نويسنده: خاتون تهراني
دروغ بد است. اين را همه ميگويند، پس همه ميدانند كه دروغ بد است ولي خيلي از ما آدمها ميگوييم دروغ خوب است و خيلي هم مفيد و كارساز است. زني را ميشناسم كه ديروز توانست احساس خوب دوستداشتني بودن پيدا كند. او با يك دروغ كوچك خودش را زني ثروتمند و خاص جلوه داد، آنهم در برابر يكي از اقوام كه به قولي آنتن يا خبرچين فاميل بود. ديروز اگر آن زن آن دروغ را نميگفت، نميتوانست نظر ثروتمندترين زن فاميل را جلب كند. آن زن آشنا اگر سرويس جواهر بدلياش را به دروغ الماس گرانقيمت ساخته شده در جواهرسازيهاي معتبر جهان معرفي نميكرد، اكنون همسرش با تلاش بيشتري كار نميكرد و پول بيشتري درنميآورد.
همسر او وقتي اين خبر را شنيد كه زن به يكي از اقوام دور، او را مردي دست و دلباز معرفي كرده كه هر چه دارد عاشقانه به پايش ميريزد، و در اين راه از خريد گرانترين اجناس و جواهرات هم، دريغ نميكند، به اين فكر افتاده كه بايد وجهه خانواده را حفظ كند و براي مهمانان پولداري كه از اين پس با آنها معاشرت خواهد كرد، سنگ تمام بگذارد. آن فاميل دور آنقدر از تعريفهاي زن بهتزده شد كه دلش ميخواست با آنها رفتوآمد كند. او كه با آن وضعيت مالي آنچناني كمتر عضوي از فاميل را شايسته رفتوآمد ميديد، با تعريفهاي زن، باور كرد كه فاميل همشأني را در ميان اقوام پيدا كرده است. زن با اين دروغ ساده توانست آن شخص را كه پاسخ سلام سايرين را هم با زور ميداد، به سوي خود جلب كند و احساس دوستداشتني بودن را به رخ ديگران بكشد. آن روز زنهاي ديگر زيرچشمي نگاهشان ميكردند و حتماً در دل ميگفتند، خوش به حالش، با از ما بهتران نشست و برخاست دارد!
دروغ خيلي خيلي خوب است، اين را هنوز هم قبول نداريد؟! مگر نه اينكه كارهاي ما را راه مياندازد و زندگي ما را بهتر و قشنگتر ميكند؟! دروغ ابزاري شده است براي راه انداختن امور، حل مشكل و در كل، خلاص شدن از شر مشكليكه گريبان ما را گرفته است. شايد هم بتوان دروغ را به آچاري براي راه افتادن يا ميانبري براي رسيدن به هدفي خاص در نظر گرفت، هرچه هست كه كارش را خوب انجام ميدهد. آدمهايي كه جمله دروغ خيلي خيلي خوب است را قبول دارند اين را خوب ميدانند. اين افراد كه ممكن است خود ما هم در فهرست آنها باشيم، ياد گرفتهايم كه دروغ بگوييم و راحت شويم. اين راحتي خيلي لذت دارد، آن لحظه آدم احساس ميكند كه از يك گرفتاري نجات پيدا كرده است.
خود من چند دهه پيش، وقتي به دبستان ميرفتم، گاهي تكليفم را انجام نميدادم، يا به درستي انجام نميدادم. وقتي صادقانه به آموزگار بسيار محترم ميگفتم در اين راه كوتاهي كردهام، ايشان هم با صداقت من را ملامت ميكرد و برايم جريمهاي درنظر ميگرفت، و من هم هر بار در برابر دوستان خجالتزده ميشدم؛ تا اينكه يك بار كه باز هم پرسشهاي رياضي را بدون پاسخ، به كلاس درس برده بودم تصميم گرفتم به دروغ به او چيزي بگويم تا بلكه اين بار از سرزنشش رها شوم. به او گفتم خالهام ديروز مُرد و من هم به خاطر شركت در مراسم خاكسپاري او نتوانستم مشقهايم را بنويسم. آن روز تنها روزي بود كه آموزگار پس از شنيدن دليلم براي ننوشتن تكليف سرزنشم نكرد، و نگاه دلسوزانهاي هم به صورتم انداخت. تازه فقط اين نبود، او با مهرباني به من دلداري داد كه اميدوار است ديگر غمي نبينم، و اين خيلي براي من خوب بود. بچههاي كلاس هم نگاهشان به من دلسوزانه بود.

