دوم مهر در منزل پدر بزرگ، ميزبان اباجعفر و خانوادهاش بوديم. اباجعفر بچه زينبيه دمشق است و از پنجره خانه باغ دلربايش گنبد و گلدسته عقيله بنيهاشم معلوم. ما سالها پيش در سفري زيارتي به سوريه با اباجعفر آشنا شديم و كار اين آشنايي آنقدر بالا گرفته كه سالي چند روز ما در سوريه ميهمان ايشان ميشويم و سالي چند روز هم اباجعفر با خانواده جمع و جور شش نفره خود مهمان ما.
آن روز بعد از ناهار (جايتان خالي، مادر بزرگ قورمه سبزي درست كرده بود!) خانمها مثل هميشه گرم صحبت شدند و از هر دري سخني، ما مردها اما ترجيح داديم دمي سنت قيلوله به جا آوريم! صد البته ميدانستيم اباجعفر خسته است و بعد از آن هم راه، هيچ چيز برايش خواب عصرگاهي نميشود. براي اين استراحت آنچه مزاحم مينمود سروصداي بيامان بچهها بود؛ بچههايي كه تازه از مدرسه برگشته بودند و كوچه را گذاشته بودند روي سرشان. چند تاييشان بچههاي فاميل ما بودند، الباقي بچههاي كوچه. بچههاي اباجعفر هم كه مثل خودم ديگر سنشان از بازي در كوچه و جيغ و داد و شلوغ كاري گذشته بود. بلند شدم كه بچهها را آرام كنم، اباجعفر گفت: كجا ميروي؟ گفتم: صداي بچهها روي مخ است، نميگذارد راحت بخوابيم! گفت: نه، نرو. اتفاقاً بهترين لالايي را دارند ميخوانند. خوب گوش كن! صدايي از اين بهتر؟ سروصداي بچهها يعني امنيت،آزادي، شادي، رفاه، عشق، صفا، صلح ... يعني زندگي. راستش دلم براي اين سروصداي قشنگ تنگ شده بود. خيلي وقت است در سوريه، صدايي از بچهها در نميآيد، الا صداي گريه، صداي غم، صداي حزن، صداي ناله...
اباجعفر قطره اشكي را كه گوشه چشمش نشسته بود پاك كرد و ادامه داد: نه حسين! بگذار بچهها بازيشان را بكنند. سروصدايشان را دوست دارم. تو توي جنگ نيستي والا فقط با اين سروصداي ناز ميخوابيدي... حق با اشعههاي آفتاب بود كه از پشت پنجره پاييزي، صورت زخمخورده و گندمگون اباجعفر را نوازش كنند. ديگر اباجعفر كاملاً به خواب رفته بود، اما سروصداي بچهها... سروصداي زندگي همچنان جريان داشت.
خدايا! شكر.