کد خبر: 799413
تاریخ انتشار: ۰۲ مرداد ۱۳۹۵ - ۲۰:۲۸
گزارش «جوان» از حضور در خانه شهيد مدافع حرم جاويدالاثر علي آقا عبداللهي و گفت‌وگو با پدر و مادرش
يافتن خانه شهيد علي آقا عبداللهي در خيابان پاستور كار چندان دشواري نيست. علاوه بر بنر نسبتاً بزرگ تصوير شهيد مقابل كوچه محل اقامت پدر و مادرش، حجله‌اي سركوچه‌شان ديده مي‌شود كه حال و هواي دفاع مقدس را تداعي مي‌كند.
عليرضا محمدي
يافتن خانه شهيد علي آقا عبداللهي در خيابان پاستور كار چندان دشواري نيست. علاوه بر بنر نسبتاً بزرگ تصوير شهيد مقابل كوچه محل اقامت پدر و مادرش، حجله‌اي سركوچه‌شان ديده مي‌شود كه حال و هواي دفاع مقدس را تداعي مي‌كند. تصوير شهيد داخل حجله همراه با پرچم يا‌زينب‌كبري(س) همه حكايت را يكجا بيان مي‌كند؛ جواني ديگر از قبيله هاشميون، براي حفظ حريم اهل بيت(ع) جانش را فدا كرده و حالا ما آمده‌ايم تا در گفت‌وگو با خانواده‌اش يادگاري‌هايي را از خاطرات يك شهيد به غنيمت ببريم. همراه من محمد گزيان از بچه‌هاي عقيدتي نظارت حوزه 215 ايثار و آقاي پهلوان از بچه‌هاي فرهنگي اين حوزه حضور دارند كه هماهنگي‌هاي لازم را با خانواده شهيد به عمل آورده‌اند. زنگ در خانه را كه به صدا درمي‌آوريم، زوايايي از زندگي شهيد مدافع حرم ديگري به رويمان گشود مي‌شود.
 رنگ و بوي يك شهيد
محمدعلي آقا عبداللهي، پدر شهيد از جانبازان درگيري با گروهك منافقين در اوايل انقلاب است. او از گروه ما در اتاقي پذيرايي مي‌كند كه هر گوشه‌اش با تصوير و يادگاري‌هاي علي آقا عبداللهي آذين شده و رنگ و بوي او را دارد. روي ميز ناهارخوري گوشه اتاق، تقديرنامه‌ها، عكس‌ها و حتي لباس فرم سپاه شهيد ديده مي‌شوند كه همگي از عشق و علاقه پدر و مادر شهيد به تنها فرزند پسرشان حكايت مي‌كند. سر حرف ما هم از موضوع تك پسري علي‌آقا باز مي‌شود.
پدر شهيد مي‌گويد: خدا سه دختر قبل از علي به ما داده بود و او فرزند چهارم بود. تك پسر ما 10 مهرماه 1369 متولد و گل سرسبد خانه‌مان شد. مخصوصاً براي مادرش كه خيلي رابطه عميقي با پسرمان داشت. علي حدود 25 سال در اين دنيا زندگي كرد و 23 دي ماه 1394 در منطقه خان طومان سوريه به شهادت رسيد.
با يك حساب سرانگشتي متوجه مي‌شوم كه از زمان شهادت علي تنها شش ماه گذشته است و اين از سختي‌هاي كار ماست كه بايد داغ يك خانواده تازه عزيز از دست داده را با مرور خاطراتش تازه كنيم. اما چاره‌اي نيست و پدر شهيد با صبر و متانت خاصي از زندگي و منش علي مي‌گويد: قبلاً خانه ما در چهارراه حشمت‌الدوله بود. چندسال بعد به خيابان پاستور آمديم و همين جا ماندگار شديم. علي از همان بچگي سر نترسي داشت. شجاع بود و جسورانه در خيلي از كارها وارد مي‌شد. از وقتي كه به ياد دارم، پسرم با بچه محل‌هاي سابقش به مسجد و هيئات مذهبي رفت و آمد داشت. طي اين سال‌ها هيچ كدام از دوستانش را نديدم كه سر و وضع ناجوري داشته باشند. پدر خود من خادم مسجد بود و ريشه و نگاه مذهبي در خانه‌مان وجود داشت. شكر خدا علي هم معتقد و مذهبي بار آمد.
