حسين كشتكار
زنگ پايان كلاس به صدا درآمد، معلم كه خارج شد، بچهها آماده رفتن شدند. مشغول جمع كردن كتاب و دفترم بودم كه صدايي گفت: «حالا كجا با اين عجله؟! پياده شو با هم بريم...» نگاه كردم، ديدم شبنم بالاي سرم ايستاده. کوله پشتياش را جابهجا کرد و گفت: «يه سؤال بپرسم؟» گفتم: «درسي يا غیردرسی؟» گفت: «غيردرسي؛ راجع به همون كيفيه كه هفته پيش روز معلم به خانم صادقي هديه دادي.» گفتم: «من كه اونو كادوپيچ كرده بودم، تو از كجا فهميدي كيفه؟» شبنم لبخندي زد و گفت: «خنگول مگه يادت رفته خانم صادقي آخر وقت كلاس هديهها رو يكي يكي باز كرد و از بچهها تشكر كرد؟ اونجا ديدم. خيلي قشنگ بود. آفرين به سليقهات. ميشه آدرس مغازهاي رو كه خريدي بهم بگي؟» گفتم: «چندتا مغازه كنار هم هستند، دقيقاً يادم نيست كدوم مغازه بود ولي حدودشو ميدونم كجاست. اول بازار بزرگ كه وارد بشي تو راسته كيففروشيها....» شبنم نگذاشت آدرس را تمام كنم، گفت: «واسه خونه رفتن كه عجله نداري؟» از لحن جمله شبنم فهميدم توقع كاري دارد، گفتم: «عجله كه نه، كاري داري؟» گفت: «اگه ميشه همرام بياي بريم ميخوام واسه مامانم يكي عين همون مدل بخرم.»
كيفم را روي دوشم انداختم و گفتم: «باشه ولي به شرط اينكه زياد معطل نكني.» دستش را كه با دستكش سفيدي پوشيده شده بود، به نشانه موافقت جلو آورد و گفت: «بزن قدش، قول ميدم زود برگرديم.» همان طور كه به او دست ميدادم، گفتم: «حالا منم يه سؤال غیردرسی بپرسم؟» شبنم گفت: «بپرس.» گفتم: «چرا هميشه دستكش ميپوشي؟ حالا كه زمستون نيست!» شبنم سري تكان داد و گفت: «واسه سرما نميپوشم، بهخاطر نظافت و دوري از آلودگي دستم ميكنم.» در راه قبل از بازار پوشاك، شبنم مقابل ويترين مغازه لوازمالتحرير ايستاد و گفت: «نسرين چند لحظه همين جا وايسا يه دفتر بخرم بعد بريم بازار.» منتظر شدم، خيلي بيشتر از خريد يك دفتر طول كشيد. كنجكاو شدم رفتم داخل مغازه، ديدم شبنم با فروشنده كه مرد ميانسالي بود در حال گفتوگو است. مرد در حالي كه چندين دفتر در دستش گرفته بود، ميگفت: «ببين دخترم تكليفمو روشن كن. ميخواي بخري يا ميخواي اذيت كني؟! ده تا دفتر آوردم از هر كدومش يه ايرادي ميگيري. يه دفتر خريدن كه اينقدر ادا و اصول نداره.» شبنم گفت: «اذيت چيه آقا. دور از جون شما مگه من مرض دارم بخوام شما رو اذيت كنم. خب مشتري حق داره جنسي رو كه ميخواد بخره انتخاب كنه.» به شبنم گفتم: «دفتر خريدي؟ داره دير ميشه، من...» فروشنده رو به من كرد و گفت: «شما دوستش هستين؟» گفتم: «بله، چطور؟» گفت: «به اين دوستت بگو اينقدر ما رو دست نندازه.»
از مغازه كه بيرون آمديم به سمت بازار راه افتاديم. در كيففروشي بعد از اينكه كيف مورد نظر را انتخاب كرديم پول آن را داديم و از مغازه خارج شديم اما هنوز چند قدم دور نشده بوديم كه شبنم دوباره برگشت به طرف مغازه. روبهروي ويترين ايستاد و نگاهي به ديگر كيفها انداخت بعد به يكي از آنها اشاره کرد و از من پرسيد: «به نظرت اين يكي قشنگتر نيست؟» گفتم: «همه اينها تقريباً قشنگ هستن، بستگي به اين داره كه كدومشو بپسندي؟» گفت: «تو بگو.»
