سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: سلام من... بزارید بعدا اسمم و بگم... سنم درست نصف سن انقلابه... یعنی درست تو چهل سالگی انقلاب من بیست سالمه... هیجان انگیزه نه!؟...
متولد بیست و دو بهمن سال هفتاد و هفت... البته تنهایی نیومدما یه برادرم دارم که دو دقیقه بعد از من چشم مامان و بابام و روشن کرده. البته همیشه یه سوال بزرگ تو ذهنم بوده که وقتی منم تو بهمن به دنیا اومدم چرا اسم برادرم باید بشه بهمن و من نشدم بهمنه این طور بهتر نبود خدایی؟... نه... بگید دیگه این طوری شیکتر نبود. بهمن و بهمنه؟!
اسمم بهار شد ببخشید دیگه اینم از اون خاطره هاییه که کلی باهاش میخندیم همیشه.
بر خلاف خیلیها که در جواب معنی اسمتون چیه پاسخگوان از من تا حالا کسی از معنی اسمم سوال نپرسیده، اما تا دلتون بخواد از ربط اسمم به ماه تولدم وسط زمستون پرسیدن که منم توضیح و نیت بابا جونم و رفتم پشت تریبون و یه سخنرانی کامل و یه واوم جا ننداختم.
بابا جون معلمه و اعتقاد داره که خیلی عمیقتر میشه به مسایل نگاه کرد و انتخاب اسم منم از اون دسته است. دیگه بیشتر توضیح ندم دیگه ... گرفتین دیگه؟... بهار و بهمن. بهمن بهار انقلابه. فکر قشنگیه نه؟... ممنون. تشویق لازم نیست ممنون. یک دنیا ممنون. خداییش بی شوخی نیت پشت انتخاب اسمم و البته خود اسمم و خیلی دوست دارم.
میدونید یادآوری خاطرات از اون کارای لذت بخشیه که حتی اگه بعضی هاشم تلخ باشه بازم یه موقعهایی دوست داری کنارشون بایستیو تماشاشون کنی و حالت خوب بشه. حالا اون خاطرهها شیرین و دلنشینم باشن دیگه هیچی از تماشاشون سیر نمیشی و میخوای هی جزئیاتش ویاداوری کنی و از شیرینیشون کیف کنی... یه موقعهایی واقعا لازمه همچین خستگی از تنت بیرون میبره.
حالا فکر کن یه سری از این خاطرهها رو خود به خود یه تاریخایی تو تقویم به یادت میاره و تو کلی یادداشت و عکس و فایل داری که میتونی مرورش کنی و هههههههی خاطره بازی کنی. بر خلاف خیلی از هم سن و سالام که میگن سن و سالمون به انقلاب نمیخوره و چه خاطرهای میتونیم ازش داشته باشیم؛ من کلی خاطره دارم.
میدونید حتما که نباید تو دل ماجرا بوده باشی تا خاطره ازش داشته باشی گاهی اطرافیانت یه ماجرا رو اونقدر با جزییات و قشنگ برات تعریف کردن که انگار اونجا بودی و تو هم تو تک تک لحظه هاش نقش داشتی و من و برادم یکی از اوناییم.
از به دنیا اومدن عمم تو حکومت نظامی تا دستگیری بابام سر کلاس درس و فرار مامانم از دست ساواکیا... از خاطرههای بابا بزرگ و مامان بزرگم... درست کردن ککتل مولوتوف و... وااای خیلی هیجان داره... تا تمرین سرود و تاتر دههی فجر مدرسه شور و حال تزیین کلاس. گم شدنم تو راهپیمایی بیست و دو بهمن ... آخ آخ یادش بخیر ... تو سالای دبیرستان لحظه شماری میکردیم برای نوبت اردوی موزهی عبرت هر سه سال و که رضایت نامه دادن برای اردو رفتم و هر بار انگار یه جور دیگه بود... انگارهر سال با یه حال و هوای دیگه موزه رو میدیدم و برام هر دفعه تازگی داشت ... خدایی اگه تا حالا موزه عبرت و ندیدید حتما برید اونجا اگه خوب گوش کنی انگار هنوز صدای شکنجهی انقلابیون و میشنوی... خلاصه ... از جشنواره تاتر فجر و... البته بگما تو این مورد اصلا با برادر دوقلوم خاطره مشترک نداریم، چون بهمن خیلی فیلمیه و من عاشق تئاترم... اَاَاَ... نگفتم... من عکاسی میخونم و کلی خاطره هام تو این سالهای دانشجویی که الان ترم اخرشم خاطرههای تصویریه ثبت شدست از دههی فجر از جشنوارهها گرفته تا راهپیمایی و جشنای دههی فجر و...
یه چند روزی میخوام سرتون و به درد بیارم و از خاطرههام. براتون بگم خاطرههای خودم و اطرافیانم از انقلاب که سالهاست خاطرههای اونام شده خاطرههای من و بهمن و اونقدر خوب روایت شدن که انگار تو تک تک لحظه هاشون منم بودم. تا فردا خداحافظ.