 پاسدار سپاه انصار
سال 90 علي آقا عبداللهي وارد سپاه مي‌شود و در دانشگاه افسري امام حسين(ع) تحصيل مي‌كند. او همان راهي را مي‌رود كه به نوعي پدر و عمويش رفته بودند. پدر شهيد در اين خصوص مي‌گويد: من اوايل انقلاب عضو كميته بودم و در درگيري با منافقين هم جانباز شدم. بعدها كارمند مجلس شدم و دوسالي است كه بازنشسته شده‌ام. منتها برادرم در كميته ماند و قبل از بازنشستگي سركلانتر دوم تهران شده بود. علي از كودكي به شغل عمويش علاقه نشان مي‌داد و دوست داشت با ابزاري مثل بي‌سيم و اسلحه و اين چيزها ور برود. به همين خاطر خيلي به محل كار من و عمويش مي‌آمد و سال 90 هم كه خودش سپاهي شد. قبل از آن هم كه عضو بسيج بود در ناحيه سلمان، شهيد محلاتي و نازي‌آباد فعاليت مي‌كرد. با جسارتي كه داشت روحيه‌اش با كارهاي عملياتي سازگار بود. در دفع فتنه 88 حضور فعالي داشت و آن طور كه دوستانش مي‌گويند، خيلي شجاعانه با آنها برخورد كرده بود. پسرم بعد از اتمام درسش در دانشگاه افسري در حفاظت سپاه انصار مشغول شد.  محمد گزيان از همراهان گروه ما كه از همدوره‌اي‌هاي شهيد در بسيج ناحيه سلمان بود، در تكميل صحبت‌هاي پدر شهيد مي‌گويد: خود من در قضيه فتنه از نزديك شاهد فعاليت‌هاي علي آقا بودم. واقعاً سر نترسي داشت و در برخورد با فتنه‌گرها خيلي شجاع و نترس بود. امثال او توانستند مقابل موج فتنه بايستند و نگذارند دشمن از شرايط پيش آمده بهره ببرد.
 داوطلب اعزام
پدر شهيد در ادامه از نحوه اعزام پسرش به سوريه مي‌گويد: حساسيت‌هاي شغلي علي به گونه‌اي بود كه نمي‌توانست به جمع مدافعان حرم بپيوندد. اما فرمانده‌اش تعريف مي‌كرد كه او آنقدر به اتاق من آمد و براي رفتنش اصرار و حتي التماس كرد كه ترسيدم اگر اجازه ندهم برود، مرا نفرين كند. بنابراين با رفتن او موافقت كردم.
از پدر شهيد مي‌پرسم خود شما چطور اجازه داديد تك پسرتان به جايي برود كه امكان بازگشتش نيست؟ در جواب مي‌گويد: علي از خيلي وقت پيش بحث رفتنش را جسته و گريخته با ما مطرح مي‌كرد. اوايل دقيقاً نمي‌دانستيم چه كار مي‌خواهد بكند. فقط گاهي از ما مي‌خواست برايش دعا كنيم و هر وقت كار اعزامش به مشكل برمي‌خورد مي‌آمد و به من و مادرش مي‌گفت حتماً شما از ته دل دعايم نكرده‌ايد. به هرحال وقتي كه بحث رفتنش جدي شد، من به او گفتم تكليف زن و بچه ات چه مي‌شود؟ پاسخي به من داد كه ديگر نتوانستم بيشتر از اين اصرار كنم. گفت دوستانم شهيدان فرامرزي و عبدالله باقري هر كدام دو، سه بچه داشتند و با اين وجود رفتند. در ضمن ما كه ادعا داريم اگر در عاشورا بوديم امام حسين(ع) را ياري مي‌كرديم، الان هم بايد اهل بيت را ياري دهيم و از حريمشان دفاع كنيم. مقابل استدلال‌هايش جوابي نداشتم و از طرفي مادر و همسرش هم راضي شده بودند. بنابراين ديگر حرفي نزدم و پسرم در تاريخ 22آذرماه 1394 اعزام شد.
  عشق به فرزند
زهرا غزالان، مادر شهيد تا اينجاي گفت‌‌گو حرفي نزده و آرام در گوشه‌اي نشسته است. برايم عجيب است كه او با عواطف مادري‌اش زودتر از پدر شهيد راضي به رفتن جگرگوشه‌شان شده است. چرايي اين موضوع را مي‌پرسم و مادر شهيد مي‌گويد: وقتي آدم يك نفر را خيلي دوست دارد، تمام آرزوها و خواسته‌هاي او برايش مهم مي‌شود. من به خوبي مي‌دانستم كه علي در آرزوي رفتن است و بنابراين نتوانستم با خواسته قلبي‌اش مخالفت كنم. از طرفي هميشه توي روضه‌ها فكر مي‌كردم اگر امام حسين(ع) زمان ما بود، محال بود تنهايش بگذاريم. بنابراين روا نبود كه از رفتن پسرم براي دفاع از حرم اهل بيت جلوگيري كنم. برايم سخت بود اما اجازه دادم كه برود.
