سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهید محمد خلیلی سومین فرزند خانواده بود. مادرش سیمین حبیبی قبل از او دو فرزند دیگر داشت که هر دو در کودکی فوت کردند، اما خدا محمد را برای او و همسرش نگه داشت تا قد بکشد و رشد کند و روزهای آخر جنگ در جبهه به شهادت برسد. خانه پدری شهید خلیلی در خیابانی قرار دارد که به نهر بهشتی معروف است. وقتی به این خیابان میرسم، از هیچ نهری اثری نیست، اما بهشتش را در خانهای پیدا میکنم که نام و تصویر شهید خلیلی روی دیوارهایش دیده میشود. گفتوگوی ما با سیمین خلیلی مادر و احمد خلیلی برادر شهید را پیشرو دارید.
مادر شهید خلیلی حدوداً هفتاد سال دارد. البته خودش هم دقیقاً نمیداند چند ساله است. میگوید: «هفت فرزند داشتم که دو تای آنها در کودکی فوت کردند و بعدی محمد بود که با فوت آن دو، به نوعی اولین فرزند خانواده شد. از همان کودکیاش دلسوز و مهربان بود. در خانه به من کمک میکرد و خیلی زود نماز و روزه را یاد گرفت. محمد هفت ساله بود که از همدان به تهران نقل مکان کردیم.»
مادر شهید ادامه میدهد: «محمد تا پنجم ابتدایی درس خواند. کمی بعد جنگ شروع شد، خیلی کوچک بود که تصمیم گرفت به جبهه برود. پدرش مخالف بود. حق هم داشت، چون پسرم خیلی کم سن بود، اما ذوق داشت برود و میگفت اگر الان جبهه نرویم، بعدها حسرتش را میکشیم.»
از برادر شهید میپرسم ایشان چند بار به جبهه رفت؟ پاسخ میدهد چند باری رفت. محمد مدتی در کمیته، بسیج و سپاه عضویت داشت و جهادش را در هر کدام از این کسوتها ادامه داد. در همان جبهه تا کلاس نهم خواند. بعد به شهادت رسید و قسمت نشد که درسش را ادامه بدهد.
شهید خلیلی از شهدای عملیات مرصاد است. از همان کسانی که آخرین روزهای جنگ به فرمان امام مبنی بر خالی نگذاشتن جبههها لبیک گفتند و خودشان را به عملیات مرصاد رساندند. مادر شهید آخرین اعزام محمد را به یاد میآورد و میگوید: «روزی که پسرم میخواست برای همیشه برود، از دو طرف صورتش را بوسیدم (اشک امان مادر را میبرد) تا ایستگاه اتوبوس بدرقهاش کردم. ذوق داشت که زودتر برود. عراقیها دوباره به کشورمان حمله کرده بودند و جوانها میرفتند تا مقابل آنها بایستند. محمد هم رفت و سه روز بعد به شهادت رسید.»
مادر ادامه میدهد: «محمد در سه ماهگی آبله گرفت. از دهات با پای پیاده او را تا همدان رساندیم. یک ساعت راه بود. خیلی وضع وخیمی داشت. خدا خواست زنده بماند. بعدها آپاندیسش دچار مشکل شد. همان زمان داخل یک کاغذ دعایی نوشته بود. پرسیدم چه نوشتهای؟ گفت از خدا خواستم با بیماری از دنیا نروم. به جبهه بروم و شهید شوم.»
برادر شهید با یادآوری خاطرات محمد میگوید: «برادرم متولد سال ۱۳۴۸ و دو سال از من بزرگتر بود. سرنترسی داشت و بسیار شجاع بود. در مدرسه ما دو دانشآموز قلدر بودند که بقیه را اذیت میکردند و بچههای دیگر را کتک میزدند. من، چون از روحیات محمد خبر داشتم، همیشه میترسیدم از آنها کتک بخورد، اما عاقبت یک روز با هر دوی آنها درگیر شد و کتکشان زد. بعد از این اتفاق، هر دو دانشآموز قلدر از محمد حساب میبردند.»
برادر شهید درخصوص نحوه شهادت محمد بیان میدارد: «اواخر جنگ وقتی عراقیها از جنوب حمله کردند، منافقین هم از غرب به داخل کشورمان نفوذ کردند. محمد خودش را به عملیات مرصاد رساند و گویی تازه به منطقه رسیده بود که وارد درگیری میشود و در همان ساعات اول درگیری به شهادت میرسد. محمد در جبهه مسئولیتهایی داشت، اما هیچ وقت به ما از مسئولیتهایش حرفی نمیزد. دوستانش گاهی او را دم خانه سوار میکردند و میبردند. میپرسیدیم چرا دنبال تو میآیند؟ میخندید و میگفت من را دوست دارند که دنبالم میآیند. من هر وقت به یاد این خاطره میافتم میگویم خدا هم محمد را خیلی دوست داشت که او را با شهادت پیش خودش برد.»