آنکه موقوف است، تا او آن شود»
از نظر مولوی به همین دلیل است که صاحبان عقلهای جزئیه، انبیا و اولیای خداوند را مجنون و دیوانه میخواندند.
«عقل موسی، چون شود در غیب بند/ عقل موشی خود استای ارجمند»
وقتی عقل حضرت موسی در فهم امور غیبی گرفتار شود و به بند افتد (اشاره به داستان موسی و خضر) عقل عامه مردم از کجا میتواند امور غیبی را درک کند؟ بلکه عقلی میتواند امور غیبی را درک نماید که مانند ابراهیم در آتش خندان و متبسم گردد. این عقل میتواند وحی را فهم و برای بشری عادی به زبان خودشان بیان نماید.
انتساب تمامی علوم عقلی به وحی
چنانچه مولانا در مثنوی تصریح میکند؛ نخستین محصولی که برای وحی میتوان در نظر گرفت، اتفاقاً کمک آن به تمامی علوم عقلانی و به راه انداختن آنهاست. وی معتقد است تمامی علوم و فنون و پیشههایی که انسان در اختیار دارد، ریشه در وحی الهی دارند و از آنجا سرچشمه گرفتهاند. عقل انسان آنها را از وحی فرا گرفته و سپس به آنها چیزهایی افزوده که آنها را کاملتر کرده است. «این نجوم و طب وحی انبیاست/ عقل و حسّ را سوی بیسوره کجاست/ عقل جزوی عقل استخراج نیست/ جز پذیرای فن و محتاج نیست/ قابل تعلیم و فهم است این خرد/ لیک صاحب وحی تعلیمش دهد/ جمله حرفتها یقین از وحی بود/ اول او لیک عقل آن را فزود» و سپس به عنوان مثال به جریان هابیل و قابیل اشاره میکند که «گورکنی» با همه سادگی با فهم و اندیشه قابیل حاصل نشد و خداوند کلاغی را برای تعلیم این حرفه به او فرستاد: «فبعث الله غراباً یبحث فی الأرض لیریه کیف یواری سوأة أخیه.»
بنا بر قول مولوی: «کندن گوری که کمتر پیشه بود/ کی ز فکر و حیله و اندیشه بود/ گر بدی این فهم مر قابیل را/ کی نهادی بر سر او هابیل را/ کی کجا غایب کنم این کشته را / این به خون و خاک در آغشته را/ دید زاغی زاغ مرده در دهان/ برگرفته تیز میآید چنان از هـوا/ زیر آمد و شـد او بـه فـنّ / از پی تعلیم او را گورکن.»
در قرآن کریم نیز در باره حضرت داود (ع) آمده است: «و علّمناه صنعة لبوس لکم لتحصنکم من بأسکم فهل أنتم شاکرون.»
مولانا منبع تمام دانش را وحی میداند و میفرماید:
«این نجوم و طب، وحی انبیا است/ عقل و حس را سویِ بیسو، ره کجاست.»
از نظر صاحب مثنوی تمامی علوم از جمله دانش نجوم و طب نیز از وحی پدید آمده است و الا عقل بشری نمیتواند معارف باطنی را از حجاب بیرون آورد:
«جمله حرفتها یقین از وحی بود/ اولِ او لیک عقل آن را فزود/
هیچ حرفت را ببین کین عقل ما/ تاند او آموختن بیاوستا.»
نقد نظریه مولانا
در خصوص این نوع نگرش مولانا به وحی و وحیانی بودن تمامی علوم و معارف حقیقیه؛ شبههای مطرح میشود و آن اینکه اگر ما قائل شویم که ریشه تمام علوم و فنون وحی است و عقل بشری اصل و ریشه تمام فنون را از وحی گرفته و بعد به کار برده است، لذا باید همه مخترعان و مکتشفان در هر علمی با منطق وحی آشنا باشند و اسلوب و روشهای خود را در تمام رشتهها حتی در علوم جدید مانند علوم کامپیوتر از وحی گرفته باشند؛ در حالی که در تاریخ بشر اغلب دانشمندان، مطالب تازهای را به بشریت عرضه کردهاند. این نشان میدهد که آنان نه تنها در تعالیم وحی تخصص نداشتهاند بلکه چه بسا دانشمندان ملحد حتی یک کتاب هم درباره وحی نخواندهاند و ایدههای شخصی موجب اکتشاف علوم و فنون در عرصه معلومات بشری شده است. اگرچه اکتشاف حقیقی در هر عصری بسیار محدود و غیرقابل پیشبینی است.
البته در پاسخ به این اشکال بیان شده چنین پاسخ داده شده که اولاً آن وحی که مولانا ریشه اصلی تمامی دانشها را به آن منسوب میکند، همان مفهوم عام وحی است که حتی درباره زنبور عسل نیز به کار رفته است. شبیه آنچه در آیه شریفه «و أَوحى ربک إِلَى النَّحلِ أَنِ اتَّخذی منَ الْجِبالِ بیوتاً» آمده است خدای تو به زنبور عسل وحی کرد که از کوهها برای خود خانهها قرار دهد.
در واقع میتوان سخن مولانا را اشارهای به علتالعلل بودن خداوند در هدایت فطری انسان و منشأییت ایشان دانست که در واقع میکوشد بیان کند هیچ فعل و علمی از انسان برنمیخیزد مگر آنکه علت اصلی آن فعل خداوند باشد، لذا انسان با عقل حیوانی منقطع شده از خداوند چنین درجهای از کمال را که بخواهد به پیشرفت در علوم و صنایع بینجامد دارا نیست و الهام فطری که گونهای از توحید است؛ انسان را به سمت چنین اختراعات و اکتشافاتی کشانده است.
ثانیاً حتی اگر منظور مولانا همان وحی به تعریف اخص نیز باشد، میتوان گفت تمامی علوم عقلی ریشههای اولیه دارد که به فراگیریهای نخستین انسانها مربوط میشود. به عنوان مثال ریشه علوم و فنون نظامی در میل به ساخت وسیله و ابزاری است که انسان بتواند از خود در برابر هجوم دیگران دفاع نماید. در همین راستا خداوند ایده و مدل ساخت ابزار دفاعی و نظامی را که شاید اولین مدلهای سپر و زره باشد را به پیامبران خود الهام نمود یا در صنعت حمل و نقل چنانچه میدانیم نوح نبی (ع) تعلیم به ساخت کشتی دید یا آدم ابوالبشر به وحی الهی ساخت خانه را از خداوند فراگرفت، لذا اگر منظور از تمامی علوم، ریشههای اولیه علوم از جمله حساب، جبر و علم واژگان یا نظایر این باشد میتوان این دیدگاه مولانا را دارای توجیه دانست گرچه همچنان راه بر شبهاتی به استنادات تاریخی در دست منتقدان باز میماند.