آن روز در دلم احساس قابل ترحم بودن داشتم. بگذريم از اينكه هر روز در دلم آشوب بود و با فكرهاي بدي كه به من ميگفت دروغگو، كلنجار ميرفتم ولي اين همه ماجرا نبود. چند روز بعد آموزگار براي انجام تحقيقي از ما خواست پاسخ چند پرسش را با اعضاي نزديك فاميل پيدا كنيم. آموزگار آن روز از من پرسيد با چند نفر از دخترخالهها و دخترعموهايم ميتوانم درباره اين پرسشها حرف بزنم و تحقيق كنم كه با صداي بلند گفتم فقط با يک نفر. چون فقط يك دخترعمو دارم و مادرم هم يكي يکدانه است براي همين دخترخالهاي هم ندارم.
آن روز با خنده اين را گفتم و نميدانم چرا آموزگار و بچهها با تعجب نگاهم كردند، تا اينكه آموزگار گفت: تو كه گفتي خالهات فوت كرده است! و من كه تازه فهميده بودم، چه خرابكاري بزرگي كردهام، سرم را پايين انداختم و مجبور شدم روز بعد با مادرم به مدرسه بروم چون غير از اين آموزگار من را به كلاس راه نميداد. پس از آن بود كه فهميدم دروغ گفتن هم حواس جمع ميخواهد چون مثل يك تكليف بايد با دقت انجامش داد ولي بعد از آن احساس بدي رهايم نميكرد. احساس بد بيآبرويي. خيال ميكردم كه ديگر آبرويم رفته و ديگر كسي حرفم را باور نميكند و آموزگار و بچهها ديگر دوستم ندارند. براي همين ديگر دروغ نگفتم. نميدانم تا كي ولي ميدانم كه ديگر دروغ نگفتم. وقتي آن دروغ را گفتم، تا وقتي كه رسوا شدم، فكرهاي بدي داشتم. كابوس ميديدم و در دل احساس بد بودن داشتم. خودم را خوب نميديدم. اين بد بودن خيلي احساس بدي بود، خيلي زياد. اين را كساني كه در كودكي دروغ گفتهاند ممكن است به ياد داشته باشند. بله... شايد يادآوري اين احساس بتواند معجزه كند. اين احساس خيلي مهم بود، خيلي مهم هست. بايد به ياد بياوريمش.
اگر آن زن كه در ابتداي اين نوشته ماجرايش را گفتم اين احساس را به ياد بياورد شايد مثل من دلش بخواهد بگويد كه دروغ آچار بدي است زيرا همه را به دردسر مياندازد. بايد مشقهايمان را بنويسيم يا بپذيريم كه مشق ننوشتهايم و تنبيه شويم تا رسوا نشويم. ما بايد به كودكي برگرديم و به مشقهايي كه ننوشتهايم و تسليتهايي كه به خاطر اقوام زنده خود شنيدهايم فكر كنيم. شايد در آخر به خود بگوييم كه دروغ در دل ما آشوب مياندازد. دروغ را نميخواهم. من دروغ و اثر بسيار بدي را كه در دلم ميگذارد، نميخواهم. دروغ را دوست ندارم. وقتي دروغ ميگويم در دلم حس ميكنم كه دوستداشتني نيستم. دروغ خيلي خيلي بد است.