- خب تو ميخواي واسه مامانت كيف بگيري، ببين كدومش به سليقهاش نزديكه .
- انتخابش سخته خب.
- به نظرم همين خوبه.
- مطمئني؟
- شك داري؟ دودلي؟ خب هر كدوم كه فكر ميكني قشنگتره بگير.
- برگشتيم به مغازه و كيف را پس داديم و يك كيف ديگه انتخاب كرديم. موقع خارج شدن شبنم دوباره نگاهي به ويترين انداخت و با لحني آهسته گفت: «به نظرت همون اولي بهتر نيست؟»
- گفتم: «فكر نميكنم، به نظرم همشون در يك حد هستند. منتها چون تو ويترين قرار ميگيرن به نظرت قشنگترن.»
- گفت: «پس بيا اين كيفو بگير بده به فروشنده و بگو همون اولي رو بده، من روم نميشه».
- گفتم: «نه بابا الان بريم يارو كركره مغازه رو ميكشه پايين فكر ميكنه داريم اذيتش ميكنيم. اصلن با اون يكي خيلي فرقي نداره، بيخيال بيا بريم همين قشنگه.»
- بالاخره شبنم به همان كيف راضي شد و برگشتيم اما در راه از سكوتش فهميدم هنوز دودل است. گفتم: «شبنم چيزي بگم ناراحت نميشي؟ تو يه قدري وسواسي هستي.» شبنم گفت: «نه نيستم، فقط سعي ميكنم هميشه بهترين را انتخاب كنم.» گفتم: «ولي من اينطور فكر نميكنم. احساسم اينه كه تو بيشتر درگير وسواس هستي تا دقت در انتخاب.» بعد براي اينكه مطمئن شويم پيشنهاد دادم درباره اين موضوع با خانم معلم مشورت كنيم.
فرداي آن روز به اتفاق شبنم موضوع را با خانم صادقي در ميان گذاشتيم. او به شبنم گفت: «با توضيحات نسرين حدس ميزنم تو قدري دچار وسواس هستي. البته وسواس ممكنه در شرايطي براي همه پيش بياد ولي در عدهاي ماندگار و زياد از حد بروز ميكنه و بايد مواظب باشي كه حادتر از اين نشه که بعداً كار سختتر خواهد شد.» شبنم كه مضطرب به نظر ميرسيد، سؤال كرد: «خانم حالا واقعاً چه كار بايد بكنم؟ آخه خودم هم از اين رفتارم خسته شدم.» خانم صادقي دستي به شانه شبنم زد و گفت: «نگران نباش، خوشبختانه وسواس تو زياد حاد نيست. من كسايي رو ديدم كه انقدر وسواس دارن که حتي اسكناسو ميشورن.» حالا من راهكارهايي براي مبارزه با اين مسئله ميگم، اگه به كار ببندي حتماً مشكلت حل ميشه. فقط قول بده حتماً رعايت كني.»
- اول اينكه در همه كارها بر خدا توكل كن. دوم سعي كن ورزش را در برنامه روزانه بگنجوني چون طبق تحقيقات معتبر علمي يكي از عواملي كه موجب وسواس ميشه نداشتن اعتماد به نفس است و از اونجايي كه ورزش باعث اعتماد به نفس ميشه، اين عارضه در ورزشكاران خيلي كم و به ندرت گزارش شده. همه اونهايي كه دچار وسواس هستن اهل ورزش نبودهان.
- سوم اينکه از اعمال فشار بر خودت خودداری كن و به خودت سخت نگير. سعي كن در مواجهه با مسائلي كه دچار شك و ترديد ميشي با دوستان و كساني كه آگاهي كامل دارند مشورت كني و همان كار را انجام بده.
- و دست آخر اينكه از تخیلات غیرواقعی و واهی دوري كن. حرف معلم كه به اينجا رسيد شبنم گفت: «چشم حتماً انجام ميدم.»
خواستيم خداحافظي كنيم كه خانم صادقي گفت: «چشم الكي چه فايده؟! از همين الان شروع كن ديگه.» شبنم با تعجب پرسيد: «الان چهكار كنم؟!» خانم صادقي دست شبنم را گرفت و دستكشهايش را درآورد و كف دستش گذاشت و گفت: «ديگه اينارو نپوش. اين قدم اول.» شبنم همانطور كه به دستكشهايش نگاه ميكرد آهسته گفت: «آخه...» من و خانم صادقي به خنده افتاديم.