سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: چند وقت پیش بود که گفتوگویی در خصوص جانباز شهید ابوالفضل گونهفراهانی به نقل از دوست و همرزمش جانباز مجتبی حسینی آهویی در صفحه ایثار و مقاومت منتشر کردیم. این گفتگو از طریق تماس تلفنی انجام گرفته بود و تصور درستی از وضعیت جسمی آقای آهویی نداشتیم. در آشنایی بیشتر متوجه شدیم ایشان نیز بر اثر مجروحیت شیمیایی دچار مشکلات بسیاری شدهاند و در بستر بیماری با ما مصاحبه کردهاند. از این رو بر آن شدیم تا شنوای خاطرات این جانباز دفاع مقدس باشیم و شمهای از آن را در قالب روایت زیر تقدیم حضورتان کنیم.
اوج جنگ
۱۶ سالم بود که برای اولین بار به جبهه رفتم. سال ۶۴ اوج جنگ بود و من که از قبل آرزوی شرکت در جبهههای جنگ را داشتم، لحظهشماری میکردم تا به سن قانونی برسم و اقدام کنم. به محض اینکه به سن اعزام رسیدم، ثبتنام کردم و به جبهه رفتم. ما در خانوادهمان سه برادر و دو خواهر بودیم. هر کدام از بچههای ذکور خانواده که سنش به اعزام میرسید، ثبتنام میکرد و میرفت. بعد از من هم برادر کوچکترم به جبهه اعزام شد. از آن طرف پدرمان هم مشوق ما برای به جبهه رفتن بود و خودش هم به جبهه میرفت.
بستری در روزبه
اولین جانبازیام در همان اولین اعزام رقم خورد. جزو نیروهای پشتیبانی بودم. هنوز مدت زیادی از حضورم در منطقه نگذشته بود که موشک کاتیوشا کنار من و تعدادی از دوستانم برخورد کرد و موج انفجار مرا گرفت. آن زمان پدرم در جبهه بود. او را خبر کردند و خودش را به من رساند. یک مدتی در شیراز بستری بودم. چون وضعیت وخیمی داشتم، مرا به تهران منتقل کردند و به بیمارستان روزبه فرستادند. آنجا شرایط نامساعدی داشت. حتی خود دکتر به پدرم گفت باید پسرت را از اینجا ببری. روزبه جای بیماران اعصاب و روان است و پسرت که موج گرفتگی دارد، اینجا حالش بدتر میشود. بابا هم مرا به شهرستان برد و در آرامش آنجا کمی حالم بهتر شد. بعد از بهبودی دوباره به جبهه برگشتم.
دوباره جبهه
دوم تیرماه ۱۳۶۵، دومین اعزام من به جبهه بود. این بار با تجربهتر بودم و در زمره نیروهای رزمی وارد عمل شدم. این بار در مهران شیمیایی شدم. سپس در عملیات کربلای ۴ و ۵ هم شرکت کردم و باز شیمیایی شدم. کربلای ۵ غوغایی بود. در این عملیات گاهی کار به جنگ تن به تن و تن به تانک میرسید. بعثیها هم از هر سلاحی که در دستشان بود، استفاده میکردند. خصوصاً از بمباران شیمیایی در کربلای ۵ بسیار استفاده کردند. خیلی از بچههای حاضر در این عملیات بعدها از اثرات شیمیایی دچار مشکل شدند. من همان زمان هم آسیب جدی دیدم، اما بعد از بهبودی باز تصمیم گرفتم به جبهه بروم.
مین روی جاده
سال ۶۷ آخرین اعزام من به جبهه صورت گرفت. اواخر جنگ عراقیها دوباره پاتک زده بودند و میخواستند روی جاده اهواز به خرمشهر به سمت مرکز خوزستان پیشروی کنند. سریع به منطقه اعزام شدیم و جاده را پاکسازی کردیم. درگیریهای انتهای جنگ چیزی از اوایل آن کم نداشت. من در واحد تخریب بودم، مشغول پاکسازی بودیم که یک مین توی دست یکی از همرزمانم منفجر شد و ترکشش به چشم من هم برخورد کرد. دوستم چند ماه در بیمارستان بستری بود و عاقبت به شهادت رسید. اما من ماندم با انبوه مجروحیتهای شیمیایی و جسمی و روحی که بعد از جنگ دچارش شده بودم.
پاکسازی میادین
من بعد از اتمام دفاع مقدس همچنان در بحث پاکسازی میادین مین فعالیت کردم. سال ۷۱ ازدواج کردم و ثمره ازدواجم دو دختر و یک پسر شد. زندگی خوبی داشتیم، گاهی عوارض موجگرفتگی خودش را نشان میداد. اما روزگار میگذشت و نمیدانستم که شیمیایی در خفا کار خودش را میکند. چند سال پیش مجروحیت شیمیاییام عود کرد و کلیهها، ریه و سلامت جسمیام را از من گرفت. اکنون تا حد زیادی بدنم از کار افتاده است. مدتی پیش هم که دوست و همرزمم ابوالفضل گونهفراهانی به شهادت رسید و داغ مرا که رسیدن به سعادت شهادت است، تازه کرد. من هنوز هم خودم را یک بسیجی و یک رزمنده میدانم و از خدا میخواهم که مرا با دوستان شهیدم محشور کند.