 آخرين وداع
روز اعزام علي، پدر تك پسرش را تا محل اعزام بدرقه مي‌كند. وقايع آن روز خيلي خوب در ذهن محمد‌علي آقا عبداللهي پدر شهيد ماندگار شده است. او مي‌گويد: نمي‌دانم بگويم متأسفانه يا خوشبختانه! روز اعزام علي، من از صبح با او بودم. اول من را سوار موتورش كرد و با هم به خيابان جمهوري رفتيم تا كار بانكي‌اش را انجام بدهد. به خانه برگشتيم و همسر و فرزندش خانه ما بودند كه بردم و آنها را رساندم و بعد علي را تا محل اعزامش همراهي كردم. نمي‌دانم چه حسي از درون به من مي‌گفت اين آخرين باري است كه علي را مي‌بينم و رفتنش را بازگشتي نيست.
 اتكا به نفس
از مادر شهيد مي‌پرسم علي آقا تك پسرتان بود و گويا خيلي دوستش داشتيد، اين مسئله باعث نمي‌شد كه لوس بارش بياوريد؟ لبخندي مي‌زند و پاسخ مي‌دهد: خيلي‌ها همين را از من مي‌پرسند. راستش اگر با من هم بود هر خواسته‌اي علي داشت دوست داشتم برآورده كنم. منتها او متكي به نفس بود و تا آنجا كه مي‌توانست روي پاي خودش مي‌ايستاد و از ما چيزي نمي‌خواست. گاهي من اصرار مي‌كردم از ما چيزي بخواهد و كمكش كنيم. اما حرفي نمي‌زد و كارش را خودش انجام مي‌داد. اگر بخواهم يك روزي علي را تنها با يك صفت ياد كنم، همين اتكا به نفس و از آن مهم‌تر اعتماد به نفسش است. پسرم روحيه اعتماد و اتكا به نفس را به اطرافيانش هم سرايت مي‌داد.
 گريه براي يك زخم كوچك
اميرحسين تنها يادگار شهيد است كه اكنون حدود دو سال دارد. پاي حرف كه به او مي‌افتد. مادر شهيد از خاطرات ازدواج شهيد و عشق و علاقه او به فرزندش مي‌گويد: ما اسفند 91 براي علي آستين بالا زديم و عقدش را طي يك مراسم ساده محضري برگزار كرديم. 30 ارديبهشت 92 هم كه جشن شان برگزار شد و كمي بعد سر خانه و زندگي‌شان رفتند. نوه‌ام اميرحسين 11 شهريور 93 به دنيا آمد. علي آنقدر اميرحسين را دوست داشت كه يكبار مي‌خواست ناخنش را بگيرد، اندازه سرسوزني انگشت اميرحسين زخم شد و خون آمد. آن روز علي مثل اسپند بالا و پايين مي‌پريد و مي‌گفت دست پسرم زخمي شد. من گفتم چيزي نيست كه چسب زخم مي‌زني خوب مي‌شود. اما علي از فرط علاقه به فرزندش، آرام نمي‌شد.
از مادر شهيد مي‌پرسيم با وجود اين همه وابستگي كه به شما و خانواده و خصوصاً فرزندش داشت چطور دل كند و رفت: هنر امثال علي همين است كه با وجود همه دلبستگي‌ها به خاطر ارزش‌ها و اعتقاداتي كه دارند، دل بكنند و بروند. علي در روزهاي آخر قبل از اعزامش يكجورهايي به اميرحسين كم‌محلي مي‌كرد. من وقتي اين رفتارش را ديدم، احساس كردم كه دارد خودش را براي روزهاي جدايي آماده مي‌كند. حتي به يكي از خواهرانش گفتم: علي دارد آماده رفتن مي‌شود.
 عشق به حضرت زهرا (س)
سؤال مشتركم از پدر و مادر شهيد اين است كه چه چيزي به فرزندشان آموختند كه او را تامقام شهادت بالا برد؟ مادر شهيد مي‌گويد: علي به اهل بيت و خصوصا حضرت زهرا(س) عشق مي‌ورزيد و هر خواسته‌اي داشت به در خانه خانم مي‌رفت. او با عشق اهل بيت بزرگ شده بود. يادم است وقتي هنوز كودك بود، پدرش رفت و براي او وسايل مورد نياز را خريد و در خانه برايش هيئت راه انداخته بوديم و با دوستانش عزاداري مي‌كردند. من از كودكي او را با خودم به روضه بردم و عشق اهل بيت را با شيرم در جانش آميخته كردم. اما كار اصلي را خودش كرد و از همه تعلقات دل كند و رفت.
پدر شهيد هم مي‌گويد: من چهار سال در كميته خدمت كردم و 30 سال هم كارمند مجلس بودم. هميشه سعي مي‌كردم وجدان كاري را لحاظ كنم و نان حلال سر سفره خانواده بياورم. اما همانطور كه مادر شهيد گفت كار اصلي را خودش كرد و عشق به اهل بيت را تنها در ادعا و لقلقه زبان نداشت، بلكه در عمل ثابت كرد و براي دفاع از حريم اهل بيت راهي شد.
 من گلوله خوردم
شهيد علي آقا عبداللهي 22 آذرماه 94 به سوريه اعزام مي‌شود و چون تخصص مخابرات داشت، قرار مي‌شود در همين واحد خدمت كند. اما روح بيقرارش باعث مي‌شود با اصرار از مسئولان تقاضاي اعزام به مناطق عملياتي را بكند. پدر شهيد مي‌گويد: گويا علي براي اعزام به منطقه عملياتي موافقت سردار سليماني يا سردار اصلاني را جلب مي‌كند. يكي از همرزمانش تعريف مي‌كرد يك روز ما به محل صعب‌العبوري رسيده بوديم كه ديديم جواني با لباس نظامي و اسلحه آنجا ايستاده است. از ديدنش تعجب كرديم. آنجا منطقه‌اي صعب‌العبور بود و مشخص بود كه ايشان مسافت زيادي را پياده آمده است. هويتش را پرسيديم كه گفت علي آقا عبداللهي است و موافقت سردار را براي كار عملياتي گرفته است. اصرار داشت همراه ما بيايد و هرچقدر سعي كرديم مانعش شويم قبول نكرد و عاقبت با ما آمد. چند روز در منطقه عملياتي بود كه بعد قرار شد با شهيد انصاري و يك رزمنده ديگر  به خالديه خان طومان بروند. اما طي راه به كمين تروريست‌ها مي‌افتند و انصاري به شهادت مي‌رسد. بعد از نماز مغرب و عشا هوا تاريك مي‌شود و گويا نيروهاي سوري همراهشان هم فرار مي‌كنند. در اين هنگام علي قصد مي‌كند جلوتر برود. همرزمش مي‌گويد ما كه مهماتي نداريم. علي مي‌گويد من دو نارنجك و پنج فشنگ دارم. چون در تاريكي مشخص نبود چه كساني مقابلشان هستند، مي‌گويند «لبيك يا زينب» كه تروريست‌ها هم فريب مي‌زنند و مي‌گويند «لبيك يا زينب»، اين دو به خيال اينكه نيروهاي خودي هستند جلوتر مي‌روند كه در محاصره آنها مي‌افتند. همرزمش مي‌تواند از محاصره فرار كند. اما علي مي‌ماند و بعد از آن كسي او را نمي‌بيند. آخرين حرفي كه از طريق بي‌سيم زده بود اين جمله است: من گلوله خوردم.
مادر شهيد كلام آخر را مي‌گويد: از آن لحظه ديگر كسي از علي خبري ندارد. بچه‌هاي سپاه شهادتش را تأييد كرده‌اند. اما من هنوز چشم‌انتظار آمدنش هستم. گمگشته خالديه عاقبت بازمي‌گردد. تنها خواسته ما ديدار با حضرت آقاست كه ان‌شاءالله از طريق روزنامه شما درخواست ما به ايشان برسد و اين ديدار محقق شود.

پيام شهيد علي آقا عبداللهي به فرزندش امير‌حسين
اميرحسين گلم، پسر بابا!
پسر عزيزتر از جانم سلام. در ابتدا براي شما دعا مي‌كنم تا شهيد راه اسلام و ولايت باشيد. اميرحسين عزيزم اگرچه امروز پدرت در كنارت نيست ولي بدان كه پدرت بسياربسيار تو را دوست دارد و به خاطر نجات كودكان همسن تو رفته است تا پدر و مادر آنها هم خشنود باشند و مي‌دانم با شاد كردن دل آنها باعث شادي ابدي تو مي‌شوم.
ابراز عشق و دوست داشتن تو را در كلام و قلم نمي‌توانم ابراز كنم ولي بدان كه تو همه بود و نبود پدرت بوده‌اي و دل كندن از تو خيلي براي من سخت بوده است ولي من در ظاهر به روي خودم نياوردم تا ديگران ناراحت نشوند و مانع رفتن بنده نشوند.
من از تو مي‌خواهم تماماً گوش به فرمان ولي فقيه خود باشي و هوشيار و آگاه و با بصيرت زندگي خود را توأم با تحصيل و كسب علم سپري نمايي و مراقب مادرت باشي و خواهشي كه از تو دارم اين است كه مادرت را اذيت و ناراحت نكني چراكه باعث ناراحتي من مي‌شود.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار